eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
765 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌱🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱🍂🌱 🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱 🍂🌱 🌱 نمی دونم الان می دونی یا هنوز بی خبري از وضع زندگیمون... دیگه کم کم داره چهار ماه میشه... باور میکنی بابا اتا، من به همینم راضیم... دلم می خواهد مثل همان روزهاي شیرینِ بودنش، برایش حرف بزنم، درد و دل کنم. _ هیچ کس نمی دونه بابا اتا... هیچ کس... دو روز بعد از اینکه باهام اتمام حجت کرد، رفتم سراغش و همه چیز رو قبول کردم... اون دو روز رو هم فقط براي اینکه باز بهم نگه احساسی تصمیم گرفتی صبر کردم... چون اصلا حتی یک لحظه هم به نداشتنش فکر نمی کردم... نمی تونستم... به نظرت حماقت کردم؟ منتظر جواب نگاهش می کنم او اما هنوز لبخند می زند. اشکی از گوشه ي چشمم می چکد و روي چشمش می افتد. _ بهش قول دادم هیچ وقت گله نکنم. قول دادم پشیمون نشم. بهش گفتم همه ي شرطا قبول ... تو فقط براي من باش... اشک ها سرعت می گیرند و شیشه ي قاب خیس می شود. حالا که فکرش را می کنم، می بینم خودم هم از تصمیمی که گرفتم متعجب بودم. اما انگار در من، منی دیگر زندگی می کرد و می کند، که هیچ تسلطی بر آن نداشتم و ندارم. خودش تصمیم می گرفت و می گیرد، خودش هم اجرا می کرد و می کند. بی اراده می خندم...می دونی بابا اتا هنوزم باورم نمیشه همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد... اینکه ده روز بعدش ما عروسی کنیم و تو هم یک هفته بعد ترکمون کنی ... تو به خواستَت رسیدي... هم من به عشقم رسیدم، هم فریدت سرو سامون گرفت... همینُ می خواستی دیگه؟ باز هم فقط با لبخند نگاهم می کند. من هم سعی میکنم میان اشکها لبخند بزنم. _ راحت بخواب اتابک خان... تو کامل به آرزوت رسیدي... منم رسیدم... نصفه و نیمه ... با درد ... با حسرت... اما فرید هنوز نرسیده. قاب را روي میز رها می کنم.خودم را روي کاناپه ي محبوب فرید می اندازم و هق هقم را در آغوشش خفه می کنم. هر چه در مرداب عشق جنون وارم به فرید، بیشتر براي نجات دست و پا می زنم، بیشتر هم فرو می روم و هلاك می شوم. خسته از استرس هایی که این مدت تحمل کرده ام، وسط سالن خانه ام روي زمین ولو می شوم. کمرم را به مبل دونفره ي پشت سر تکیه می دهم و دستم را دور زانو ها حلقه میکنم. یک ساعتی می شود که فرید خانه را ترك کرده. آنقدر دلم از ترس فهمیدنش مثل سیرو سرکه جوشیده که دیگر چیزي از آن باقی نمانده. گفته بود می خواهد این سه روز را بخوابد، اما فقط همان روز اول در خانه ماند و استراحت کرد. یک ساعت پیش خانه را به مقصد آتلیه ي عکاسی مازیار ترك کرد و تمام آرامش ظاهري مرا هم با خود برد. دیگر ناامید ناامید هستم. امکان ندارد مازیار چیزي بداند و سکوت کند. امکان ندارد و من دلم می خواهد براي یک بار هم که شده 🌱 🍂 🌱🍂 🍂🌱🍂 🌱🍂🌱🍂 🍂🌱🍂🌱🍂 🌱🍂🌱🍂🌱🍂 《 @Girl_patoq