♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت9
{نفس}
_فڪر نمی کنم کسی با شنیدن صدای به این قشنگی آسیبی ببینه
نزدیک بود بالا بیارم که فرزین گفت
_خـانم این یک بار رو ببخشیدش حالا
من یه سوال از صفحه ی 65 دارم میشه بپرسم؟!
نفس پر حرصی کشید
_بفرمایید
اووف دمِش گرم
ــ........
ــ........
احمدی داشت براش توضیح میداد و من دیگه واقعـا داشت خوابم میبرد
چقدر کسل کنندههههههههه
هوووف
دفترچه ام رو در آوردم ، گزاشتم روی میز و شروع کردم به نقاشی کشیدن
فقط اینجوری میتونستم تحمل کنم
نقاشی یکی از کار های مورد علاقه ام است که توش استعداد هم دارم
فرزینم که جو گیره...
یه دفترچه داره از بچگی هر چی میکشم و میچسبونه توش
اگه به خودم بود که مینداختمشون دور!!
کارِ پسرِ مو فشنِ کوتوله تقریبا داشت تموم میشد که یکی زد به پهلوم
_هـا؟
_تو چیزی میفهمی؟
_از چی؟
_بابا تو که از منم بد تری!
الان اگه بپرسه ازت چیکار میکنی؟!
_جواب میدم
_انگار قرار نیست شما به درس گوش بدی
ای خـدا این که باز احمدیه!
چرا دست از سر من برنمیداره؟!؟
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت10
{نفس}
_خانم نادری من خیلی باهاتون کنار اومدم،امـا دیگه بسه!
تشریف ببرید بیرون
وای که چقدر ترسیدم
برو بابا
میدونم الان کجا باید برم
_چشم
از کلاس که بیرون اومدم راه افتادم طرف دفتر خانم ایمانی
معاون مدرسه است .
درسته یکم رو اعصابه امـا خب هر وقت از کلاس بیرونم میکنن میرم اونجـا
در واقع هرروز میرم^^
{چند لحظه بعد}
_بفرمایید
در و باز کردم و رفتم تو
_سلام
سرش و بالا آورد و با دیدم ابروهاشو بالا انداخت
_دیگه داشتم نا امید میشدم
_ از چی خانم؟
_اینکه امروزم یه خرابکاری ای میکنی و اینجا پیدات میشه
نفسمو بیرون فرستادم
این یکی از خصوصیاتیه که از بقیه معاون ها متفاوتش میکنه
خون گرم و خودمونیه
البته برای من بیشتر رو مخه ، درکل گفتم*-*
_بیـا بشین
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت11
{نفس}
نشستم روی صندلی کنار میزش
خانم ایمانی در واقع معاون پرورشیمونه
اولین بارے که دیدمش یه جورایی فاجعه بود -_-
{فلش بک}
لعنتی امروز خیلی دیرم شد
داشتم با تمام سرعت تو راه رو میدویدم که یهو خوردم به یه چیز سفت
آخخ سرم درد گرفت
ولی مهم نیس باید برم
دوباره شروع کردم به دویدن ولی یهو وایسادم
اون چیزی که بهش خودم شبیه معلما بودا
با دو برگشتم عقب و رو به روش ایستادم
خم شدم و کیفمو که به خاطر اینکه با سرعت دویده بودم و یهو وایساده بودم افتاده بود برداشتم
سرمو که بالا آوردم که رو به رو شدم با یه جفت چشم عسلی
این دیگه کیه؟نمیشناسمش!گمونم دانش آموزه...
نفسمو بیرون دادم و بخاطر اینکه زمانو از دست داده بودم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم
_مگه کوری خواهر من؟
نمیبینی عجله دارم؟
واسه چی نرفتی کنار؟
هوی؟
یه ریاکشنی چیزی نشون بده از خودت!
کَری ، عقب مانده ای چیزی هستی؟
گیری افتادیمـا
تمام مدت من حرف میزدم و اون با یه تای ابروی بالا رفته نگاهم میکرد
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت12
{نفس}
دستمو جلوے صورتش بردم و تکون دادم
_الـو
اینم الافمون کرده ها!
کیفم رو روی شونم تنظیم کردمو با زدن یک تَنه بهش رفتم سمت کلاس
یه نفس عمیق کشیدمو در زدم
_بفرمایید
در و باز کردم
_سلام خانم
_فکر نمیکنید الان برای اومدن دیره خانم نادری؟
_معذرت میخوام یه مشکل خانوادگی پیش اومده بود
_تشریف ببرید دفتر برگه بگیرید
هوفف قدِ فیل شدیم بازم عین اول دبستانی ها باهامون برخورد میکنن
چه میشه کرد
_چشم
رفتم تو کیفمو بزارم که دوباره صداش بلند شد...
