eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
710 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۵۴✨ :+خداي اعتمادبهنفسیها!من تو رو میشناسم بچه! مانی لب به دندان میگیرد و دست روي دست میکوبد. با حالت بهت و تأسف میگوید :_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم... این بود جواب خوبی؟؟ به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرفنظر کردم... حالا این جاي تشکرته؟ به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِ مظلومنمایی است! :_میبینی نیکی؟؟تو چجوري این آدمو بیستوچهارساعت در روز تحمل میکنی؟؟ مثل یه برجزهرماره،ا◌ٓ ه نیکی با لبخند کنترلشده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به طرف مانی برمیگردد:من از شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی کردم ،حس غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الآن که شما هستین حالم خوبه.. مانی همچنان با حالت مسخرهي چهرهاش می گوید :_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف میزنم... میبینی؟ حالا الآن بهتره..مجرد که بود یه گوشتتلخ بداخلاقِ مغرورِ از خودراضی بود که لنگه نداشت... من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاري چی بوده!نه چشمرنگی و خوشگله مثل خدابیامرز عیسی مسیح! نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد همون خدابیامرز عیسی میانداخته! نیکی ریز میخندد. سرزنشگرانه رو به مانی میگویم :+بانمک شدي آقامانی! مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید :_بودم،مگه نه نیکی؟ خندهي نیکی شدت میگیرد. با دیدن خندهاش روي صورت من هم لبخند مینشیند. چقدر قشنگ می خندد! مانی اما دستبردار نیست. اینبار رو به نیکی میگوید :_آره بخند...بخند بایدم بخندي! این اژدهاي دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الآن من میبینم تو کلهي پر از قرمهسبزیش داره نقشهي زندهزنده کشتن منو میکشه! نیکی بلند میخندد. صداي خندهاش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب جدي اش میگوید :_اي خدا...چرا من سوار اون هواپیماي لعنتی نشدم؟ روي میز خم میشوم تا فنجان چايام را بردارم. مانی با حالت ترسیده دست روي قلبش میگذارد و با دست دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد. :_نه نهمنو نکش...من جوونم.... با تعجب سر جایم مینشینم. مانی چاقو را سرجایش میگذارد :_آخیشفکر کردم قصد ترورم رو داري! نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صداي قهقههي خودش تا آسمان میرود. سریع خندهاش را جمع میکند و از جا بلند میشود :_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحونهتونو بخورین وسایلتونو جمع کنین... نیکی وا میرود:چی؟ مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و میگوید :_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونهي کوچولو موچولوي فسقلی بمونیم؟ نه،میپوسیم بابا... من کلید ویلاي مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس کنیم،جوج بزنیم و برگردیم! با رضایت سرم را پایین میاندازم. نیکی اما همچنان بهتزده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم خونه،من یه کم به درسام برسم... مانی روي میز خم میشود :_نیکیجان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین! نیکی اصرار میکند:آخه... مانی جدي میگوید _نیکی بهم اعتماد کن مطمئن باش به هممون خوش میگذره... نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند. دلم قرص است به بودنش! * چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم. در صندوق عقب را میبندم. نیکی میگوید:کاش میشد نریم.. با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم :+رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه.. باشه؟ سر تکان میدهد:باشه صداي بوق از داخل ماشین میآید و بعد کلهي مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه سهساعته چی کار میکنین؟ نیکی ماشین را دور میزند و روي صندلی عقب مینشیند. جلو میروم :+چه خبرته مانی؟همسایههارم خبر کردي! مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۵۵✨ :_به بهونهي جابهجا کردن چمدونا من دهساعته اینجا نشستم! و بعد دکمهي سانروف را میزند و سقف آرام روي بدنه میخوابد. در را باز میکنم و سوار میشوم. مانی مثل بچههاي کوچک ذوق میکند :_بزن بریم آقاي راننده! استارت میزنم و راه میافتیم. مانی میگوید :_خب بذا ببینم موزیک چی داري آقاي راننده؟ و دستش را جلو میبرد. صداي کرکنندهي موسیقی راك کل ماشین را پر میکند. مانی یک دستش را روي گوشش میگذارد و با دست دیگر ، ولوم را پایین میآورد. :_اه اه اینا چیه گوش میدي آخه! :+آقامانی؟این فلش برات آشنا نیست؟؟فلش خودته! مانی سرش را میخاراند :_عه راس میگیمیگم چقدر آشناست!اتفاقا موزیکش هم خوب بود! ولی بذا یه خانوادگیشو بذارم،اینا واسه ایام مجردي خوبه! بعد از موبایلش موزیکی انتخاب میکند و صداي آرام موسیقی در کل ماشین میپیچد. مانی به طرف نیکی برمی گردد :_خوشت میاد نیکی؟؟ نیکی سر تکان می دهد:خوبه بد نیست! مانی برمیگردد :_بد نیست؟خیلیم خوبه! بدسلیقهها! سر تکان میدهم و به جادهي پیشرو خیره میشوم. اولین سفر متأهلی! * .نیکی* با توقف ماشین،چشمهایم را باز میکنم. صداي بستهشدن در می آید. سرم را از روي شیشه برمیدارم و نگاهی به اطراف میاندازم. مسیح کنار ماشین پشت به من ایستاده،دستانش را پشت گردنش در هم قلاب کرده و کش و قوس به بدنش میدهد. صداي برخورد چیزي با شیشهي کناري باعث میشود سرم را بلند کنم. مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند.شیشه را پایین میدهم :_بهبه سلام نیکی خانم احوال شما؟ساعت خواب! میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم. :+سلام آقامانی مانی چشمانش را ریز میکند :_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سهساعته اون جلو نشستم هرچی آقامسیح امر میکنه در خدمتش میذارم. صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید ":_مانی،چاي"! "مانی،قند" "مانی،بیسکوئیت" "مانی،کوفت" "مانی،زهرمار" صداي مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار میگیرد:چی میگی مانی فضا رو اشغال کردي؟ اهل و عیال ما رو سهساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیهي راه رو برو..با ذوق برایش دست تکان میدهم. انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدي مرا عیال و همسر بداند. دلم براي "حاجخانم"گفتنهایش تنگ شده. لبخندش از چشمانم دور نمیماند. مانی برمیگردد و کمی چپچپ به مسیح نگاه میکند. :_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟ و دستش را روي سقف ماشین میگذارد. :_حیف این ماشین.... مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم... مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد :_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم... نیکیخانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم. در را باز میکنم. مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژي به مسیح میگویم :+خستهنباشی مسیح پرانرژيتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم. دلم میریزد.لبخندي میزنم و نگاه گرمم را بین اجزاي مهربان صورتش میگردانم. اینبار رو به مانی میگویم:مسئلهاي نیست آقامانی من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین مانی لبخند شرارتباري میزند و میگوید:تا این نیکیخانم هست که من غم ندارم... یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی! روسري و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم. مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صداي غرغرکردن مانی را از صندلی عقب میشنوم! مسیح با لبخند دستش را روي دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه فنجون چایی برام میریزي؟این آقامانی که فقط داشت چرت میزد! مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه! لبخندي میزنم و فلاسک را برمی دارم. آرامش در هواي ماشین جریان دارد. * هواي خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم. این هوا انرژي خاصی دارد. روح دارد. جلا میدهد زندگی را. صفا میبخشد به ریهها.. حسابی به جانم نوش میشود. صداي مانی از پشت سرم میآید. :_یه نگاه به آسمون خالی و آبیش بکن،احتمالا از فردا ابرهاي سیاه آسمان را پر کنند و بارشهاي پراکندهاي رو در سواحل شمال کشور شاهد باشیم. به طرفش برمیگردم. با لحن بامزهاي میگوید :_همیشه به این کارشناساي آب و هوا حسودي میکنم.هوا رو که بشناسی،یعنی خیلی چیزا میدونی نه؟ لبخند میزنم و دوباره به افق سرخ دریا خیره میشوم. :+خیلی آرامش داره ....نمیدونم انگار صداش مال این دنیا نیست... جلو می آید و دست به سینه کنارم میایستد. :_دریا کلا ذاتش اینه...آروم میکنه،میتونی با خیال راحت به هیچی فکر نکنی... به صخرههاي زیرپایمان اشاره میکند :_بشین..تماشاي غروب از اینجا خیلی خوبه. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۵۶✨ با فاصله کنارش مینشینم. دستم را روي یکی از سنگ ها میگذارم و سرمایش را سلول به سلول تا مغزاستخوانم فرو میدهم. :_خب نیکیخانم چه خبر؟ به سختی از آبی آرام پیش رویم دل میکنم و به چشم هاي تیرهاش که عجیب شبیه چشم هاي مسیح است خیره میشوم. همزمان از ذهنم میگذرد که هیچ چشمی،چشم مسیح نمیشود. مشکیهاي براقش خاصترین آینهي دنیاست. :+خبري نیست...سلامتی! :_کلا زندگی چطوره؟همه چی بر وفق مراده؟ روي دردهاي درون دلم سرپوش میگذارم،پریشانیهایم را پنهان میکنم و سر تکان میدهم. :+خداروشکر لبهایش از هم باز میشود،به دریا و خورشید که دیگر به وسط آسمان رسیده خیره میشوم :_آخرین باري که اینجا بودم ، با مسیح اینجا نشستیم و تا خود صبح حرف زدیم...مسیحِ کمحرف با حوصله به درد و دلهام گوش داد..هیچی نگفت.. گذاشت خالی بشم...