..که ناگهـان صداش
زدم:
–علی!!!!😥
برگشت سمتـم: بله!؟
رفتم جلو: میشه مـن برات ببنـدم؟
اول نـگاهی به اطرافش کـرد و بعد لبخندی زدوبابغض
گفت:
–ببنـد😢!
برام مهم نبـود که جلوی بقیهام..برام مهـم نبود بقیه دارن
چی میگـن..برام مهم نبود دارن نگـامون میکننـد!
فقط صدای گـریه میشنیدم.
خم شدم و شـروع کـردم به بـستن بندهای #پـوتینـاش!
باهر گـرهای که میزدم، قلبم فـشره میشـد😖😭
*
تقریبا همه اومـده بودند توی حیـاط🌳کاسه آبی روکه توی
دست ریحانه بود، ازش گـرفتم و پشت سـرعلی آروم، آروم
میرفتـم.
تابه درب خونه رسـید برگشت سمت بقیه که خداحافظی کـنه،
بامن روبهرو شـد..
–علی برمیگردی؟ قول بده برگـردی..
–ان شـاءالله..زهراجـان مـن عاشقتـم و خواهم بود، تو
عزیزتریـن فرد زندگیمـی. کسـی هستی که بیبی
زهرا(س) برام انتـخاب کـرده! امیدوارم زندگیـت زهراگـونه
باشه، التمـاسدعازهـرایمن🍃
سرمـو انداخـتم پایین که ناگهـان باصدای دلوب آب سرمـوآوردم
بالا..دوقطره اشـک که یکیش از چشم علی بود و یکـی
دیگش از چشم مـن باریده بود، افـتاد توی کاسه دسـتم.
درست کنـار هم و باعث شد گلبـرگهایی که روی آب
بودند تکونی به خودشـون بدن...!
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨
《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدویـازدهمـ🌸🌱
.
چـون پشتـم به بقیه بود، دستمـو گذاشتم روی قلبـش.
اونم دستشـو گذاشت روی دستم:
–فرامـوش نکنی علی..قـول😪..قـول بده! خب؟
–چشم خانومم، بـایدبرم دیگه😔💔..خداحـافظ
عقـب عقب از درب رفت بیـرون و بلند گفت: خداحافظ
مـا رفتیم..
دنبالش رفتم و گفتم: خداحـافظ علی..خداحافظ😢
لبخندی زد وبرگشت، راه افتـاد سمت ماشینـی که
سرکـوچه بود. اروم آروم قدم برداشتـم و آبهـای کاسه
روپشت سرش ریختـم. علی من سوار ماشین شد و ماشیـن
راه افتاد و من همـونجا وسط کوچه روی دوزانوم نشستـم..
علی من رفـت.. رفـت که برگرده😣بخـاطر من برمیگـرده نه!؟
اصلاباورنمیکـردم که رفتـه😭۱۰مـاه از عقدمـون گذشته
بود و ما این همه اتفاقات رو
پشـت سرگذاشتـیم..
***
از رفتـن علی یه هفتـا میگذره و امشب شب اول محـرمه.
علی تا الان فقط یکـبار زنـگ زده بود و خیلی
دلتنگـش بودم. تنها کاری که میتـونستم انجـام بدم،
ایـن
بود که بشینـم توی خونه و با خاطراتـش زندگی کنـم!
دلتنگیـامو توی دل خودم میریختـم و هر وقت هم تنها میشدم
مینشستـم و توی تنهایی علیم گـریه میکردم و دلمـو سبک
میکـردم..
نزدیکـای غروب بود و داشتـم خودمـو برای رفتن
به حسینیه حـاضر میکردم تا با مامان و مـادرجون و ریحانه
بریم حسینیه.. گـوشیم به صدا دراومـد:
شمـاره ناشنـاس بود.
فـهمیدم علیه😍 باخوشحالی گـوشیو برداشتم و رفتـم
داخل اتـاق و وصل کـردم:
–الو سلام
–سلام زهـرا جان! خوبی؟😍
–خیلی ممنون علی جانم، خوبی؟ سالمـی؟ چهخبـرا؟!!
–واای چی میگی زهرا، نفـس بکـش خانوم جـان😅
خیلی ممنون خوبم، سالمم، سلامتـی خبری نیست!
