|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۷۵✨
عمو دست روي شانه ام می گذارد
:_میفهممت مسیح ولی همه ي اینا واقعیته...می خواي بیشتر
راجعش بدونی؟
به شدت گردنم را می چرخانم
:+نه نه اصلا....
می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا
پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین ربطی نداشت...
عمو سر تکان می دهد.
:_باشه...من که چیزي نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست
بیشتر از این حرفا به نیکی باشه.
این چند روز خیلی مردونگی کردي...میدونم چقدر سختته که کنارش
باشی؛کاملا درك می کنم ولی لطفا همینجوري بی توقع پیشش باش..
از تمام حرف هاي عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می
خورد"بعد از اینکه من رفتم"..
واهمه تمام وجودم را می گیرد.
اگر عمو برود...پس نیکی....
ترسم را به زبان می آورم
:+برید؟کجا برید؟
:_میدونی یه هفته است بابا رو تنها گذاشتم؟می دونم باید باشم..
ولی خب نیکی خداروشکر الآن تو رو داره... مامان و بابات
هستن...ولی بابا اونور تنهاي تنهاست...
خودت می دونی وضعیتش و نفس هاي یکی درمیونش رو...باید
پیشش باشم...
:+پس نیکی....؟؟؟
:_خیالم راحته چون تو هستی...فقط آدرس یه سایتو بهت
میدم؛هرشب یه مداحی ازش دانلود کن و واسه نیکی بذار...
:+آخه عمو....
شانه ام را فشار می دهد:جون تو و جون نیکی...قول مردونه بده
عمو تو دیگر چرا؟
تو که می دانی من چند وقتی است تماما و منحصرا قلبم براي نیکی
می زند.
مراقب او بودن جزئی از من و سلول هایم شده.
قول از من نخواه...
که هنوزم بابت قول قبلی از دست خودم عصبانیم....
من مرد چنین میدان هایی نیستم.....
*نیکی*
سه ماه گذشت.
سه ماه از روز تلخ رفتنت گذشت بابا!
سه ماه است که نیستی و نیکی ات،یتیم شده.
بابا ، سه ماه است که دخترت تحمل روضه ي سه ساله را ندارد.
بابا،سه ماه گذشت!
می گفتند خاك سرد است،دوري محبت را کم می کند،فراموش می
کنی!
اما چرا هنوز کوه داغت به همان بزرگی است؟
نمی گویم هنوز هم مثل روز اول،غصه دارم...
اما خب...
دلتنگی دخترت را از پا درآورده.
اگر از حال ما جویایی،خوبیم!
الحمدلله.
خدا را داریم و مسیح را..
مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است.
بودنش،نه که رفتن تو را از یادمان ببرد.
اما حضورش،دلگرمی است.
پشتوانه است.
مامان هم خوب است.
گریه نمی کند.
مثل همیشه،همانی است که تو دوست داشتی.
یک زن موقر و مغرور و محکم.
هنوز هم گریه نمی کند.
فقط بعضی شب ها؛صداي اشک هایش را از پشت در اتاقش می
شنوم.
عمو و زن عمو هم هستند.
بعضی شب ها می آیند و سکوت خانه را می شکنند.
مانی هم که برادرانه کنارم ایستاده.
بودنشان بابا،حالمان را بهتر کرده.
صداي قارقار کلاغ ها می آید.
سرم را بلند می کنم و نگاهی به آسمان می اندازم.
مسیح از کنار بابا بلند می شود و کنارم می ایستد:من برم تو ماشین؟
فاتحه خواندن را یادش داده ام.
همان شب هاي اول که عمو برگشت؛مسیح پرسید براي آرامش بابا
چه کاري می تواند بکند؟
من هم سوره ي حمد و توحید را یادش دادم.
نگاهش می کنم و لبخندي می زنم:منم الآن میام .
با نگاه رفتنش را تعقیب می کنم.
سه ماه است که هم پاي من مشکی به تن کرده؛دویده؛گریه کرده...
مردانگی اش را با جان و دل ثابت کرده.
آنقدر با لبخند نگاهش می کنم تا دور شود.
به طرف بابا برمی گردم.
برایت از دامادت بگویم بابا؟ از اینکه خودش را بیشتر از قبل در قلبم
جا کرده؟بگویم بابا از دامادت؟
:_تسلیت می گم
از شنیدن صداي مردانه اش شوکه می شوم.
مطمئن نیستم از شناخت صدا و لحنش...
برمی گردم.
خودش است.
ریش هایش کمی بلند شده و موهایش بهم ریخته.
به عادت نوجوانی،در سلام کردن پیش قدم می شوم.
:_سلام
نگاهم نمی کند.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۷۶✨
چند قدم جلو می آید و آن طرف بابا می ایستد.
:+سلام؛تسلیت می گم...
سر تکان می دهم.
می نشیند و انگشتانش را چند بار روي سنگ می کوبد.
ناخودآگاه به عکس بابا خیره می شوم.
خاطرات جلوي چشمانم رژه می روند.
حس می کنم چیزي در سرم تیر می کشد.