کامل که حرفامو زدم فقط یه جمله گفت... کنجکاوي سوزن میشود و در مغزم فرو میرود. این جنبه از شخصیت مسیح برایم ناآشناست. چشم از دریایی که ناآرام شده میگیرم و به نیمرخ مانی نگاه میکنم. بدون اینکه چیزي بپرسم ، ادامه میدهد :_دستشو گذاشت رو شونهام..سرمو بلند کردم،آفتاب صورتشو روشن کرده بود.. گفت"نگران هیچی نباش داداش...بسپارش به من" همین یه جمله،از اول منو ساخت... منِ خراب ...منِ داغون.. با شروع شدن اون روز،از اول متولد شدم. مسیح،با آرامشش منو ساخت.. همهچی با اون خورشید و اون جمله،روشن شد... دیگه هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیم نبود.. سر تکان میدهم. حالا بیشتر کنجکاوم. چه چیز مانیِ همیشه سرحال را آنطور که میگوید اذیت کرده بوده؟ بر حس کنجکاویم غلبه میکنم.تا وقتی خودش نخواسته نباید مجبورش کنم و چیزي بپرسم. :_میدونی نیکی؟"برادري" خیلی حس عجیبیه! یه چیزيعه که از خونت میجوشه،از قلبت جوونه میزنه...انگار یه کوه محکم رو پشتت داري... یه مرد که هیچوقت نمیذاره زانوهات به خاك بخوره... میتونی بفهمی برادر بودن چه حسی داره؟؟ و لبخند میزند. خندهاي که بیشتر به کش آمدن لبها شبیه است و دلیلی جز تلطیف فضاي سنگین بینمان ندارد. به موجهایی که پیدرپی سر به سقف صخرهها میکوبند خیره میشوم. چقدر واژه برازندهي مسیح است. "مرد" "کوه" "پشتوانه" داشتن حمایت مردي مثل او،قطعا داشتن تمام دنیاست. صداي آرام مانی،را میشنوم. :_خواستم بگم،میدونم که مسیح همیشه کنارته،مراقبته،هواتو داره...ولی اگه قابل بدونی برادري منم داري..همیشه... شاید مثل مسیح قوي نباشم،ولی به اندازهي دستاي خالیم و شونههاي کمجونم تحمل درد و دلهاي خواهرم رو دارم.. با لبخند به مهربانی اش پاسخ می دهم و دوباره به ساحل مینگرم. صداي خندهي بلند مانی،ابر فکر و خیال را بالاي سرم پاره میکند. :_کجایی نیکی خانم؟ حالا تو بگو ببینم داشتن برادرشوهري مثل آق مانی چه حسی داره؟ لبخندي از تهدل میزنم. قطعا کنار او بودن موهبتی بزرگ است. و محبتهاي برادرانهاش که هیچوقت تجربهاش را نداشتهام. :+حس فوقالعادهایه..عالیه اصلا... لبخند میزند و با شیطنت میپرسد:داشتن شوهري مثل مسیح چی؟ نگاهم را میدزدم و چشمهاي متلاطمم را به امواج خروشان می دوزم. هیچ جوابی ندارم. مسیح شوهرم هست و نیست.همسرم هست و نیست. همخانهام هست و نیست. در دلم هست و نباید... صداي دو بوق از پشت سر میآید. از جا میپرم. مانی بلند میشود و کنارم میایستد :_حلالزادهاستهآ لبخند می زنم و سعی میکنم در برق چشمهایی که حتی از پشت شیشه ي ماشین پیداست خیره نشوم. من چرا در برابر او دست و پایم را گم میکنم؟. *مسیح* سیبی از روي کانتر برمی دارم و گاز بزرگی میزنم. در حالی که کت را روي دست چپم می اندازم به طرف در اتاق نیکی میروم. :_نیکی، یه کم عجله کن..الآن پروازشون میشینه صداي نیکی را سریع میشنوم :+اومدم اومدم.. چادر به دست از اتاق بیرون میآید. نگاهم ،نامحسوس و زیرچشمی،پایین تا بالاي لباسش را برانداز میکند. آنطور که ساده لباس میپوشد،به نظر اصلا شبیه تکدختر نیایش عروس بزرگ آریا نیست! تنها زینت در معرض دیدش حلقهي سادهاي است که بهجاي جلب توجه،نگاههاي نامحرم را دور میکند. افتخار کردن به این دختر،کمترین کاريست که از دستم برمی آید. لبخندي میزنم. کش چادر سادهاش را دور سرش میاندازد :+بریم؟ سر تکان می دهم :_بله بفرمایید سفر دوهفتهايمان به شمال،خیلی چیزها را پررنگ تر کرده. انگار تکلیفم با نیکی و رابطهي معلقی که داریم روشن شده. انگار حالا دیگر می دانم از این دنیا چه میخواهم. بیشتر از قبل،خیلی بیشتر از قبل دلبسته اش شدهام و این را مدیون تدبیر مانی و سفر خاطرهانگیزش هستم. نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول پوشیدنشان میشود. باید اولین فرصت ممکن را دریابم. باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ☘۳۵۷☘ بابا و نیکی! از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم رويهم میفشارم و باز میکنم. روي پارکت جلويپاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد. سرم را بلند میکنم. نیکی کفش هایم را جلوي پایم گذاشته. :_نیکی... :+بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها... کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند میزنم. بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم. * براي صدهزارمین بار ساعتم را نگاه می کنم. از دفعهي قبل تنها سی ثانیه گذشته! طول و عرض سالن زیر پاهایمان کوتاه میشود. من از چپ به راست میروم و نیکی از راست به چپ. مانی کلافه نگاهمان میکند:سرگیجه گرفتم دو دقیقه یه جا بشینین دیگه.. هر دو دستم را داخل جیبهایم میگذارم و به نیکی نگاه می کنم.با اضطراب میگوید:دیر کردن..خیلی دیر کردن. مانی بلند میشود و کنارمان میایستد:بابا الآن میان،غصهي چی رو میخوري!نترس پروازاي اونور با هواپیماهاي درست و حسابی عه.. نیکی اخم ریزي میکند و زیرلب میگوید:هواپیماهاي خودمون هم خیلی خوبن،چرا یه کم حس وطنپرستانه ندارین؟؟ مانی لبخند میزند:باشه خانموطنپرست.. هواپیماهاي ما اصلا دچار نقص فنی نمیشه! به در خروجی نگاهی می کنم. چهرهاي آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند. چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم. نه! انگار اشتباه نکردهام. :_بچهها...بچهها...اون عمووحید نیست؟؟ مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشارهام را می گیرند. نیکی زیرلب میگوید:خودشه... مانی آهستهتر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟ آب دهانم را قورت میدهم.من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم. عمووحید به چند قدمیمان میرسد. با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی که شایستهي مردبزرگی چون اوست. به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم. انگار باور نکردهایم. عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچهها زودتر از همه،مانی به خودش میآید. میدود و مثل پسربچهاي که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش عمووحید فرود میآید. عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانههایش را می بوسد. مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است. گوشهي چشم هایش چروك میشود و لبخندبزرگش با اشکهاي غلطانش،صحنهاي دوستداشتنی خلق میکند. عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانیاش را میبوسد. به خودم میآیم. نوبت من است.نمیدانم چرا کمی میترسم. ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم. عمو محکم شانههایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدي میگوید:باید حسابی باهم حرف بزنیم آقامسیح! رنگ از روي قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. فکر عمووحیدي که باهوش است و حساس.. فکر نفوذي که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد. فکر حرفهایی که باید به او بزنم. نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟ عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی براي حفظ حجابش،جلوي روسري اش را محکم می گیرد:دلم واسه هر سهتاتون تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز دیگه بمونن. منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون مانی،کولهي عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا خوشحال شدیم. عمو لبخند میزند و به تهریشهاي مانی اشاره میکند:مرد شدي بچه! مانی می خندد و دستش را روي زبرهاي مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟ عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره! راه میافتند،سه نفري! شانه به شانه. عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش. و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم. عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیري و لحظهي آخر پروازو میپیچونی؟! داشتیم آقمانی؟! مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاري بود باید میموندم. نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیزي میکند. نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند میزند:کجایی پس مسیح؟ عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن معناداري میگوید:مسیح!بیا جلو توام پیش ما سعی میکنم اوضاع را عادي جلوه بدهم. جلو میروم و کنار مانی میایستم. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ☘۳۵۸☘ کاش عمو چند روز دیرتر میآمد. کاش.. * نیکی با سینیچاي به طرفمان میآید و روبه روي عمو مینشیند.عمو لبخندي به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام نمیاد..وقتی دیدم هیچکدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت.. گفتم کاش بچههام اینجا بودن.خدا خیرش بده شرارهخانم رو..گفت ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچهها و بیا... دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم. اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان بعد مدتها... باهم،کنارهم! بابا خیلی خوش حاله بچهها..خیلی حواسم پی حرفهاي عمو نیست. پاشنهي پاي راستم را روي زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به نیکی شدهام. مانی خم میشود و از سینی براي عمو چاي برمیدارد. نگاهم را میدزدم. باید به خودم مسلط باشم.اما نگرانیِ حرفهایی که قرار است عمووحید بزند،ملکهي عذابم شده. عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکیخاتون...تو بگو!چه خبر؟ نیکی کمی خودش را روي مبل جلو میکشد و دستش را بند روسريزرشکیاش میکند. نکن دخترجان! مغز من به حد کفایت آشفته است. تو دیگر با قلبم بازي نکن. باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود. باید نگاه بدزدم از دختر روبهرویم. چشمهایم را میبندم. صدایش ممد حیاتم میشود! :+چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر! عمو زیرلب "شُکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما چه خبر؟ چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم. :_خوبه،همهچی خوبه!