زدم زیر خنده..
–چقدر دقیق جـواب دادی!
–بعله، تو انتخابـت هیچ وقت اشتبـاه نکـردی..مـا اینیـم دیگه😁
اره..هیچـوقت😔
تن صدامـو آوردم پاییـن و گفتـم: کـی برمیگـردی؟
–إهِـم، عرضم به خدمتتـون هنـوز یک هفتـه از رفتـن
بنده گذشتـه و دقیقا ۳هفتـه دیگـه بنده در خدمتتـونم😊
با تعجب پـرسیدم..
–سـه هفته دیگـه😳؟!!
بله مگـه چیه..!؟
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام《 @Girl_patoq 》
💛پاتوق دخترا💛
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃 پـارت #صـدویـازدهمـ🌸🌱 . چـون پشتـم به بقیه بود، دستمـو گذاشتم روی قلبـ
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدودوازدهمـ🌸🌱
.
–علی خیلی دیـر میگذره😞
–برای منـم😣..راستـی یه چیزی رو که یـادته؟
–چی!؟
–اینکـه امشب شب اول محـرمه.
–آره....ولی تـو کنارم نیستـی! کاشکـی کاشکـی برمیگشتیم
به یک سال پیـش😔
نفـس عمیقی کشیـد و داد بیـرون..
–نمیـشه، هیچ وقت نمیـشه زهـراجان. هیچ چیـز برنمیگرده
به قبل، پس قدر لحظـهلحظه زندگیتـو
بدون..چـون هیچچیزی به قبـل برنمیگـرده. حتـی وجود...
با بغض گفتـم: تـو😢!؟
درجـواب مـن سکوت رو جـایز دونسـت..
–علی قول بده برگـردی😓..
بازم سکـوت...
–علی چـرا حرف نمیـزنی؟ علی...؟ علی جواب
بده
زدم زیـر گریه..
–چرا قطع کـردی؟ علی توروخـدا جواب بده نامـرد توکه بیمعرفت نبودی😭
اونقـدر صدام بلنـد بود و هق هقـم کل اتاقو گـرفته بود
که مادرجـون و ریحانه اومـدن بالا.
گـوشیم توی دستـم بود و داشـتم ضجه میزدم..
همونجـا نشستـم..
–علـی..علی😭
مـادرجون و ریحانه رو میـدیدم که با چهـرههای آشفته
و رنگـی پریده دارن نگاهـم میکنند، دیگـه چیزی نفهمیـدم...
*
با خیس شدن صـورتم به خودم اومـدم..
ریحانه میگفت: زهرا..زهـرا
مـادرجون هم پشت سرش گفت: داشت باعلی حـرف میزد..
باتمـام توانی که داشتـم نشستم، مادرجون تا منـو
دید برگشت سمتـم.
–چـی شد زهراجان؟ خوبی؟ علی چی گفت...
–زهرا خوبی؟ میخـوای بریم درمـانگاه؟
با صدایی کـه انگار از ته چاه درمیـومد گفتم:
–علی..علی..داشت باهام حـرف میـ..میزدکه تلفنـش قطـ..قطع
شد، نمیدونم چـرا علی جوابمـو نـ..نداد😭؟!!
مـادرجون شروع کـرد به صورت خودش زدن!
–ایوای پسرم..خدایااا علی..😭
ریحانه با چشمـای گریون رفت کنـار مادرجون و سعی در
آروم کردن مـادرجون داشت...
.
ادامهـ دارد...
نویسنده: #بـانوگمنـام《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوسیـزدهمـ🌸🌱
.
ازحـرکات مادرجـون گـریم گرفت..دیگه هیچی نمیخواستم
بدونم، فقط منتـظر بودم علیم یه روزی از درب
بیاد خونه..😭
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهی به ساعتـم انداختم، ساعت ۵عصـربود.
نفـس عمـیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
پـاییز شروع شده بود، فصـل دلتنگـی💔
هوایی تازه رو وارد ریههام کـردم، ولی بازم کـم بود..
نفـسهام به شمـارش افتاده بودنـد. دلم بدجـور هوای علی
رو کـرده بود.