جاي خالی مردان زندگیم به تنهاییم دهن کجی می کنند.
بابا که نیست.
عمو که کیلومترها دور است.
مسیح...
آه مسیح کاش اینجا بودي...
سیاوش بلند می شود.
نگاهم از عکس روي نام بابا پرواز می کند و بعد به تاریخ
زیرش.بیست و یکم اردیبهشت نود و پنج
:+خدا رحمتشون کنه.غم آخرتون باشه.
به گفتن اولین واژه اي که به ذهنم می رسد اکتفا می کنم.
:_ممنون
سرش را بالا می آورد.
نگاهم نمی کند؛به جایی پشت سرم خیره شده.
:+براي یه سفرکاري اومدم تهران.خواستم بیام منزل براي عرض
تسلیت؛ولی گفتم شاید مادر،ناراحت بشن.
شماره ردیف رو از وحید گرفتم که بیام یه فاتحه اي بخونم.
از خوش اقبالیم بود که اینجا زیارتتون کردم.
در دل می گویم:و مطمئنا از بخت بد من
به یقه ي پیراهن سرمه اي راه راهش خیره می شوم.
من هم نگاهش نمی کنم.
:_لطف کردین...دسته گلی که روز اول فرستاده بودین هم به
دستمون رسید.شرمندمون کردین.ان شاالله تو شادي هاتون جبران
کنیم.
خسته شده ام از این همه تعارف.
کاش زودتر برود.
حضورش،یادآور خاطرات خوبی نیست.
مسیح..
کاش اینجا بودي.
دلم امنیت حضورش را طلب می کند.
سیاوش این پا و آن پا می کند
:+خب من دیگه برم با اجازتون
:_لطف کردین تشریف آوردین.
+:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب
دیگه....خدانگه دار
می خواهد برود که صدایش می زنم.
:_آقاسیاوش؟
برمی گردد.
بازهم نگاهم نمی کند.
چشمانش پشت سرم را می کاوند.
:_حلالش کنین.
نگاهش روي عکس بابا می لغزد و بالا می آید.
به اندازم هزارم ثانیه روي چشمانم توقف می کند و سریع پایین می
افتد.
درست مثل بار اولی که دیدمش.
با همان سرعت؛اما کمی غمگین.
اگر بابا را نبخشد،...؟
اشک هاي معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ي
انقلاب می خواهند.
لب هایم می لرزند.
سرم را تکان می دهم تا جلوي سقوط اشک هایم را بگیرم.
:_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛...
چشمانم می سوزند.
:_بابام در حق شما بدي کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم.
می دونم یادآوري اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزاي بدي رو
گذروندیم.
اما الآن حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین..
نگاه سردش را به کفش هایش دوخته.
چند لحظه سکوت می کند.
حق دارد.
یاد آن روز می افتم که بابا یقه ي کتش را گرفت و به دبوار حیاط
کوبید...
گل هایی که زیر دست و پا له شد.
حق دارد.
سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش هاي خاکیم را نگاه می کنم.
:+حلال کردم.
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
:+بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندي کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدي
با دیدن گونه هاي گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ي کولر را
زیاد می کند.
:+خیلی زیر آفتاب موندي...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
:+مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی براي پنهان کاري نیست اما می ترسم.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌿۳۷۷🌿
از فکري که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم
دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه
بابا رو نمی بخشید...
:+باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزي برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودي من نمی دونم دست تنها چی
کار می کردم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوي که روي لب هایش می نشیند برایم کافیست.هرچند چیزي نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه
عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده...
مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده...
آب دهانم را قورت می دهم
:+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده اي نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
:+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
:+مسیح؟
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
:+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
چشمان عمو برق می زند.
:_چطور؟
:+عمو این چند ماه همه ي بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلا
اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم...
صبح ها زودتر از همه بیدار میشه..
حواسش به غذاي من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان
کتابی،گلی چیزي می خره.
واسه منم همینطور..
مامان رو به زندگی برگردونده...
به زن عموشراره گفته دوستاي روانشناسش رو به عنوان دوست به
مامان معرفی کنه...طوري که مامان نفهمه..
مدام میره کارخونه ي بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به
کاراي شرکت خودش برسه..
به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهاي
شرکت رو میکشه....
بعدشم که شبا...
ادامه ي حرفم را می خورم.
سرم را پایین می اندازم و ریشه هاي شال مشکی ام را به بازي می
گیرم.
عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ي جلوي در اتاق تو می
خوابه!
سرم را بیشتر خم می کنم.
:_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من
معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روي دلم
بذارم و اینا؟!
لبم را به دندان می گیرم.
چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟
:_نیکی؟
آرام سرم را بالا می آورم.
:_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟
:+چی؟
:_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پاي تو گریه می کرد...نیکی!
استارت عوض شدنت کجا خورد؟
به فکر فرو می روم.
عمو ادامه می دهد :_سر روضه ي سیدالشهدا....یادته که؟
سر تکان می دهم.
:_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو
دریاب....