یه کم کاراي شرکت درهم برهمه..که اونم حل میشه آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند. لبخندي که از چشمان عمووحید دور نمیماند. * ساعد دست راستم را به عادت همیشه روي پیشانیام میگذارم و به سقف اتاق مشترك خیره میشوم. عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترك شدم. مانی هم پیش عمووحید است. باید تمام سلولهاي مغزيام را هشیار کنم. باید تمام تمرکزم را روي این موضوع گسترش دهم. باید چارهاي بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزي بگوید. جابهجا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم. فکرم درگیر است. اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را میکندم... مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود... اگر آنروز که سوار قایق بودیم... اگر... مغزم به دست موریانهي کاش و اگر افتاده و دندانهاي وحشی ترس فردا،لایهلایه حواسم را میبلعد . کلافه بلند میشوم و پاهایم را روي زمین میگذارم. سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم. چند تقه به درمیخورد. آرام اما استوار... صداي انگشتهاي یک مرد.. عمووحید! در باز میشود و نور،با سماجت روزنهاي براي ورود به اتاق پیدا می کند. عمووحید میگوید :_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم... از جا بلند میشوم. رسید.. وقتش رسید. :+باشه نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟! لباسهایم را عوض میکنم. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانهي توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده. تا مرا میبیند،لبخندي میزند و از خانه بیرون میرود. در دلم غلغله بهپاست. یکآن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده. همشانهي عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم. به انتهاي خیابان که میرسیم،عمو میگوید :_خب مسیحجان!نمیخواي تعریف کنی؟ نگاهی به چشمهاي مطمئنش میاندازم. چیزي به گرماي شرم،در سرماي نیمهشب اوایل بهار،روي صورتم مینشیند. سرم را پایین میاندازم. وقتش رسید.. وقت اعتراف! نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ☘۳۵۹☘ *نیکی* با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم. به قول فاطمه،کدبانویی شدهام! عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتري میاندازم. دو قاشق چاي عطري اعلا،داخل قوري میریزم و شیر کتري را باز میکنم. بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد. با تمام وجود،رایحهي چاي تازهدم را به ریههایم میفرستم و در قوري را میگذارم. میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صداي باز و بستهشدن در ورودي میآید. با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم. لباسهاي ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازهي دو انگشت گود افتاده. موهاي مشکیاش بهم ریخته و لباسهایش قدري چروك است. با تعجب میپرسم:کجا بودي؟سرش را پایین میاندازد :_سلام :+سلام،کجا بودي؟؟ :_با عمو بیرون بودیم. خم میشوم تا پشتسرش را ببینم. :+پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خستهاست.صدایش خسته است. مرد من خسته است. با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم :+این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم.. میشه زنگ بزنی برگردن؟؟ مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفتهشان میکند. :_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی دلم براي صداي خشدارش ضعف میرود. دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم. تا صبح بیرون بودهاند... نمیپرسم چرا؟ میدانم اگر لازم باشد میگوید.. :+باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره.. لبخندي که میزند،دلگرمم میکند. دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید. پشت میز مینشیند،برایش چاي میریزم و مقابلش میگذارم. :_نیکی باید باهم صحبت کنیم. روبهرویش مینشینم. :+اوهوم حتما تکهاي نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمهگرفتن نشان میدهم. در حالی که ذهنم به شدت مشغول است. این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود. صدایش،تمام ذهنم را از دریاي خیال نجات میدهد. :_نیکی... سرم را بلند میکنم. آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد یا حداقل من اینطور حس میکنم. نگاه منتظرم را میبیند. :_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تکدختر داره. دختري که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو... چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم. ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایهي بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام... بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن داراییهامون،باباي من ترسید.. از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش... ولی عمومسعود انگار نه انگار... به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونهي عمو.