خشخش برگـهای زیر پام آتیـش به جونم مینداخت،
بیسابقه بود علی منـو اینقدر بیخبـر بذاره، از آخـرین باریم که
زنـگ زد...ایخـداا😫
سـرد بود ولی من بدون توجهای به سردی هـوا به راهم
ادامه میدادم. جـای علی کنـارم خالی بود، اینکـه الان کنـارم
بود و دستم توی دستـش بود و با گـرمی دستـاش بدنم
گـرم میشد..
دلم این روزا خیلی گـرفته بود، از مـردم شهـر از طعنههای
فامیـل..:
–پـول اینقدر برای شوهرت مهـم بود که از تو گذشت و رفت💔!؟
جـواب من چی بود؟ جـز اینکه بشینم تا علیم بیاد..
اینه رسـم دنیا! آهای دنیـا باتوام، قانـونت عادلانه نیست😔
بیرحـم نباش.
دلشـوره امونم رو بریده بود اینکـه همش تو خونه
بشینـم و فکـر کنم و فکـر کنم..
اینکه تمـام حواسم پیش اخبـار باشه، دردی رو دوا نمیکرد!
چشمم به تلوزیـون بود ولی حواسم جای علی بود.
این روزا حالم دست خودم نبـود...
بازم اون دلهره ته دلم شروع شد، چـرا دست از جونم
برنمیداشت؟
خدایا نکنه..نه! به دلت راه نده.
بین دو راهی گیر کـرده بودم.
یاد علی افـتادم که همیشه میگفت هروقت بین
دوراهی گیر کـردی به خدا پنـاه ببر☺
–خدایا راضیم به رضای خودت •علیبذکراللهتطمئنالقلوب•
نگاهی به صفحه گـوشیم انداختم، ریحانه
پیامک داده بود..
–سلام زهرا. خوبی؟ میای خونمـون؟
قبل از اینکه جوابشـو بدم زنگ زدم به مامـان. ازش
پرسیدم ببینم کاری نداره که برم خونه آقاجـون، مامان
کاری نداشت و به ریحانه پیام دادم که میتونم
بیام..
.
ادامهـ دارد...
نویسنده #بانـوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوچهـاردهمـ🌸🌱
.
...ازمـاشین پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه
آقاجـون.
زنگ رو به صدا درآوردم، درب باز شد و من وارد حیاط
شدم. این روزا کمتـر میرفتم خونه آقاجـون😞چون تمام خاطراتم
باعلی زنده میشد.
اون خونه تمامـا بوی علی رو میداد و دلتنگـی من
لحظهبهلحظه بیشتر میشد.
ریحانه رو توی چارچوب درب دیدم که به استقبالم
اومده بود، نزدیکـش که رسیدم در آغوش گرفتمش:
–بهبه زهراخانم! چه عجب یادی از ما کـردید،
فقط باید علی باشه که به ما سر بزنیـد😅؟
–سلام عزیزدلم، خوبی☺؟ کمتـر وقت میکنم، چه کنم...
منـو از خودش جدا کردو خیره شد به چشمـام:
–کمتـر وقت میکنی یا ما رو قابل نمیدونی!؟
سرمـو انداختم پاییـن و با کلی شرمنـدگی گفتم...
–هیچکـدوم، دلتنگـی..دلتنگی نمیذاره بیام😞😣
ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت:
–سخته، میدونـم خیلی سخته! تو شوهرتـه، منـم
برادرمه😔 علی از برادرم بهـم نزدیکتـره..حالا بیا بریم
داخل، بیـا...
–مـادرجون نیستند؟
–نه رفتنـد خونه همسایه، ختـم قرآن.
باهم وارد هال شدیـم..
–بریم داخل اتاق؟
–باشه، ایـرادی نداره😊
برای اینکـه بخواییم بریم داخل اتاق ریحـانه، باید از
جلوی اتاق علی رد بشیـم😞
دوباره بوی عطـر علی به مشامم رسیـد، بیقـرایم بیشتـرشد!
باهم وارد اتـاق شدیم که ریحـانه رو کـرد
بهم و گفت:
–بشیـن من برم یه چیـزی بیارم بخـوریم☺
–دستت درد نکـنه نمیخواد بیا بشیـن اومدم
خودتـو ببیـنم😉
–خونه غـریبه که نیومدی که تعارف میکنـی، صبرکـن الان
میام.
