لطفا ڪامل مطالعہ بفرمایید ↯
ڪپی از ڪانال ما
صرفا به شرطِ صلوات
براے تعجیل در فرج حضرت(عج) و دعا براے شھادت ادمین ها بلامانع است...🙂
تنھا با فرستادن صلوات و دعا براے شھادت ادمین ها رضایت قلبے برای ڪپے داریم(:
⚠️به این صورت هم نباشہ ڪہ کل ڪانال و سبڪمون رو کپی کنید توی ڪانالتون! 😉
یہ مطلب دیگہ❗️
ڪپے میڪنید داخل ڪانال خودتون نزنید ڪپے ممنوع‼️
اگر اینجورے باشہ اصلـا راضے نیستیم:)
یہ سرے پست ها هم هست داخل ڪانال ڪہ کپے فقط با آیدے ڪانال مجازھ
ڪم پیش میاد ولے اینجوࢪ پست ها فقط باید با آیدے ڪانال ڪپے بشہツ
اگر آیدے رو بردارید حرامہ!!!
ڪپے از بنࢪ ، ریݒ و پروفایل کانال هم حرام...‼️⛔️
هشتگ هایے ڪہ کلـا کپے ممنوعہ!↯
#بنࢪ
#بانوی_نویسنده
#به_قلم_فاطمه_زهرا
#به_قلم_بانوی_آفتاب
💛 دختر شهید مدافع حرم💛
حس عجیبی دارم.حالم با تمام روز های زندگیم فرق دارد.احساس می کنم آسمان هم مثل من دلش گرفته است که ذره ای از اشک هایش کاسته نمی شود و انگار اشک هایش تازیانه ای بر دل زمین است.
با بغضی که نمی دانم به چه علّت در گلویم گیر است؛ دست هایم را باز می کنم و به زیر باران می روم.. حالم با حال آسمان تفاوتی ندارد ؛ پس بیشتر از این خودم را زجر نمی دهم و بغضم را رها می کنم... اشک هایم گونه هایم را و باران گیسوانم را خیس میکند.....
هنوز علت این حال غریب را نفهمیده ام که ناگهان صدای جیغی از داخل خانه می آید...
سراسیمه کفش هایم را از پا می کنم و وارد خانه می شوم.. همه ی سر ها به طرف من بر می گردد.
سوالی نگاهشان می کنم و می پرسم:«مامان چه خبر شده؟!!».
مادرم با چشمانی قرمز و صدایی که معلوم است از گریه ی زیاد گرفته است صدایم می کند. به طرفش می روم و کنارش می نشینم.
آرام می گوید:«دخترم حنانه ، خوبی؟».
با تکان سر جواب می دهم.سرم را روی پاهایش می گذارد و نوازش می کند.در همان حال می گوید:«
میدانم که تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی.. میخواهم یک چیزی را به تو بگویم. از تو میخواهم صبور باشی و بی تابی نکنی.»
می گویم:«باشد مادر جان، می شود بگویی چه شده است؟!!».
مادرم با سختی و بریده بریده می گوید:« پدرت.... پدرت.... شهید شده🖤😔....»
با شنیدن این حرف شوکه می شوم. نه این واقعیت ندارد... تازه دلیل حال غریبم را از عصر تا الان می فهمم.. پس بغض در گلو و باران تند می خواستند یک چیز را به من بگویند..
اینکه من یتیم شده ام.. مگر من هنوز چند سال دارم که باید با نبود پدرم و در یتیمی کنار بیایم؟!!!
کمتر از 13 سال در کنار پدرم زندگی کرده ام. نا خودآگاه تمام خاطراتم با پدرم در ذهنم تداعی می شود. از مهربانی ها و خندیدن هایش گرفته تا جدی بودنش سر مسائل حجاب و اینکه هیچ وقت نگذاشت من و هانیه بدون چادر جایی برویم .. با یاد لبخند هایش ، لبخندی کم جان گوشه ی لبم جان گرفت....
