رمان #خواهرجان🍓
🌈پارت هجدهم🌈
تقویم را از توی کشو برداشتم و نگاهی به آن انداختم. امروز به قمری 5 محرم بود.
کتاب حماسه ی حسینی را باز کردم. شهادت امام حسین (ع) در روز عاشورا دهم محرم سال 61 حجری اتفاق افتاد.
تصمیم گرفته ام محرم امسال با امام مهربانم آشتی کنم و اندک اندک بار گناهانم سبک شود.
از امروز قرار است زندگی جدیدی را آغاز کنم. کاغذی را بر می دارم و کارهایی که باید انجام دهم را روی آن یاد داشت می کنم :
1- نماز کامل و اول وقت
2- کامل کردن حجاب
3-درست کردن نقص های دینی
4- رفتار عاقلانه با نامحرم و .....
پوفی می کشم و دوباره به کاغذ نگاه می اندازم. هنوز کارهای زیادی هست که باید انجام دهم ، اما برای شروع همین قدر کافی است.
در همین لحظه موبایلم زنگ می خورد و صدای آهنگ پیشواز در اتاق می پیچد.
موبایل را از روی تخت بر می دارم و به اسم روی صفحه نگاهی می اندازم. « دلربا😍»
لبخندی می زنم. بعد از اینکه رفاقت من و زینب صمیمی تر شد ، اسمش را دلربا ذخیره کرده ام 😉
تماس را وصل کردم.. صدای شاد زینب در گوشم پیچید..
+ الو سلام سلما جونم
_سلام رفیق جونی :) خوبی ؟!!
_ الحمد الله خوبم تو خوبی؟
+ معلومه. شما خوب باشی منم خوبم :)
_ قربونت برم . چه خبرا ؟ چیکار میکنی؟
+میگم که زینب جون میتونی کمکم کنی؟؟
_ چه کمکی ؟! هر کار بتونم برات انجام میدم😉
+میدونی ، من خیلی از وظایف دینیم ناقصه :( مثلا نماز هام کامل نیست ، مرجع تقلیدی هم ندارم...
_ باشه عزیزم این که ناراحتی نداره :) خودم بهت کمک میکنم . تا من رو داری غصه نخور😉
+ جدی میگی ؟!!!! وااااااای ممنون جیگر😍
خیلی خوشحالم که زینب را دارم. خداجونم زینبم را برایم نگه دار :)
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
رمان #خواهرجان🍓
🌱پارت نوزدهم🌱
با صدای اذان موبایلم از خواب بیدار شدم.به راستی هیچی موسیقی را زیباتر از این پیدا نکرده ام.
بلند شدم و چند ثانیه نشستم تا چشم هایم به تاریکی عادت کند. به آشپز خانه رفتم و وضو گرفتم. جانمازم را پهن کردم و چادرم را سرم کردم..
یادم افتاد حلما را بیدار نکردم. به سمت اتاقش رفتم و آرام نزدیک تختش شدم. با صدایی آرام و با نوازش گفتم :« حلما ، حلما جان ، پاشو آبجی نماز صبحه .
چند ثانیه صبر کردم کمی تکان خورد اما بیدار نشد. دوباره صدایش زدم..
_ آبجی خوشگلم پاشو دیگه. خدا داره صدات می زنه
به پهلو شد و چشم های مشکی اش را باز کرد. خواب آلود گفت :« سلام سلما جون».
_ سلام عزیزم پاشو دست و صورتت رو بشور و وضو بگیر تا با هم نماز بخونیم.
+ باشه ، الان میرم 😉
حلما آمد و با همدیگر نمازمان را خواندیم. بعد هم هر کدام به اتاق رفتیم و خوابیدیم.
خیلی باید حواسمان باشد مامن و بابا نفهمند که ما خیلی تغییر کردیم.
چون ما قبلا اینقدر خواب برایمان عزیز بود که حاضر نبودیم نصفه شب از خواب بیدار شویم. حتی برای آب خوردن :) آن وقت اگر بفهمند که ما برای نماز صبح بیدار می شویم شاید خیلی عصبانی بشوند ، دقیقا عکس العملشان را نمی دانم ، چون خودشان هر وقت حوصله داشته باشند نماز میخوانند ، البته خیلی با عجله و آخر وقت :(
البته منم همچین نماز هایم درست و حسابی نیست ، فکر می کنم یک سری اشکالاتی دارد که باید با کمک زینب جونم درستش کنم ..
واقعا اگر زینب را نداشتم نمی دانستم باید چکار کنم😉
تا ساعت 7 یک ساعتی فرصت بود. اما هر کار کردم خوابم نبرد. بی خیال شدم و از داخل قفسه کتاب حماسه ی حسنی را برداشتم و تصمیم گرفتم ادامه اش را بخوانم.. صفحات کتاب را ورق زدم و با عشق شروع کردم.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ، دو دقیقه به هفت است. با حسرت کتاب را بستم و اشک هایم را که نفهمیدم کی جاری جاری شده شده است را پاک کردم.