ریحانه از اتـاق رفت بیـرون..
***
قـرار بود یه چیـزی بیاره بخوریم پس چرا
اینقـدر طول کشید؟
ازروی کاناپه بلنـد شدم و شروع کردم به قدم زدن...
.
ادامهـ دارد...
نویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوپانـزدهمـ🌸🌱
.
کلافه قدم برمیداشتـم، طول اتاق رو دوره میکـردم و راه
میرفتـم. باگـوشیم به کف دسـتم میزدم..
۹روز بود از علی خبـری نداشـتم، بیسابقـه بود اینقدر طول
بکـشه، آخه علی مـن نمیذاشت مـن نگرانـش بشم😔
با ضربهای کـه به درب خورد دست از راه رفتـن
کشیدم، ریحـانه بود. اومد داخل و خیره شد تـوی چشمام!
همـونجا ایستـاده بود و تکـونی نمیخورد، نگـرانش
شدم، آروم صـداش زدم:
–ریحـانه!
انگـار میخواست چیزی بگـه ولی نمیتونست😦
به سختـی لباشو تکـون داد...
–علی!
گـوشیم از دستـم افتاد و رفتـم جلـوش:
–یافاطمـه زهرا..علی چی؟😨
با دو دستـم بازوهاشو گـرفتم و تکـونش دادم، مرتب صداش
میزدم:
–ریحـانه..ریحـانه، حرف بزن علی چی؟
صدای گـریهای که از پاییـن میاومد باعث شد،
نگاهی به پشت سر ریحـانه بندازم...
دلهـرم بیشتـر شد😰
+علی! نکـنه بدون خداحافظی رفتـی..
لبخنـدی روی لبم نشسـت..
+نـه، علی مـن بیمعرفت نیست!
اما اون لبخنـد خیلی سریع از روی لبام محـو شد😥
با صدای گـرفته ریحانه به خودم اومـدم:
–زهـرا...علیـت! علیت آسمـونی شد😭آسمـونی
شدنـش مبارکـش😫😭
+چی؟ چی؟ نه امکـان نداره😰علی من؟.. نه..نــــه😭
چیـزی نمیگفتم و مثل آدمـای
افسرده شده بودم، که خیـره میشن به یـک نقـطه و لامتاکام
حـرف نمیزنن...
بدشوکـی بهم وارد شده بود، با صدایی که به سختـی
از ته گلـوم بیـرون میاومد و میلرزید گفتـم:
–چی گفتی؟ علی!؟... علی مـن آسمـونی شد😳😨؟
روی دو زانوم نشستـم و زدم زیر گـریه😭
+..علی...علی چـرا خداحافـظ نکردی😭...علی...قرار..قرار
نبود اینقدر زود دل بکنـی😭..علی مگه من دل نداشـتم؟
علی نامـردیه😫..چـرا؟
تنها کـاری که میتونستم انجـام بدم فقط گـریه بود😞
ریحـانه روبهروم نشسـت...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوشانـزدهمـ🌸🌱
.
ریحـانه روبهروم نشست و با دستـاش صورتشـو
پنهـون کرد و هایهای گـریه میکـرد!
دستـاشو گذاشت روی شونـم و سرشو گذاشت روی سینـم...
–داداشعلیم رفت زهـرا😭! خیلی زود رفت...
سرمـو آوردم بالا که با دیدن مـادرجون از جام بلنـد شدم..
اومـدند نزدیکم و دستمـو گرفتند و گفتند😰:
–دیدی چی شد؟ دیــ..😭
مـادرجون دستـی به سرش گـرفت و از حال رفتـ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...•الله•...
دستـی روی کلمه الله کشیـدم و خیره مـوندم روی پـرچم
سه رنگـی که حالا شده پـوشش برای علیـم، علیم
توی این جعبه مکعب مستطیلـی شکل آروم
گـرفته بود😭
چشمـام خیلی میسوختـن، سرم خیلی درد میکـرد..آخه
از دیروز غـوغایی بود خونه آقاجـون😣
+علی زود دل نکنـدی؟
پارچـه رو با تمـام توان کمـی که داشـتم کنار زدم.
