eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
715 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🦋 تو توانمند‌؎ 👌 و این رو فراموش نڪن😉🍓 《 @Girl_patoq
در انتخابات 5️⃣ 😎 *از تخریب کردن جلوگیری می‌کنم* ✅ اختلاف نظر مانعی نداره ❎ تخریب یکدیگر، ذهن مردم و چهره مسئولان اشکال داره 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 《 @Girl_patoq
۷ روز تا 🇮🇷✌️🏻 براے ڪشورم 🇮🇷 @Girl_patoq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 بسمه تعالی🌿 رمان ❤️ ❤️ پارت اول سلما🍓 صبح با گرمای تابش نور خورشید به پنجره ی اتاقم از خواب بیدار شدم . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت 8 صبح بود . با کش و قوسی به بدنم از رختخواب بیرون آمدم . دست و صورتم را شستم و از راه پله ها پایین رفتم. رسیدم به آشپزخانه . مامان در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای و صبحانه بود . - سلام مامان جان + سلام دختر قشنگم - خوب هستید ؟ + الحمد الله شکر - مامان جان حلما کجاست ؟ + هنوز خوابیده ، لطفاً صدایش بزن بیاد پایین با هم صبحانه بخوریم - چشم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 خانواده ی ما یک خانواده ی چهار نفره ی با حال است . مامان مرضیه، بابا حمید من و حلما من دو سال از حلما بزرگ ت هستم و در رشته ی انسانی درس میخوانم وامسال کنکور دارم نزدیک اتاق حلما می رسم که متوجه می شوم حلما بیدار شده است.در میزنم - اجازه هست بانو جان ؟! + بله بفرمایید - سلام بر خواهر جان خودم + سلام سلما جان - دختر هنوز از خواب بیدار شده ای که رفتی سراغ موبایل !؟ بیا پایین صبحانه بخوریم + چشم عزیزم اومدم - من رفتم پایین تو هم زود بیا نزدیک است که بابا برگردد خانه . باید آماده بشوم . می روم توی اتاقم و مو های خرماییم را به زیبا ترین شکل ممکن می بندم . یک گیره ی پاپیونی خوشگل توی موهایم میزنم و با زدن یک عطر خوشبو به خودم از اتاق خارج می شوم ... ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸 《 @Girl_patoq
رمان ❤️ ❤️ پارت سوم🌹 امروز صبح با عجله از خواب بلند می شوم . آبی به دست و صورتم می زنم و به سمت لباس هایم می روم که بپوشم و راهی مدرسه شوم . مامان با دو لقمه ی ساندویچ شده به طرفم می آید و می گوید :« صبحانه که نخوردی . لاقل این لقمه ها رو با خودت ببر.» تشکر می کنم و آنها را درون کیفم می گذارم . لباس فرمم را که روی چوب لباسی آویزان است را بر می دارم و می پوشم . پالتوی صورتی رنگ قشنگم را می پوشم و کیف به دست از خانه خارج می شوم ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 در راه مدرسه چند پسر را می بینم که سوار بر موتور می خندند . توجه ای نمی کنم اما یکی از آن پسر ها خطاب به من با خنده می گوید :« سلام خانومی!!چطوری؟! انگار عجله داری میخواهی برسونیمت؟!؟» حوصله شان را ندارم در ضمن دیرم هم شده است . پا تند می کنم و با حالت دو از آنها رد می شوم ؛اما مثل اینکه سمج تر از این حرف ها هستند و دست بر نمی دارند . خیلی ترسیده ام . هر چه می دوم آنها هم پشت سرم می آیند. به نفس نفس افتاده ام که از شانسم یکی از همکلاسی هایم زینب را از دور می بینم و برایش دست تکان می دهم . زینب که انگار متوجه ترسم شده است به طرفم می آید و دست سردم را در دستان گرم و پر از مهرش می گیرد . پسر ها که انگار حساب کار دستشان آمده تا مرا با زینب می بینند از کنار ما می گذرند و به راه خودشان ادامه می دهند . از زینب تشکر می کنم و نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مثل همیشه مقنعه ی سورمه ای رنگش را جلو کشیده به حدی که یک تار مویش هم پیدا نیست و چادر مشکی اش زیبایی او را چندین برابر کرده است . از زینب جدا می شوم و به طرف کلاس حرکت می کنم . وارد کلاس که می شوم سوگند به استقبالم می آید و می گوید :« چرا اینقدر دیر کردی؟» سوگند دوست صمیمی من از دوران دبستان است . همه ی ماجرا را برایش شرح می دهم و می گذارم خودش نتیجه گیری کند . سوگند با حالت چندشی می گوید :« حتما دوباره این دختره زینب کمکت کرد ؟! » می گویم :« آره.» ستاره ادامه می دهد :«آخه این دختره عقب مانده چه دارد که پسر ها اینطوری از او فراری هستند؟! » سوال خودم هم همین است ولی هنوز جوابی برایش نیافته ام ... ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸 《 @Girl_patoq