بر خلاف بقیه ، من با شنیدن خبر شهادت پدرم قطره ای اشک نریختم ؛ چون هنوز رفتنش را باور نکرده ام .. مگر می شود پدرم ما را تنها بگذارد و برود؟؟؟؟!!!!
سه روز بعد.....
اکنون سه روز از شهادت پدرم می گذرد و من هنوز باور نکرده ام. مادرم می گفت:«دیروز پدرت را از سوریه آورده اند و امروز قرار است تشییع شود.»
قرار شد از پایگاهی که پدرم فرمانده ی آنجا بود تا گلزار شهدا پیکر را تشییع کنند... پایگاه خیلی شلوغ بود شده بود ، پدرم چقدر دوست دارد و ما نمی دانستیم... مرد ها آمدند و حرکت کردیم.
هنوز هم باورم نمی شود دارم پشت سر پیکر پدرم حرکت می کنم. دریغ از قطره ای اشک که بریزم ،فقط راه می رفتم و جملات را تکرار می کردم. به گلزار شهدا رسیدیم ، گفتند خانواده ی شهید ، شهید را برای آخرین بار ببینند.
تابوت را روی زمین گذاشتند و با احتیاط پارچه را از روی آن کنار زدند..
چشمم به پیکر پدرم افتاد ، مثل همیشه آن لبخند زیبا گوشه ی لبش نقش بسته بود ....
ناگهان چشمم به سرش افتاد که تیر قناصه آن را شکافته بود.. سرم را روی بدنش گذاشتم و آرام زمزمه کردم :« شهادتت مبارک بابای قهرمانم🖤 :)».
قطره ای اشک از چشمانم سر خورد و روی صورت بابا چکید..
آرام گفتم:« بابایی گریه نمی کنما !!! اینا اشک شوقه:)
گونه ی پدرم را برای آخرین بار بوسیدم و گفتم:«خیلی دوستت دارم🖤....»
قطره ی اشکی که بی اجازه آمد را با سر انگشتانم گرفتم و لبخند زدم ...
#به_قلم_فاطمه_زهرا✨
#بانوی_نویسنده💗
《 @Girl_patoq 》
گاهی وقت ها دلم که تنگ می شود ، تنها که می شوم به گوشه ی دنجی پناه می برم و با درونم خلوت می کنم ...
و آن وقت ...
یواشکی آنه شرلی ام را صدا می زنم تا با هم صحبت کنیم
آخر می دانید آنه شرلی عزیزم هم صحبت خیلی خوبی است
نه از شنیدن حرف هایم خسته می شود و نه از صحبت کردن با من
فقط حیف که نمی توانم دستان کوچکش را در دست گیرم و به چشمان آسمانی اش زل بزنم ...
#آنه_شرلی😍
#به_قلم_فاطمه_زهرا💙
#بانوی_نویسنده😌
《 @Girl_patoq 》
#مجنون🍩☕
و تو چه می دانی ...؟
که آن برق چشم های گیرایت👀
چه بر سر این دل دیوانه ی من می آورد ...✨
#به_قلم_فاطمه_زهرا🍓
#بانوی_نویسنده💗
《 @Girl_patoq 》
به نام خدای جانان🍓
✨ امام رضا (ع)✨
زیر آسمان دل انگیز و پهناور نشسته ام و چشم به غروب خورشید دوخته ام . خورشید فروزان دارد آرام آرام می رود و جای خود را به ماه تابناک می دهد ...
آسمان دلش گرفته است و گاه گاهی پرندگانی زیبا بر فراز آسمان پرواز می کنند ...
من هم دلم همانند آسمان گرفته است ، حرم لازمم ...
کاش من هم یک کبوتر بودم . کبوتری که آزادانه می توانست بر فراز آسمان بلند و به هر کجا که دلش می خواهد سفر کند ...
