🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_38
#نویسنده_aliium
ناامید سرم را تکان می دهم. قبل از آمدن فرید با حقیقت روبرو شدم و هیچ
شکی به آن ندارم، فقط چرایی اش را نمی دانم. دلیلش را نمی فهمم. از همان بار اولی
که دیدمش و چیزي به سنکوب کردنم نمانده بود و تا روزي که یقین پیدا کردم
خواب نمی بینم و این کابوس مخصوص بیداري ست، سوالها یک لحظه رهایم نکرده
اند، پشت هم در مغزم ردیف می شوند و چون جوابی برایشان ندارم همان جا می
ماندند و اعصابم را به بازي می گیرند.
چند بار دهانش را باز و بسته می کند می خواهد چیزي بگوید اما آنقدر ناباوري
در حالاتش وجود دارد که جاي حرفی که از دهانش خارج نمی شود را می گیرد. از ته
دل آه میکشم. در هر صورت اصل، حضور"او"ست و این بودن شاید چیزي شبیه
معجزه باشد. البته نه براي من؛ براي من بیشتر شبیه بلاي آسمانی ست. دیگر فرقی
نمی کند، هر چقدر هم که باورش سخت باشد، هر چقدر غیر ممکن، به هر حال انکار
ناپذیرست!
نگران شادي می شوم. شوك این خبر بی نهایت بالاست. حتی براي غریبه اي از
همه جا بی خبر، چه رسد به او که همیشه همپاي من بوده.
_ ببخش شادي نمی خواستم با این وضعی که داري درگیرت کنم.
با چشمهایی گشاد شده به اندازه ي نعلبکی نگاهم می کند اما انگار در این عالم
نیست.
_ دیوونه شدي هما... اصلا مگه میشه همچین چیزي!
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》