رمان ❤️ ❤️ پارت دوم🌹 از اتاق خارج می شوم. در همان لحظه حلما هم از اتاقش که درست روبروی اتاق من است بیرون می آید و نگاهی به سر تا پای من می کند. حلما میگوید:« وااااای خانوووم رو نگاه نگاه چقدر خودش را لوس میکند من که دختر کوچیکتر بابا هستم اینطوری دلبری نمی کنم اه اه حالم به هم خورد.» زبانی برایش در می آورم و با حالت ملوسی می گویم :«ما اینیم دیگر، به خاطر همینه که بابا عاشق منه .» دوباره می گوید :«عه جدی؟‌.» بگو مگو های ما هرگز تمامی ندارد. با سر و صدا و جیغ و داد از راه پله پایین می آییم. مامان به بگو مگو هایمان میخندد تا پا درون آشپزخانه میگذاریم بابا وارد خانه می شود . من می دوم و کیف بابا را از دستش می گیرم . بوسه ای به لپش می زنم و با دامن بلندم می چرخم. بابا از این دلبری هایم کیف میکند. تا بابا لباس هایش را بیرون می آورد منم با سینی چایی جلویش ظاهر می شوم و با حالت نازی می گویم :«بفرمایید.» بابا سینی را از دستم می گیرد و مرا بغل می کند ؛خیلی دوستش دارم . حلما با خنده به من زل زده است . بهش می گویم:«چرا داری بر و بر من رو نگاه میکنی ؟!) می خندد و جواب نمی دهد ... مامان همیشه می گوید :«ما این دختر رو قراره چجوری شوهر بدهیم ؟» بابا هم در جوابش می گوید :«کی گفته عروسش میکنیم ؟! این دختر باباست . برای خودمه!!! 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 عصر پشت میز تحریرم نشسته ام و دارم برای امتحان فارسی فردا درس میخوانم در همین لحظه صدای در اتاقم را می شنوم . می گویم :«بفرمایید.» حلما در را باز می کند و وارد می شود . پشت صندلی ام می ایستد و مرا بغل می کند. می دانم در اینجور مواقع کارم دارد که خودش را لوس می کند ازش می پرسم :«دوباره چی کارم داری ؟!» می گوید :«سلما جان! من این سوال ریاضی را نمی فهمم. می توانی کمکم کنی؟؟؟» و پشت بندش کتابش را به طرفم می گیرد. نگاهی به مسئله می اندازم . تقریبا می دانم چجوری باید حلش کنم . اما کمی ناز می کنم حلما بوسه ای روی صورتم می کارد و با حالت التماس می گوید:«خواهش میکنم.» می گویم :«باشه.» و اشاره می کنم روی تخت بنشیند تا برایش توضیح دهم . ذوق میکند و کنارم می نشیند . تمام حواسش را جمع می کند و به توضیحاتم گوش می دهد . انگار یاد گرفته است که میگوید:«ممنون خواهر جون جبران می کنم و خوشحال و سر زنده از اتاق خارج می شود . خوشحالم که توانستم بهش کمک کنم . بر میگردم سمت میز تحریر و ادامه ی درسم را می خوانم ... ادامه دارد... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸 《 @Girl_patoq
💛پاتوق دخترا💛
رمان ❤️ #خواهرجان❤️
فعلا روزی ۳ پارت میزارم اگه تونستم به روزی ۵ پارت تغییر میدم امیدوارم خوشتون بیاد 😊 راستی کپی از رمان ممنوعه❌❌
🤝 لیست حمایتی امروز🌼 ڪانال عاشق بے قراࢪ ↯:) @biigharar ڪانال دخٺࢪان حاج قاسم ↯:) @hjab_bhshty ڪانال نقاشے ↯:) @bekesh کانال باحالا ↯‌:) @bahala2021 ڪانال انتخاباٺ ↯:) @maraymidahim ڪانال والیبال ایراݩ ‌↯:) @Volleyball2021 ڪانال دخترونہ خاص ↯:) @qwehukldgj ڪانال ڪافہ رمان ↯:) @kaferooman ڪانال خداجون ↯:) @Angel60 ڪانال دختࢪان انقلابے ↯:) https://eitaa.com/joinchat/1936982117C436d909321
رضاخاڹ‌هم‌اگࢪ‌مۍ‌دیدبا‌چادࢪ‌چہ‌زیبایۍ✨⚡️ جہان‌پࢪ‌مۍ‌شدازقانوݩ‌چادࢪهاۍ‌اجبارۍ❄️💦 《 @Girl_patoq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا