هر وقت دلت گرفت بگو:
"یا عباس، نَحنُ بحِماک..."
ای عباس؏ ما در پناه تو هستیم!
#میلاد_حضرت_عباس #ماه_شعبان
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
هر وقت دلت گرفت بگو: "یا عباس، نَحنُ بحِماک..." ای عباس؏ ما در پناه تو هستیم! #میلاد_حضرت_عباس #ماه
انشاءالله بزودی زود
زیارت کربلا😥
روزی همگیمون بشه...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوهفده #فصل_هجدهم با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟!
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوهجده
#فصل_هجدهم
بچه ها ساکت شدند، آمدند کنار عکس نشستند، مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید، زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت، به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم، به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
🔸فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود، از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود...
بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند، بیرون هوا کمی گرم شده بود، برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید، او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید، آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.»
یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم، باز دلم شور افتاد، چرا این کار را کردم، چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم.
بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد، قبول نکردم، گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.»
هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند، نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم،
انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم، دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
لاَ أَرَي لِكَسْرِي غَيْرَكَ جَابِراً ✨
برای شکستگیهایم، شکستهبندی جز تو سراغ ندارم...
از قشنگترین ماهها، ماه رجب و شعبانه
بخصوص همین ماهِ شعبان...😍♥️
مخصوصا چییییی؟؟
آفرین!
مناجات شعبانیه♥️
#ماه_شعبان #شعبان #اعمال
🌿🌿🌿
برای عهد و پیمانِ نیمه شعبان!
یک برگه بردارین📝
و این سوال رو بنویسیم:
👇
چه کاری رو اگر ترک کنم یا انجام
بدم به امامزمانم نزدیکتر میشم؟!
جوابهایی که به ذهنمون
میرسه رو بنویسیم!👌
بعد ببینیم کدوم اولویت داره...
بر همون اساس بریم جلو...🌱🌱
#ماه_شعبان #شعبان #اعمال
#سهشنبههایمهدوی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#ماه_شعبان #شعبان #اعمال
مناجات شعبانیه 🎤
میگه:
میخواستی منو از خیر و رحمتت
دور کنی، الآن اینجا نبودم...🙂
معلومه هنوز از من ناامید نشدی!💚
#ماه_شعبان #شعبان #اعمال
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوهجده #فصل_هجدهم بچه ها ساکت شدند، آمدند کنار عکس نشستند، مهدی عکس صمد را
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدونوزده
#فصل_هجدهم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خوابند برو، الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد، بعد خداحافظی کرد ، اما مهدی پشت سرش دوید ، آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت ، مهدی را بوسید، بردش آن اتاق ، اسباب بازی هایش را ریخت جلویش ، همین که سرگرم شد، بلند شد که برود ، این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود، کلافه بود، هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد، گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند ، انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم...🌱
برای تویی که دلت از این دنیا گرفته:
خدا حواسش به همه چی هست
صبور باش✨⛈