برخلاف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد. اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم. اومدیم...یادته؟؟ خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده. قلبم انگار نمیزند. :_دستهگل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر چادري،از خونه دوید بیرون. نزدیک بود بخوري به من..ولی خودت رو کنترل کردي.نگاهم پشت سرت کشیده شد. مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو عکس روي میز عمومسعود... نمیگم عاشق شدم،نه! به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخواي... دلم لرزید.. دلم میلرزد. :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودي.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردي... تا گفتم عمووحید بغض کردي،گریهات گرفت.. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ☘۳۶۰☘ گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. روي صندلی،تاکسیدرمی شدهام! :_بقیهاش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون... تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست نداشتن تو،کار حضرت فیله.. چه برسه به دلِ بیدست و پاي من! نیکی... قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد که میتونیم باهم کنار بیایم.. اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه... نفسش را با صدا بیرون میدهد. خدایا چرا زمان نمیایستد. :_نیکی من تو رو به اندازهي ستارههاي آسمون،تک تک دونههاي گندم و همهي ریگهاي بیابون دوست دارم... نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم. چون اعتقادات هرکس مال خودشه. ولی با همهي فرقهایی که داریم دوست دارم.تو شاید بتونی درك کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره. نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا... من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم... نیکی... مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه... نذار مدیون احساسم بشم... قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده. عقلم منقبض شده. من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا.. روزي که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر زود برسد. اما رسید... زمان جنگ واقعی رسیده... صداي مسیح،تیرخلاص را به قلبم شلیک میکند :_نیکی...به چشمات قسم خیلی دوسِت دارم... * خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینهام ضربه میزند.آمد... روزي که از آن میترسیدم. هوار شد... همهي آنچه ساخته بودم. سههفته است براي مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کردهام. اما حالا،این صورت آتشین،این دستمشتشده،این عرق روي پیشانیام،این کوبش لعنتی قلب،این صداي وحشیانهي وجدان و این ضربان تندشده همه حکایت حال دختري نوزدهساله است که مرد موردعلاقهاش،صریح و سلیس به او ابراز علاقه کرده. نمیشود. گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی. تقابل قلب و عقل،وحشیانهترین کشتار تاریخ است. قلبم،اسلحهاش را روي شقیقهي مغزم گذاشته و جلوي فکرکردن و منطقی سخن گفتن را گرفته. :_مسیح... من... سرم را کمی بلند میکنم. مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد. قلبم در دریاي سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپاي احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابهلاي مجاري تنفسیام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکهتازي میکند. :_قرار نبود اینطوري بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+دل آدم که قول و قرار نمی فهمه...منِ لامصب از کجا میدونستم هفتهي اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ از این همه اقرار پیدرپی خجالت میکشم. از نگاهکردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوري میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخیبردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میاي... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. هههچیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیري" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزي،از یه جاي زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه.. حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم براي من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراك و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میترسیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشکلعنتی راهش را از روزنههاي چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•اشتباهاتم را دوست دارم• آنها گرانبهاترین تجربه های زندگی من هستند♧ و برای بدست آوردن شان بَهای زیادی دادَم🦋 @Girl_patoq