دستـام میلرزیدن، نمیدونم علیـم چطوریه که اینقـدر مقاومـت
میکـردن تا من علی رو نبیـنم😔
دونفـری که اون اطراف بودند اومـدند و درب تابوتو برداشتند
دستـی به سرم گرفتـم و چادرمـو کشیدم جلـو
و نفس عمیقی کـشیدم..
درک کـردن اون چـیزی رو که میدیدم برام خیلی سخت بود!
علی مـن سرجدا روبهروم آروم گـرفته بود ایدادازدل...
دستمـو روی قلبم گذاشتـم. به سختـی نفس میکشیدم:
–آرومباش..میدونـم بیقـراری علی رو میکنی، تحمـل داشته
باش😭
لحظهای چشمـامو بستـم..
+یاحسیـن{ع} علی منـو روز عاشورا سرجدا ازم گـرفتیش😔
بازمخداروشکــر...😫💔
قطرات اشک اروم اروم از گـوشه چشمم سرمیخوردنـد،
دستـی روی ریشای پـرخونش کشیدم:
+علی؟ بلنـد شو بگـو چرا سرت رو از بدنت جـدا کـردند!؟
علی پاشو بگـو چرا رنـگت پریده!؟ چندروزه چیزی نخـوردی؟
رنگ به روت نـداریااا..پاشو، پـاشو بریم خودم برات از اون
قورمه سبزیایی کـه دوست داری درست میکنم😭
بلنـدشو دیگه، ببیـن قبلـم چقدر آشوب میـزنه...
بلنـدشو ببین زهرات بیقـراره، مگـه نمیگفتی هروقت
مـن ناراحت باشم تمـام غمای دنیا توی دلت جمع میشن!؟
هـااا؟!؟؟
.
ادامهـ دارد...
نویسنـده: #بـانوگمنـام《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوهفـدهمـ🌸🌱
.
–علی؟ یـادت میاد بهم زنگ زدی و خـداحافظی نکـردی؟
آخه این رسمـشه؟! مـسافر که بدون خداحـافظی
نمیـره..راستـیمـن..😭..مـن دیدم توی دهان و بینی اونایی
کـه دلمیکنند پنبـه میذارن، ولی دهان تو کـه پنبه نداره😭
اهان..چـون سرت جدایه😫
_علی..رنگ به روت نداری. پاشو، تـوروجون زهــرا!😭
مـن راهیـان نورو باکـی برم😩؟ علی..علـی جـانم؟
قراربود برای عـروسیمـون بریم کــربلا..💔
–یـادت میاد خوابمـو؟ حسیـن منتـظر تو بود😔
مـن جواب دل بیقـرارمـو چی بدم؟
دستـاشوگـرفتم..دستـای بیجـونشو که اگه رهـا میکردم، میافتاد😥
–علی؟ دستـات چرا اینقـدر سردن؟ الهی به زمـین گـرم
بخـورن😭آخـه این رسـم مهمـون نوازیـه؟
همـیشه که دستـامو میگرفتی دیگه رها نمیکـردی، الان
چـی شده!؟
نکـنه باهام قهـری؟ همیشه با دستات بهم گـرمی محبت
میدادی تو کـه میدونـی...
هقهقـم..نفـسم بالا نمیومـد😭
باسختـیادامهدادم..:
–توکـه.. تو کـه میدونـی من تحمـ..تحمـل قهرکـردن
تورو نـدارم😭
روی دوزانـوم بلنـدشدم و خم شدم روی تـابوت
و روی پیشونیش بوسـہای زدم😣ولحظهای چشمـامو بستـم
زیر لب زمـزمه کردم:
–کـاشکی چشماتو بازمیکـردی و حال خرابمو میدیدی..
وقت رفتنـه😭
چینـی به بینیـم دادم..:
–جات خالیـه کنـارم، بشینـی، آرومم کنـی..خیلی حـرفا
دارم علی😫ولی میخـوان منـو ازت دور کنند..
میبینـی چقدر نامـردن میخوان منـو تورو از هم جدا کننـد
به فاصلـــه #یهخـــروارخــاک💔😭
حالا دیگـه داشتـم ضجه میزدم. مامان و مـادرجون سعی
درآروم کـردن من داشتنـد، ولی غافـل از این بودنـد که این
دلـــ♥ بی علی آروم نمیگــیره😪
دستمـو دراز کردم سمت تابـوت که داشت هر ثانـیہ ازم دور
میشـد...