حلما را صدا زدم و صبحانه ام را داخل ظرف غذا گذاشتم ، لباس هایم را پوشیدم و کوله به دست از حلما خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم . قرار شده است هر صبح من و زینب با هم برویم و امروز نوبت من است که دنبالش بروم.......😊
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری❄
رمان #خواهرجان🍓
🌻پارت بیستم🌻
دومین کوچه را رد می کنم و به در خانه ی زینب رسیدم. با هیجان زنگ در را زدم که در با صدای تیکی باز شد.. زینب چادر به دست ایستاده بود . کیفش را گرفتم تا راحت تر چادرش را بپوشد..
بعد از پوشیدن چادرش ، تشکری کرد و با هم راهی مدرسه شدیم . تقریبا یک ربعی تا مدرسه راه بود ؛ امّا آنقدر گفتیم و خندیدیم که طولانی بودن راه را حس نکردیم.
ناگهان ذهنم به سمت هانیه کشیده شد . با نگرانی از زینب پرسیدم :« چرا دیروز هانیه به مدرسه نیامده بود ؟!!».
زینب انگار که منتظر همچین سوالی باشد ، بغضش ترکید و اشک روی گونه هایش جاری شد . کیفم را روی دوش انداختم و دستش را گرفتم.
آرام در گوشش زمزمه کردم :« چی شده ؟! چرا گریه می کنی؟؟».
زینب که سعی می کرد صدای گریه اش را کسی نشنود. با بالا آوردن دستش به من فهماند که بعدا در موردش صحبت می کنیم. باشه ای گفتم کوله ی زینب را ازش گرفتم. زینب با گوشه چادرش اشک هایش را پاک کرد و کوله اش را گرفت .
دیگر چیزی نگفتم و بقیه ی راه در سکوت سپری شد . خیلی دلشوره داشتم .. دلم میخواست بدانم برای هانیه چه اتفاقی افتاده است ، امّا حال زینب اصلا مساعد نبود.
از هانیه هم خوشم می آمد و حق داشتم که دلواپش شوم. با نگرانی به زینب که آرام در کنارم راه می رفت نگاهی انداختم. هنوز آثار غم و اندوه در چهره اش نمایان بود.
تو دلم نهیب زدم که :« این چه سوالی بود پرسیدی؟! حال زینب رو داغون کردی😔 آخه تو دیگه چه رفیقی هستی ؟!!»
دستم را روی شانه ی زینب گذاشتم و گفتم :« ببخش که ناراحتت کردم :(
قصد بدی نداشتم».
زینب لبخند کمرنگی زد و گفت :« نه عزیزم ، تقصیر تو که نبود . من خیلی حساسم.»
_ حالا می شود بگی چی شده ؟!! خواهش میکنم.
+باشه قشنگم بهت می گم. اما الان نه زنگ تفریح دوم بیا بهت میگم
_ باشه ، ممنون جیگر❤
نزدیک مدرسه رسیده بودیم . تا پا داخل حیاط گذاشتیم زنگ صف خورد. من و زینب هم سریع کیف هایمان را داخل کلاس گذاشتیم و صف شدیم . به سوگند که جلوی من ایستاده بود نگاهی کردم و صدایش زدم ، محل نگذاشت. از زمانی که با زینب بودم اینجوری رفتار می کرد انگاری قهر کرده بود...
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
رمان #خواهرجان🍓
🌸 پارت بیست و یکم🌸
سوگند را هم خیلی دوست دارم و دلم نمی خواهد با من قهر باشد . باید با سوگند حرف بزنم و دلیل ناراحتی اش را بدانم.
یعنی از اینکه من با زینب دوستم دلخور است ؟؟!!
تمام مدت کلاس حواسم به زینب بود. می دانستم که حتما او هم به هانیه فکر می کند.
با صدای زنگ تفریح به خودم آمدم ، اصلا امروز درس را نفهمیدم . صبحانه ام را از کیف بیرون آوردم و به سمت میز زینب رفتم.
منتظر ماندم تا وسایلش را جمع و بعد با هم برویم . چون هانیه غایب بود ، یکی دیگر از دختر های کلاس کنار زینب نشسته بود.
سنگینی نگاهش روی خودم را حس می کردم. اصلا دلیل رفتار ها و نگاه های بچه ها در این چند روز اخیر را نمی فهمم.. مگر من چه کار کرده ام؟!!
با احساس گرمی روی دستانم از فکر و خیال بیرون آمدم . سرم را بالا آوردم و با لبخند به زینب نگاه کردم. با هم از کلاس خارج شدیم و روی نیمکت های توی حیاط نشستیم.