_کجـا؟
_کیفمو بزارم خب خانم
سرشو تکون داد و برگشت سمت تخته که ادامه ی درسش رو بده
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
💛پاتوق دخترا💛
♠{ #رمان_تَردید }♠ #پارت12 {نفس} دستمو جلوے صورتش بردم و تکون دادم _الـو اینم الافمون کرده ها! کیفم
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت13
{نفس}
سرشو تکون داد و برگشت سمت تخته که ادامه ی درسش رو بده
منم از کلاس زدم بیرون و راه افتـادم طرف دفتر
{ایمانے}
دنبال لیست داوطلبین مسابقه ی قرآن بودم
ولی هر چی گشتم پیداش نکردم
برای همین رفتم دفتر معاون های اجرایی شاید اونجـا باشه
همینطور داشتم لای کاغذ هارو میگشتم که صدای تق تق شنیدم
سرمو بالا آوردم و رو به رو شدم با همون دختری که توی سالن بهم خورد
دربارش زیـاد شنیده بودم
اینکه شیطونه و همیشه آتیش میسوزونه
شوخه و دیگران رو میخندونه
و پرروعه
اینا چیزایی بود که به من گفتن
البته یه سری حرفا هم زدن که تا قبل از اینکه ببینمش باورم نمیشد
_میشه بیام تو؟
_بفرمایید
{نفس}
این اینجا چیکار میکنه؟
وایسـا
نکنه....نکنه معلمی چیزیه
نه بابا تا حـالا ندیدمش
سرمو تکون دادم که این فکرای مسخره از سرم بره بیرون
اگه معلم بود که تا حالا رسماََ بدبخت شده بودم
همونطور که توی دلم به خودم تسلی میدادم که این زنه معلم جدید نیست...رفتم داخل
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت14
{نفس}
_اِ...ببخشید خانم محمدی(معاون اجرایی)نیستن؟
[معلم جدید نباش دیگه....نباش.....جان من.....ایییی.......معلم نباش....لطفا....خدایا بابت همه ی کارایی که کردم معذرت میخوام قول میدم دیگه نیما رو نزنم....یعنی سعی میکنم.....تو که مهربونی و همیشه حواست بهم هست....لطفـــــا >-< ]
اوف دیگه دارم خل میشم...
اومد جواب بده که گفتم:
_ببخشید یه لحظه
و بعد پشتم رو بهش کردم و یدونه زدم تو سر خودم تا دیگه بهش فکر نکنم
در هر صورت اگه معلم یا معاون هم باشه دیگه کاریش نمیشه کرد
تهش انضباتم 15 میشه
همین که نمیافتم حلّـه دیگهه....
یه نفس عمیق کشیدم ، یه لبخند نشوندم رو لبام و برگشتم طرفش
_حالا بفرمایید
با اَبروهای بالا رفته گفت
_خیر تشرف ندارن
_امم....من نیاز به برگه تاخیر دارم که بتونم برم سر کلاس
خببب
شما که معاونِ جدیدی ، معلمی ، چیزی ، نیستین ، هستین؟
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
💛پاتوق دخترا💛
♠{ #رمان_تَردید }♠ #پارت14 {نفس} _اِ...ببخشید خانم محمدی(معاون اجرایی)نیستن؟ [معلم جدید نباش دیگه..
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت15
{نفس}
یه لبخند زد و گفت
_من به جای خانم ابراهیمی اومدم
[خانم ابراهیمی معاون پرورشیِ شماره ی دوــه ، یعنے بود ]
و من دارم تمــام تلاشم و میکنم که لبخندم و نگه دارم
_اِاِ...پس شایـد ، شما بتونید کمکم کنید؟
_من که نمیتونم بهت برگه بدم
[ ایش ، ضد حـال ]
_ولی بیا بریم صحبت کنم اجازه بدن بری سر کلاس
[ دمت گرم خانم ]
تازه داشتم ذوق میکردم که
_ولی بعدا به خانم محمدی اطلاع میدم
[زرشڪ]
_ممنونم(با لحن بی حوصلہ)
ـ ....
_خب ، بریم؟
فقط سرمو تکون دادم
اون اول راه افتـاد و من مثل یه جوجه اردک پشت سرش میرفتم
تا الان که نه من درباره ی اتفاق سالن چیزی گفتم ، نه اون
{چند دقیقه بعد}
بعد از اینکه با دبیرمون حرف زد گفت که من میتونم برم توی کلاس
و معاون جدید هم داشت میرفت
یه پایان خوش برای قصه
البته با فاکتور گرفتن عذاب وجدانِ من -_-
بعد از یه جنگ طولانی...
بالاخره وجدانم پیروز شد و نتونستم نسبت به حرفایی که بهش زدم بی تفاوت بمونم
_ببخشید خانم؟
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
💛پاتوق دخترا💛
♠{ #رمان_تَردید }♠ #پارت15 {نفس} یه لبخند زد و گفت _من به جای خانم ابراهیمی اومدم [خانم ابراهیمی م
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت16
{نفس}
_ببخشید خانم؟
برگشت طرفم
_بلـه؟
_خب راستش....بابت اتفاق امروز معذرت میخوام....یکم عجلـه داشتم
یه لبخند زد و برگشت رفت
[میمردی جواب بدی؟]
وارد کلاس شدم
[خب در حال حاضر همین که ضایعم نکرد بسه•ـ•]
{پـایـانفلشبڪ}
از اون به بعد از این اتفاقـا زیـاد افتـاد -_-
ولے اون هیچوقت به روم نیاورد
شایـد خیلی نشون ندم...ولے خب دوستش دارم
معاونه باحالیه*-*
_به چے فڪر میکنی؟
_هـا؟....یعنی چیزه...بله؟
_میگم به چی فکر میکنی که داری اینجوری لبخند میزنی؟!