ازاولـشهمگفتـهبودمکـهسریازمــن
دیـدیکهمنحـقداشتـم،عاشقتـریازمـن..
دلبستهبودمومـندلبـستهامبودے
امـارهایـتکـردعشقدیگـریازمـن
آتـششـدیرفتـیوگفتیعشقسـوزاناسـت
باقـینمـاندکـاشجـزحاکستـریازمـن
رفتـیوجامـاندهفقطمشـتپریازتـو
رفتـیوباقیمـاندهچشمانتـریازمن
فاللہخیـرحافظـاخوانـدمکهبرگـردی
بـرگشتہایباحـالوروزبهتـریازمن
مـنعاشقلبخنـدهایتبودموحـالا
باخنـدههایزخمـیاتدلمیبــریازمـن
عـاشقترینممـنکجـاوحضــرتزینـب(س)!؟
حـقداشـتیاینقدرراحـتبگـذریازمـن...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام《 @Girl_patoq 》
💛پاتوق دخترا💛
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃 پـارت #صـدوهفـدهمـ🌸🌱 . –علی؟ یـادت میاد بهم زنگ زدی و خـداحافظی نکـردی
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوهجـدهمـ🌸🌱
.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حـالامن بودم و یه دنـیا دلتنگـی..یه انگشتـر عقیـق
کـه از علی بـرای من
مـونده بود، یه چفیـه خونـی که عکـس
#حضــرتآقــــــــا😍 روش بـود..اینـا تمـام چیزایـی بود که
از علی برام به یادگاری باقـی مـونده بود..
داشتم تو گـوشی عکسامونو میـدیدم، عکـسایی که شده بود
همـدم
تمـام تنهاییهام.. پای چپمـو انداختم روی پای راستـم..
هوا خیلی سـرد بود، قطرهای اشک روی صفحـه گوشی
افتاد، سریع گـوشیو خامـوش کردم و انداختمـش توی
کـیفم. با دست راستـم قطره اشکـی روکـه از چشـم
راسـتم قصـدفروریختـن داشت و پـاک کـردم.
منتـظر ریحـانه شدم، قـارقار کـلاغی منو از افکارم
بیـرون آورد کـه داشت روی شـاخههای
بـدون بـرگ جست مـیزد..
–زهـرا!؟
نگاهم چرخید سمت ریحـانه..ازروی نیمکـت بلنـد شدم و
لبخنـدی به روش زدم و راه افتـادیم سمت مـاشین..
روکـردم به ریحانه:
–ریحانه یه خواهـش، میشه تـو راننـدگی کنی؟ حال
مـساعدی ندارم..
–چـشم☺حالا انگـار میخوام کـوه بکـنم، یه رانندگیه دیگه!
بالبخنـدگفتـم: تشکــرآبجـیبزرگـهخودم😉
سوار ماشیـن شدیم و ریحـانه ماشین رو راه انـداخت..
روکـردم به ریـحانه:
–چی شد؟
–چی،چـی شد؟
نگاه شیطـونی بهش انداختـم..
–خودتـو نزن به اون راهـ ناقلا! قبـول شدی؟
–بعلــــه، یه شیـرینی طلبتـون.....ولــیجای..😞
حرفشوبـریدم..
–جای علی خالی..هـــــــــــی😔
سرمو انداختم پاییـن..
بعد از چند دقیـقه ریحانه بلنـد گفت:
–واااای زهرا! ببیـن اونجـا چه خبره..
سرمـو آوردم بالا، یه جمعیـت انبـــوه که انگار اطراف
چـیزی جمـع شده بودند و داشتنـد چیزی رو تماشـا میکردند...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدونـوزدهمـ🌸🌱
.
روکـردم به ریحـانه:
–ریحـانه صبرکـن..وایستـا!
–چی، چـی رو؟ ولش کـن بیا بریم دیـره..
–نه ریحـانه..تـوروخدا
چنـدبار محکـم زدم روی داشبـورت..
–ریحـــــــــانه میـگم وایستـا...
💔
💔💔
💔💔💔
*ریحــانہ*
زهرا چنـدبار اصـرار کرد تا بایستم ولی مـن میگفتـم نـه ولش کـن
و..امـا اون مـرغش یک پـا داشت و دست بـردار نبود
انگـار بهش الهام شـده بود کـه الان وقتـشه...
