🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_37
#نویسنده_aliium
آن چیزي که من می خواهم بشود. مدام به خودم می گویم بالاخره که می فهمید.
فرقی نمی کرد حالا یا چند روز دیگر، چند ماه دیگر، چند سال دیگر، مهم این است
که بالاخره می فهمید. اما دلم آرام نمی گیرد. نمی توانم بپذیرم. نمی توانم!
با اینکه همین مدت پنهان کاري هم به من ثابت کرده بود که توانایی بر دوش
کشیدن این راز را ندارم و خودم تنها کسی هستم که زیر بارش له خواهم شد، باز هم
دلم راضی نمی شود. دیوانگی ست اما باز هم دلم می خواهد زیر این بار له شوم و
فرید چیزي نفهمد. با اینکه می دانم خودم بیشتر ازهمه این وسط ضربه خواهم خورد.
همیشه در همه ي خواست و آرزوها و هدف هایم، فرید نقش اصلی را داشته.
همیشه او، اول صف بوده و خودم آخر. اما اینبار دلم می خواهد کمی خودخواه باشم.
با شادي تماس گرفته ام. با اینکه نمی خواهم او را در ماه هاي اول بارداریش
نگران کنم، اما واقعا دیگر نمی توانم تنهایی فکر کنم.
تنهایی روبرو شدن با این معضل برایم سخت است. شادي یار و غمخوار
همیشگی ام بوده و هست و تنها کسی ست که می توانم با خیال راحت این بار را با او
تقسیم کنم. مغز من که از کار افتاده امیدوارم او بتواند جوابی براي سوالهایم داشته
باشد.
اي کاش فقط مازیار چیزي نگوید. اي کاش ...
_ مگه میشه همچین چیزي حتما اشتباه دیدي؟!!!
بهت و تعجبش دقیقا مثل روز اول من است. آخر چه کسی همچین چیزي را باور
می کند.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》