اگر کبوتر بودم بال می گشودم و پرواز کنان به سمت مشهد الرضا می رفتم ، آنقدر به دور ضریح می چرخیدم و عاجزانه آقا را صدا می زدم تا شاید نگاهی به من بیندازد و بگوید : { جانم !}
آه ای کبوتران ، خوشا به حالتان ... سلام این بنده ی حقیر را هم به آقایم برسانید و از قول من بگویید : { آقا ، دلمان برایت پر می کشد ... ما را نمی طلبی ؟! }
و به راستی که رضا (ع) مرهم تمام درد هاست ...
#به_قلم_فاطمه_زهرا💜
#بانوی_نویسنده💌
#امام_رضا
《 می دانم دوستم دارید...》
این روزها هرزمان دلم تنگ میشود و یا از این دنیای مادی خسته میشوم به اتاقم پناه میبرم، به عکس روی دیوار زل میزنم و درد و دل هایم را آغاز میکنم.💔
آقاجان من برای دردهایم درمانی جز شما نیافته ام و نخواهم یافت.
میدانم حرم شما امن ترین جای دنیاست و من دلم لک زده تا کنج حرم گریه کنم.😭
یا ضامن آهو رضا جانم!
میشود ضامن این دل خسته و وامانده هم بشوید؟!
آنقدر بار گناهانم زیاد شده است که حتی شماهم مرا نمی خواهید...😔
نزدیک به دوسال است که به حرم نیامده ام و عقده ی دل باز نکرده ام.میدانم پرگناهم روسیاهم اما شما بزرگواری کن نگاهی به این دل تنگ هم بینداز و مراهم به آن قطعه ای از بهشت زیبایت دعوت کن...🌱🌷
یا انیس النفوس!💛
میدانم آنقدر که از گرفتاری ها و مشکلاتم برایتان گفته ام از شادی ها و لذت های زندگی ام نگفته ام.هروقت احساس تنهایی بر من غلبه کرده با چشمانی بارانی به آغوش امن و مهربان شما پناه آورده ام و شما اشک هایم را با دستان پر مهر و عطوفتتان از چهره ی خسته ام سترده اید.😭🦋🌹
اما از این به بعد میخواهم عوض شوم؛میخواهم آدم دیگری شوم...💫
این دفعه که به حرم آرام بخشت آمدم،تنها میخواهم از بودن در کنار شما لذت ببرم و هدف من از سفر به مشهد الرضا دیدن یک دوست باشد نه طلب کردن حاجت.🍃
میدانم دوستم دارید و اینها همه از لطف شماست که دید من نسبت به زیارت شما عوض شد.آنقدر دوستم دارید که دلتان میخواهد من شمارا دوست خود بدانم نه امام و سرور خودم.😇
خواستم بدانید من هم شما را بی نهایت دوست دارم و بی صبرانه مشتاقم تا دوباره مرا به بارگاهتان دعوت کنید تا من هم به خواسته دلم برسم و در صحن و سرای زیبایتان زیارت جامعه کبیره را با معنی و حضور قلب بخوانم.😍🤤
و اما امشب که شب میلادتان است.✨🎊
ای شمس الشموس،ای هشتمین خورشید آسمان ولایت، ولادتان را هزاران بار تبریک و تهنیت عرض میکنم.💐😍
امام رضا (ع) جانم از صمیم قلب خوشحالم که امشب شب تولدتان است.❤️
خوشا به حال آنان که الان در صحن و سرای شما نفس میکشند و شب تولدتان را با حضور خودتان جشن میگیرند.😭😍
اما من بی لیاقت از راه دور به شما تبریک میگویم و به کبوترانی که زائرت هستند التماس دعا میگویم...🤲🏻
شاید که سال بعد در کنارتان باشم؛شاید هم نه!!...🌿
دوستت دارم امام رضایم(ع)💛
✍ارادتمند : فاطمه زهرا تقدیری🌸
#گلنارنویس🍓
#بانوی_نویسنده✍
#امام_رضا
《 @Girl_patoq 》
دلم آرامشی خدایی می خواهد
آرامشی که تنها با یک نگاه رضایتمندانه ی خدا به دست می آید
و این آرامش را جز در تک تک کلمات کتاب آسمانی اش نمی یابی
من که هر زمان کنترل اشک هایم را ندارم ، به او پناه می برم
و یقینا قرآن معجزھ مے کند ...