مـاشین رو با اصـرار #زهــرا یه کنـاری پارکـ کـردم و
زهـرا توی یک چشـم به هم زدن
پیاده شد و رفت سمـت جمـعیت..
پشت سـرش پیاده شدم و دنبالـش راه افتادم، ولی زهرا
بیـن جمعیت ناپدیـد شد.
خـودمـو جا دادم تا ببینـم چیه و چه اتفاقـی افتاده
که اینقدر ادمـ رو دور خـودش جمع کـرده و زهـرا کجا رفت..!
تاایـنکه چشمم یکجـا میخکـوب شـد.
یک مـرد رو..یک مـردو به طـور وحشنـاکی به شهادت رسونـده
بودند😣
بـدنش..وااای متلاشـی شده بود😖😦یه زن هم همـون
نزدیکا نشستـه بود، انگـار شوهرش بود. ضجـہ میزد بالای
سـرش..یه بچـه نوزاد هم تو آغـوشش بود و بخـاطر گـریه
مادرش اونـم داشت گـریه میکـرد.. به طوری کـه
رنگـوروش رو به کبــودی بود!
دوسه نفـــر مـرد هیڪــــــــــلی اطرافـ زن رو گـرفته
بودند..هیچکـس جرئت نـزدیک شدن بهشون
رو نـداشت..
انگـار اون مرده یه نظامی بوده و اونا قصدداشتـن
انتقام چیزی رو بگیـرن
..چون سعـی میکردنـد موضوعی رو از زیـر زبون زنـه
بکشنـد بیرون ولی اون همچنـان مقاومت میکرد.
تهـدیدش میکـردند، به کشتـن بچـهاش!
تا اینکـه یکیشون جلـو رفت تا بچـه رو بگیـره..
یه نفر میگفـت: پلـیس رو خبر کنیـد
اون یکـی میگفت: الانـ میـان..
ولی بیفایـده بود...
دودستـی زدم تـوی سـرم😱
یافاطمـةالزهـرا😨چیزی رو کـه میدیدم باور نمیکـردم..
دنـیا روسرم خـراب شد..
زهــرا زده بود میون دل جمعیـت، خودشـو رسوند نزدیک
اون نـاامردا😰
زیـرلب چیزایی گـفت و من باتمـام توانـم بلنـد داد
زدم...زهـــــــــــــــــــــــــــــــرا
ولی اون هیچ چیـزی رو متـوجه نمیشد..هیچ!
بچه رو از دست زنـه کشید بیـرون، یکـی زهرا رو
ازپشت گـرفت تا بچه نـرسه دستش و بیفتـه..اما
بیفایده بود😥
چادرم رو محکمتـر گرفتـم تا برم جلوتـر، ولی..جمعیـت..
نمیـشد😩
زهرا بچه رو محکـم گرفت و با تمام توانش برگـشت
تا برگرده..
برنگـشت..برنگشت!
یه حـروم زاده، با میلگـرد آهنـی که دستـش بود کـوبید
به پهلـوی زهرا😫
زجهای زدم و سعی میکـردم خودمـو برسونم نزدیکش..
–یـاحسیــــن...زهــــــــرا
دستی به پهلـوش گرفت ولی تسلیـم نشـد..باصدای
جیغ زنـه برگشتـم سمتش..نامردا سعی میکـردند
تا چـادر زنه رو ازسـرش دربیارن و اون داد میزد
و نمیذاشت..
زهـرا باصدای داد برگـشت...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #صـدوبیستـمـ🌸🌱
.
معلـوم بود داره درد میکـشه..
جمعیت هـل میدادند و من خودمـو بزور نگـه داشته
بودم، برگـشت سمت زنـه...
سعی داشتنـد با زدن
حرف رو از زیر زبون زنـه بکشنـد بیـرون.
میلگـرد رو بالا برد..میگـردی که تقریبا ۱۰.۱۵ کیلوگـرم
بود😰تا میخواست بـــزنه زهرا بچـه رو انـداخت
بـغل مادرش و خودشـو خـم کرد روی زنـه.