لبخندی که ناخواسته رو لبم نقش بسته بود و جمع کردم
_چجوری لبخند میزنم؟
_زیادی شیرین و دوست داشتنی!
[اوق...خوبه میدونه از این حرفـا بدم میـادا]
_به هیچی :|
ابرویی بالا انداخت
_که اینطور
و دوباره سرشو کرد توی برگه های روی میزش
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
💛پاتوق دخترا💛
♠{ #رمان_تَردید }♠ #پارت16 {نفس} _ببخشید خانم؟ برگشت طرفم _بلـه؟ _خب راستش....بابت اتفاق امروز معذر
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت17
{نفس}
بعد از مدرسه مثل همه ی دوشنبه های دیگه رفتم باشگاه ، بعد هم فلافلی و بعد خونه.
ـ ـ ـ
کلیـد انداختم و در و باز کردم
از حیاط نسبتـا بزرگمون رد شدم و وارد خونه شدم
_سـلـام بر اهل خـانه
_سـلـام بر خواهر خل وضعم
حالا حتما تا اومدیم تو پاید چهره زیبای ایشونو ملاقات میکردیم؟ -_-
_مامان نیست؟
_نچ
_کجا رفته؟
_چیکار داری؟
[اوووف]
_اذیت نکن نیمـا ، خستم!
خم شد و با مسخره بازی گفت
_پوزش میطلبم بانـو
_حداقل میتونی بگی کی میاد؟
_شب برمیگرده.
آهــا ! پس حتما با دوستاش رفته بیرون
_اوکی
اینو گفتم و راه افتـادم طرف پلـه هـا
_ناهار؟
_سیرم!
نیما دیگه چیزی نگفت ، منم رفتم سمت اتـاق خودم
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت18
{نفس}
کیفه مدرسه رو پرت کردم یه گوشه و هر چی گیرم اومد پوشیدم
خوابیدم روی تخت و آرنجم و گزاشتم روی چشمام
چند دقیقه همونجوری موندم ولی خوابم نبرد
پـاشدم دفترچه ی خاطراتم و در آوردم و شروع کردم به نوشتن
از ده سالگی هر روز همین کارو میکنم
[خانواده!
چه مسخره
مامانم که همش دنبـال خوشگذرونی با دوستاشه
بابام هم که همش سر کاره
شایـد دو سه هفته یه بار ببینیمش
نیمـا هم...
خوب فکر نکنم بتونم از اون ایراد بگیرم
یه برادر واقعیه
همیشه سعی میکنه با مسخره بازیاش خوشحالـم کنه
چون اونم احساس منو داره ، درکم میکنه
درسته هیچکدوم به روی خودمون نمیاریم امـا واقعـا خیلی سخته
این که حس کنی خانواده نداری ، وقتی که خانواده داری :|
امـا بازم خوشحالم
من نیما رو دارم
وقتی یـاد غیرتی شدناش ، مسخره بازیاش ، یا حتی گیس و گیس کشی هامون میافتم
با تمـام بدبختیام ، اون لحظه فکر میکنم خوشحال ترین آدم این کره ی خاکیم]
داشتم همینطوری مینوشتم که یکی با سر اومد تو اتاق
سریع دفترو بستم
یه دستی به صورتم کشیدم و قطره ی اشکی که بدون اجـازه ریخته بود رو پاک کردم
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••
♠{ #رمان_تَردید }♠
#پارت19
{نفس}
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم که با یه غولِ درازه بد قیافه یعنی جناب نیمـا نادری رو به رو شدم
[حالا خوبه دو دقیقه پیش داشتم ازش تعریف میکردم]
اون موقع جو گرفته بودم بابا
سرم رو تکون دادم که عین خل ها با خودم حرف نزنم
_اینجا در نداره؟!
_وا مگه نمیبینی؟ اوناهـا(اشاره به در اتاق)
هوف
_چی میخوای؟!
_ناهـار نخوردی منم خیار زرد آوردم بخوریم
اینو گفت و ظرف توی دستشو بالا آورد
یه پاتیل موز آورده بود
با خنده سرمو به چپ و راست تکون دادم
_بیـا بشین
_تو نمیگفتی هم میخواستم همین کارو بکنم
رفت سمت تخت و خودشو پرت کرد روش
منم رفتم کنـارش
_تو آدم نمیشی؟
_هر وقت آدم ببینم چشم
_نردبون!
_خیـار زرد
_هـا؟
ظرفو بالا آورد
_آهـا
خب این یعنی بیـا در صلح موز بخوریم^^
🌻ادامه دارد...
ـ ـ ـ
#ادمین_نوشت
🚫{ڪپے اڪیداً ممنوع}🚫
••༗|@Girl_patoq|༗••