هنوز خوردن را شروع نکرده بودیم که از زینب پرسیدم :« می شه الان بگی ؟!! به خدا دارم از نگرانی میمیرم 😔»..
انگار زینب هم دلش می خواست با کسی درد و دل کند . سرش را تکان داد و غذایش را کناری گذاشت . من هم با اینکه خیلی گرسنه ام بود و معده ام داشت سوراخ می شد امّا بیخیال خوردن شدم.
زینب بدون مقدمه چینی گفت :« دیروز هانیه تو راه مدرسه با یه ماشین تصادف کرده . ضربه ی خیلی بدی خورده و دست راست و پای چپش شکست .
دکتر ها می گن شاید دیگر نتونه راه بره..»😔
با گفتن این حرف دوباره بغضش ترکید و گریه کرد. منم خیلی نارحت شدم .. اما باید به زینب دلداری می دادم .. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
با دلسوزی گفتم :« عزیزدلم ، قربونت برم گریه نکن دیگه. ان شا الله حالش خوب می شه و دوباره سر پا می شه. نگران نباش ، علم این قدر پیشرفت کرده که می تونه یک پای مصنوعی براش بذاره .. البته اگر واقعا نشه کار دیگه ای کرد .
ولی من مطمئنم پاش خوب میشه و دوباره فرز و چابک راه میره حالا اشک هایت را پاک کن و دیگه هم گریه نکن 😉 آفرین .»
زینب را از خودم جدا کردم و اشک هایش را پاک کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم همه ی بچه ها دارند با تعجب ما را نگاه می کنند.
بلند شدم و گفتم :« چیه ؟!! چرا بر و بر ما را نگاه می کنید ؟! برید دنبال کارتون ، مگر نمیبینید حالش خوب نیست ؟!!».
برگشتم طرف زینب که دیدم افتاده روی صندلی . جیغی کشیدم و به طرفش رفتم . به بچه ها نهیب زدم که بروند و مدیر را با خبر کنند . خودم هم کنارش نشستم.
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
رمان #خواهرجان🍓
🌹 پارت بیست و دوم🌹
سرم را روی سینه اش گذاشتم . قلبش پیوسته می تپید و صدای آرام نفس هایش خیالم را راحت کرد.
مدیر دبیرستان سراسیمه به طرف زینب آمد و از من پرسید :« چی شده ؟!! حالش چطوره ؟!!».
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« نگران نباشید حالش خوبه ، فکر کنم فشارش افتاده »..
یکی از بچه ها با لیوان آب قند به طرفم آمد و گفت :« این را بده بخوره ، ضعف کرده حتما .»
لیوان را از دستش گرفتم که مدیر گفت :« این را خودت بخور ، حتما خیلی ترسیدی. میرم یکی دیگر بیارم .»
و به بچه ها گفت دورش را خلوت کنند.
کنارش نشسته بودم و دستش را آرام نوازش می کردن. چشمان عسلی قشنگش را بسته بود و انگار خیال باز کردن نداشت . از دیدن حال و روز عزیزترین رفیقم ، آسمان چشمانم بارانی شد و قطرات اشک بی اختیار روی صورت زینب می چکیدند.
با چکیدن اشک هایم روی صورتش ، چشمان زیبایش را باز کرد .
اشک هایم را با پشت دست پس زدم و با لبخندی نگاهش کردم . آرام او را نشاندم و لیوان آب قند را به دستش دادم .
با خوردن آب قند کمی حالش بهتر شد و توان حرف زدن پیدا کرد.
با صدای ضعیفی گفت :« ببخشید اذیتت کردم ، اصلا نفهمیدم چی شد...
دستش را گرفتم و گفتم :« نه عزیزم این چه حرفیه ؟ الان بهتری ؟».
+آره خوبم ممنون
_ پس بیا بریم سر کلاس . همه نگرانت شدن
+ باشه بریم ، واقعا شرمنده ی همه هستم.
_ میگم میخوای عصر بریم عیادت هانیه ؟؟
+ جدی میگی ؟!! آره چی از این بهتر😃
_ باشه پس من به خانواده اطلاع میدم ، بعدش بریم.
+ ممنون از همراهیت سلما جونم😉
_ خواهش میکنم عزیزدلم❤
من و زینب آرام وارد کلاس شدیم . همه از اینکه حال زینب بهتر شده بود خوشحال شدند و خدا را شکر کردند.
زینب هم قول داد دیگر هیچ وقت دیگران را نگران نکند ...
ولی من بیشتر از همه نگران شدم . اگر خدایی نکرده برای زینب اتفاقی می افتاد من چه کار می کردم ؟!!
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
《 @Girl_patoq 》