#گلنارنویس✍
#بانوی_نویسنده✍
《 @Girl_patoq 》
#صبحے_دیگر
ۅ ایڹ صداے زندگیسټ ڪہ در صبح می پیچڊ
ۅ باز امید در دݪ تو جوانہ مۍ زند ...
#عکاسی_خودمونه😌
#گلنارنویس
#بانوی_نویسنده✍
《 @Girl_patoq 》
یہگوشہدنجبشیڹ🙃
یہاستکاڹچاےلبسوز☕️
زیریہآسمونآبےتابستونےخدا🌧
دیگہچےبهترازاین؟
#گلنارنویس✍
#دخٺࢪونھ
#بانوی_نویسنده
♡@Girl_patoq♡
#صبحے_دیگر☀️🌈
پنجرہ را بگشا
هواے تازهٔ صبح را تنفس کڹ
نفس عمیقۍ بکش
ۅ خداوند را بابټ جانے تازھ شکر کݩ ...
#به_قلم_فاطمه_زهرا😌
#گلنارنویس ✍
#بانوی_نویسنده🍃
♡@Girl_patoq♡
💔بسم رب دلتنگی💔
لحظات عاشقی😌
شب از نیمه گذشته و دلشوره امانم را بریده. دیگر نمیدانم غصه نیامدنش را بخورم یا خوشحال باشم که رازم فاش نشد...
همیشه فکر میکردم من عاشق ترم یا او؟ که امشب فهمیدم او عاشقتر است!
چون با وجود اینکه میدانست ماندنی نیستم، هنوز هم دلش میخواست زندگیاش را با من بسازد...
کاش اینقدر سرزنشش نمیکردم، کاش قبول میکردم چند صباحی که زندهام در کنارش باشم و عاشقی کنم.
به دلم نهیب میزنم: مگر تو دوستش نداشتی؟ مگر تو همانی نبودی که وقتی میخندید دلت برای چال گونه هایش ضعف میرفت؟ مگر یک شب آرزو نکردی که کاش انتخابش تو باشی؟ پس چرا اینگونه زجرش میدهی؟
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سبز بهاری گلدارم را روی سرم انداختم و به سمت در رفتم. یعنی این وقت شب کجا رفته؟
در خانه را باز کردم و بیرون آمدم. هوا ابری بود و انگار میخواست باران ببارد.
نگاهم ماشین بنز سفیدش را نشانه رفت. یعنی ممکنه داخل ماشین خوابش برده باشد؟
آرام آرام جلو رفتم و نگاهی به داخل ماشین انداختم. نخیر هیچکس داخلش نیست.
دلشوره و نگرانی امانم را بریده بود، قلبم خودش را محکم به سینه ام میکوبید و احساس میکردم نمیتوانم نفس بکشم. تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم.
حسی سرشار از نگرانی که باحس دلتنگی آمیخته و ته مزهی عاشقی میدهد.
به سرم زد به پارکی که دو کوچه با خانه فاصله دارد بروم، شاید بتوانم آنجا پیدایش کنم.
قدم هایم را تند کردم و چادرم را محکم گرفتم. قطرات باران آرام آرام به صورتم برخورد کرد.
نفس نفس زنان به پارک رسیدم، کمی که گشتم او را روی صندلی های پارک پیدا کردم. با قدم هایی آرام به او نزدیک شدم. به چهره ی آرامش که قطرات باران خیسش کرده بود خیره شدم.
باز دلم برایش ضعف رفت و در دل قربان صدقهاش رفتم. دلم لرزید و قطرات اشکم سرازیر شد. یعنی من عاشق شدهام!؟
چادرم را از سر بیرون آوردم و آرام رویش انداختم. کنارش نشستم و منتظر ماندم بیدار شود...
و چه زیباست لحظات عاشقی...
#گلنارنویس✍
#به_قلم_فاطمه_زهرا✍
#بانوی_نویسنده✍