🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_34
#نویسنده_aliium
روي تخت نشسته بودم و حرفی براي گفتن نداشتم. او نمی توانست حس و حال
مرا درك کند. اصلا هیچ کس نمی توانست. طوري با من برخورد می کرد که از داشتن
این حس جنون وار عصبی می شدم. اما به معنی واقعی کلمه در بیرون کردن این حس
ناتوان بودم.
من عاجز از این حس بودم و راه نجاتی برایش نداشتم. به چه زبانی می گفتم. آخ
خدا هیچ کس مرا نمی فهمید. دلم براي خودم می سوخت، من در حس خواستن او
ذوب شده بودم و او تنها کاري که کرده بود، پس زدنم بود و بس. غروري برایم
نمانده بود و راه نجاتی هم نمی یافتم.
با حالی آشفته روبرویم زانو زد. دستهایم را در دست گرفت. چیزي به بارش
ابرهاي نگاهم نمانده بود و او نمی خواست کوتاه بیاید.
این چه زندگی نکبتی بود که من داشتم. هم باید از درد پس زده شدنِ خودم می
سوختم و هم از دردي که فرید از تحمیل شدنم می کشید. با این حال مطمئن بودم که
درد اصلیِ او، درد نداشتن نسترنش است. می سوخت در این داغ و جالب بود که من
هم پا به پایش می سوختم.
با لحنی التماس وار گفت:
_ به بابااتا بگو نمی تونی... بگو خودت نمی خواي... بگو و تمومش کن هما...
تحملم را از دست داده و به گریه افتادم. گریه اي که تا این لحظه به زور
کنترلش کرده بودم و دیگر نمی توانستم. انگار غده ي اشکیِ چشمانم منفجر شده
باشد، فوران اشکها غیر قابل کنترل شده بودفرید... کاري کردي باهام... که حالم از خودم و... احساسم... به هم می خوره.
از گریه ي سیل آساي من دست و پایش را گم کرد. انتظارش را نداشت!
_ من براي خودت میگم... می خوام تو خوشبخت شی... من می دونم که نمی
تونم خوشبختت کنم... من هیچ کس نمی تونم خوشبخت کنم... بفهم اینو.
نمی فهمم من اصلا آدمی کند ذهن هستم. چرا کسی این میان مرا نمی فهمد؟!
هر چه به صورتم دست می کشیدم هرچه چشم ها را باز و بسته می کردم، سیل
تمام نمی شد.
درهم و ناراحت بلند شد. دستمالی از روي میز برداشت و به سمتم گرفت.
دستش را با حرص و ناراحتی پس زدم:
_ فکر کردي باور میکنه... برم بگم دیگه دلم نمی خواد با فرید ازدواج کنم؟ برم
بگم دیگه دوستش ندارم؟ آره؟... باور نمیکنه فرید... مگه قبل از این من بهش گفتم
که دوست دارم؟ خودش فهمید. خودش خواست... به جون... به جون خودت من ازش
نخواستم بیاد به تو بگه با هم عروسی کنیم... باور کن فرید ... منم خسته شدم... یکم
ول کن اون دنیاي مرده ها رو ... یکم منو ببین!
داغ کرده بودم. شاید نباید این حرف ها گفته می شد، اما دست خودم نبود.
خواستم بلند شوم تا از این اتاق فرار کنم و در گوشه اي با خیال راحت زار بزنم، که
مانعم شد. صورتش سخت و جدي بود اما، صدایش پر از سوز و غم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》