eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
839 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
و اما مطلب دوم: ما یه چالش گذاشت به نام چالش نامه به ❤️ خواهش میکنم نامه هاتون رو به امام زمان بنویسید و برای ما بفرستید🙏 مطمئن باشید آقاجونمون اونو میخونن و از خوندنش لذت میبرن منتظر نامه هاتون هستیم😉 در ضمن این چالش روز های جمعه هست و این یک قرار عاشقی ما با آقاست... https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
... Zeynab...: و اما مطلب دوم: ما یه چالش گذاشت به نام چالش نامه به ❤️ خواهش میکنم نامه هاتون رو به امام زمان بنویسید و برای ما بفرستید🙏 مطمئن باشید آقاجونمون اونو میخونن و از خوندنش لذت میبرن منتظر نامه هاتون هستیم😉 در ضمن این چالش روز های جمعه هست و این یک قرار عاشقی ما با آقاست... https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
... Zeynab...: و اما مطلب دوم: ما یه چالش گذاشت به نام چالش نامه به ❤️ خواهش میکنم نامه هاتون رو به امام زمان بنویسید و برای ما بفرستید🙏 مطمئن باشید آقاجونمون اونو میخونن و از خوندنش لذت میبرن منتظر نامه هاتون هستیم😉 در ضمن این چالش روز های جمعه هست و این یک قرار عاشقی ما با آقاست... https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
سلام شنبه امتحان زبان و من تا الان حدودا خوب خوندم. امیدوارم کمکم کنید... چون برای منی که میخوام یارتون باشم زشته که درسام خوب نباشه نه؟ بذارید رک راست یه چیزی بگم بابا! من خیلی اهل نامه نگاری نیستم و همون طور که خودتون میدونید بیشتر حرفام رو قبل خواب بهتون میگم واسه همین اگه خوب ننوشتم لطفا منو ببخشید🙏 دوست دارم برای شما یک لقب انتخاب کنم مثل جودی که به باباش میگفت بابا لنگ دراز ولی من لقبی برازنده شما پیدا نکردم پس تا وقتی شما رو همون بابا جون صدا می زنم دیروز قرار بود بریم یه جای سرسبز ولی مامانجون قبول نکردند☹️ اول راضی بودن ولی بعد یهویی گفتن نه! وقتی ازشون پرسیدیم چرا گفتن: من اون اوایل زندگیم خواب دیدم که جلوی خونه ی خان دایی ایستادم و اونجا روضه هست. یک آقای خوش سیما و خوش و خوش قد و بالایی میان بیرون از من پرسیدن: میخوای روضه ماهونه بگیری؟ —تو فکرش هستیم ولی با وجود خونه ی کوچیک... —درست میشه،کی میخوای بگیری؟ —هر موقع که شما بگین. —عصر یکشنبه —اما عصر یکشنبه که روضه ی خان داییه ایشون مکثی کردن و گفتن: —پس صبح دوشنبه شما روضه بگیر —چشم اما مهمونی ندارم که دعوت کنم —من خودم میام بعد مامانجون در حالی که گریه میکردن گفتن بغضی ماه ها سه چهار نفر بیشتر نبودیم ولی روضه رو میگرقتیم... ما هم به خاطر همین به بیرون از شهر نرفتیم.البته من خیلی خوش حال بودم و نا خودآگاه چشمم تو مجلس دنبال شما می گشت ولی پیداتون نمیکرد... می دونستم شما حضور دارین و من هم مودب تر از دفعات پیش بودم چون میدونستم شما هستین 😃 ولی من شرمم میشه که اینقدر دختر بدی هستم که حتی چشم دیدن شما رو هم ندارم بابا ! من ناراحتم که شما رو تا به حال ندیدم امیدوارم بتونین احساسات این دختر کوچولوتون رو درک کنید الان عصره شما دارین چی کار میکنین؟ دارین گریه میکنین؟خواهش میکنم دست بردارین. شایدم تو کوچه و بازار مارو نگاه میکنید به هر حال امیدوارم به خاطر ما انسان ها غمگین نباشین چون دختر کوچولوی شما تصمیم گرفته که سعیش رو بکنه تا گناه نکنه از طرف زینبی که خیلی شما رو دوست داره
و اما مطلب دوم: ما یه چالش گذاشت به نام چالش نامه به ❤️ خواهش میکنم نامه هاتون رو به امام زمان بنویسید و برای ما بفرستید🙏 مطمئن باشید آقاجونمون اونو میخونن و از خوندنش لذت میبرن منتظر نامه هاتون هستیم😉 در ضمن این چالش روز های جمعه هست و این یک قرار عاشقی ما با آقاست... https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
سلام شنبه امتحان زبان و من تا الان حدودا خوب خوندم. امیدوارم کمکم کنید... چون برای منی که میخوام یارتون باشم زشته که درسام خوب نباشه نه؟ بذارید رک راست یه چیزی بگم بابا! من خیلی اهل نامه نگاری نیستم و همون طور که خودتون میدونید بیشتر حرفام رو قبل خواب بهتون میگم واسه همین اگه خوب ننوشتم لطفا منو ببخشید🙏 دوست دارم برای شما یک لقب انتخاب کنم مثل جودی که به باباش میگفت بابا لنگ دراز ولی من لقبی برازنده شما پیدا نکردم پس تا وقتی شما رو همون بابا جون صدا می زنم دیروز قرار بود بریم یه جای سرسبز ولی مامانجون قبول نکردند☹️ اول راضی بودن ولی بعد یهویی گفتن نه! وقتی ازشون پرسیدیم چرا گفتن: من اون اوایل زندگیم خواب دیدم که جلوی خونه ی خان دایی ایستادم و اونجا روضه هست. یک آقای خوش سیما و خوش و خوش قد و بالایی میان بیرون از من پرسیدن: میخوای روضه ماهونه بگیری؟ —تو فکرش هستیم ولی با وجود خونه ی کوچیک... —درست میشه،کی میخوای بگیری؟ —هر موقع که شما بگین. —عصر یکشنبه —اما عصر یکشنبه که روضه ی خان داییه ایشون مکثی کردن و گفتن: —پس صبح دوشنبه شما روضه بگیر —چشم اما مهمونی ندارم که دعوت کنم —من خودم میام بعد مامانجون در حالی که گریه میکردن گفتن بغضی ماه ها سه چهار نفر بیشتر نبودیم ولی روضه رو میگرقتیم... ما هم به خاطر همین به بیرون از شهر نرفتیم.البته من خیلی خوش حال بودم و نا خودآگاه چشمم تو مجلس دنبال شما می گشت ولی پیداتون نمیکرد... می دونستم شما حضور دارین و من هم مودب تر از دفعات پیش بودم چون میدونستم شما هستین 😃 ولی من شرمم میشه که اینقدر دختر بدی هستم که حتی چشم دیدن شما رو هم ندارم بابا ! من ناراحتم که شما رو تا به حال ندیدم امیدوارم بتونین احساسات این دختر کوچولوتون رو درک کنید الان عصره شما دارین چی کار میکنین؟ دارین گریه میکنین؟خواهش میکنم دست بردارین. شایدم تو کوچه و بازار مارو نگاه میکنید به هر حال امیدوارم به خاطر ما انسان ها غمگین نباشین چون دختر کوچولوی شما تصمیم گرفته که سعیش رو بکنه تا گناه نکنه از طرف زینبی که خیلی شما رو دوست داره