میلگـرد...میلـگرد هم خـورد وسط کمــر
زهـــرا😩
نفهمیدم خودم رو چطـور رسوندم جلو، چنـدبار
خوردم زمـین تا نزدیکـش رسیدم..
دومـین ضـربه..آخ دلـمممم خدااایا زهـــرا😰😫😭
چندتا خانـم اومدنـد نزدیکـم و منو گـرفتن
هی میگفـتم ولم کنـید ولی...
زهرا افتـاده بود روی زمین، درگیـری شدید
شده بود..پلیـساهم رسیده بودند و تیروتفنـگ...!
زهـرای بیجـون افتاده بود روی زمین و مادرش بچه
رو برداشتـه بود و کنـار زهرا داشت گریه میکـرد😞
خودمـو با سختـی کشوندم کنـار زهرا..تارسیدم نشستـم..
به سختـی نفس میکشیـد، غـرق در خـون بود😨
دستی به صورتـش کشیدم..
_زهرا!؟ زهـراجانـم؟ بلنـدشو توکـه قوی بودی..
به سختـی لباشو تکـون داد، بین هرکلمـه نفسی عمیق
میکشید..:
–ریحـانه.....ریحــــانه..حلالـ..حلالـم کـن...حلالیت..
بـرام...حلا..لیـ..ـلیت بخواه..خـ...
ودیگـه حـرف نزد ومـن یه عمـره حسرت دوباره شنیدن صداش
به دلم مـونده بود😭
زهرای بیجـون روبهروی مـن افتاده بود..
آخه😭نامـردا یه دختـرجوون چقدر طاقت
ضـربه یک میلگـرد آهنـی رو داره؟ اونـم اینکـه یه مرد
هیکلی با اون قـدرتی که داره بزنه..😖😭😫
زهراهـم پرکشیـد، اونـم رفت پیش عــلی..چادرم رو انـداختم
روی زهرا و زدم زیـرگریـه...
–زهرا..؟ چی به علـی گفتی که اینقـدر زود تـوروهم
آسمـونی کـرد...؟
زهرا بلنـد شو، تـوروخدا زهــــرا😭پاشـو..تودیگـه تنهام نذار..
داشتنـد منو از زهـرا جدا میکـردند..زهرایی کـه زنـدگیش عجیبتـرین زنـدگیای بود که تاحالا دیـده بودم😖
چه زود آسمـونی شدی..
چقدر زود...
چقدر عشقتـون عجیب بود، یه عشق آسمونی!
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
#قسمـتآخـــــر🍁
.
و چه زود دل کنـدی..از همـه..ازمـردم شهر...
حالا هم علی و زهـرا توی یک آرامگـاه کنـار هم آروم
خوابیدند.
#شهیـدعلیحسینـی و #شهیـدهزهـراامیـریان🍂
و چه زیباست آرام درکنـار هم آرام گـرفتن😔
چه زیبـاست منـو تو قسمتمـان ختم به #شهـادت
بشود، جـانانـم😍
عشقشـان آسمـانی بود و با همه فـرق داشت..باهمـه!
واقعا هم هیچ چیـزی نذاشت بینشون جدایی بنـدازه
حتـی شهادت..
علی خودش گفت مـن..بدون..تـو..هیچ..جانمیـرم😍
حتـیبهشت😔💔
زهـرا آرزویش #شهـادت بـود و چه زود برادرانـت
دستت را گـرفتند..
خوشابحالـش، چه عاشقـانہ پرکشیـد سـوی
معبـودش..
چه زندگی عجیبی! خریدارت شدنـد..توازاول هم بهشتـی
بودی، فرشتـهها که روی زمین نمیمانند..پرمیزند سوی
بهشت...
🌷پـایان🌷
تقـدیم بہ روح پـاڪ برادران شهیــدم..
#شهیـدحججی، #شهیـدهمت، #شهیـدمعماریـان، #شهیدانغیاثونـد،
#شهیـدجـهانآرا، #شهیـدسیاهکـالیمرادی، #شهیـددستـوری،
#شهیـدهــادی...
امیدوارم ازایـن عشقای آسمـونی نصیبتـون بشه☺🌸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بہامیـدآنروزکـہمنـمبشومشهیـدهراهت#یاصاحـبالزمـان{عج}
#بـانوگمنـام✨
یـــاعلـــی{ع}《 @Girl_patoq 》