گوهریه که نیاز به تراش داره....
*
سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندي به صورتش می
پاشم.
به طرف مامان و زن عمو می روم.
زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزي بگو به
مامانت...
سینی را برابر زن عمو می گیرم.
:_چی شده؟
به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم.
:+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم
بیاد قبول نمی کنه.
دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست!
این خوش فکري ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون
می آید.
سینی خالی را روي میز می گذارم و کنار مامان می نشینم.
سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این
روزا سرم شلوغه.
کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه
هست،کتاباي نخونده هست؛نیکی هست...
خودم را کنارش می کشم.
لیوان شربتم را روي میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم.
:_مامان بیخودي چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که
فعلا داره رو روال پیش میره...
هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به
موقع پرداخت میشه..
شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه.
یکی دو هفته دیگه کلاساي دانشگاهم شروع میشه...
نگران هیچی نباش...
مامان در چشمانم خیره می شود.
لبخندي می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر
جوان تر بود.
:+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم....
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌸۳۷۸🌸
سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو...
موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست.
می نویسم:"کتاباي روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الآنم که
مسافرت...
نمی دونم اگه نبودي من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوري باید
جبران کنم؟"
ارسال را فشار می دهم.
پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود.
"قبلا حساب شده"
لبخندي می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم.
ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده!
*
زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم.
:_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم
خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه..
مامان دستانش را باز می کند.
در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم.
جاي خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند.
مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ي کاناپه هاي
این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و
زندگیتون...
صورتم را بین دستانش می گیرد.
چشمانم را می بندم.
:_مگه نمی خواي من زودتر رو پاهاي خودم وایسم؟مسیح هم دل
داره،شوهرته...
می فهمی مامان ؟
سرم را تکان می دهم.
حرف هاي عمووحید در گوشم تکرار می شود.
"مبادا یه روزي بري سمتش که دیگه دیر شده باشه"...
:_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداري...این سه ماهو
به خاطر تو مشکی پوشید...
نفس عمیقی می کشم.
مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید
:_مراقب خودت باش...
دلم می گیرد.
این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند.
می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند...
رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را
انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است.
تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام
هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم
نیست!
تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این
دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود.
رفتن بابا،چشمانم را باز کرد.
با مامان و زن عمو روبوسی می کنم.
عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود.
مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده.
نگاهی به اطراف می اندازم.
فقط منم و مسیح!
مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را.
این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند!
:_دوست داري بریم بیرون؟
سر تکان می دهم.
:_باشه پس بریم
:+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلامو جمع کنم...می
خوام برگردم خونه ي خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزي را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
:+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ي خودته...خودت از اونجا اومدي
بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیاي!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از
خانه ي مسیح بیرون آوردم می چپانم.
جلوي کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس هاي یک دست مشکی برایم
دست تکان می دهد.
صداي عمووحید پژواك ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی..
تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندي...منم که تا
تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه براي بابا،لباس هاي مشکی
ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
شال سرمه اي ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و
چمدانم را برمی دارم.
مسیح پایین پله ها ایستاده.
تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش.
با صداي برخورد چرخ هاي چمدان سرش را بلند می کند.
سر جایم می ایستم.
نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد.
تعجب در تک تک اجزاي صورتش مشخص است.
دسته ي چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم.
از چشمانش شوق می بارد.همان چیزي که شب عقدمان در صورتش
نبود!
لبخندي می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم.
با ذوق به طرفم می آید:نیکی!
بسته ي کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم.
:+مامانم داد...ممنون از عزاداریت براي بابام...ممنون که حرمتمون
رو نگه داشتی..
مرسی که مشکی پوشیدي...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که
هستی... ممنون که اینقدر خوبی.
نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است.
لبخند می زنم.
:+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون!
روي ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌱۳۷۹🌱
جلو می روم.
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
:+تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوري که انگار
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟
سر تکان می دهد.
براي پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار
می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاري می
شود.
*
نگاهی به چهره ي خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.
پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه اي می افتد
که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم.
مسیح رد نگاهم را می گیرد.
_:دوست داري یه چیزي بخوریم؟
ذهنم را خوانده!
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را
پارك می کند و هر دو پیاده می شویم.
یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوري که از مسیح داشتم،یاد حرف
هاي بچگانه اي که زدم...
مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز
روي در با ورودمان صدا می دهد.
این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و
یک مرد تنهاي تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه
نیست.
ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی
می نشینم.نگاهی از سر ناباوري به میز و صندلی هاي چوبی ساده اش
می اندازم.
باورم نمی شود که مردي که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان
پسر مغرور با چشم هاي شیشه اي است.
سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند...
دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیاي واقعی پرت می
شوم.
لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را
وادار به عاشق شدن می کنند!
_:به چی فکر می کنی خانم؟
در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس...
بدون شرم..
+:به دفعه ي اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه
ي چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم....
لبخند از روي لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است.
_:بهت گفته بودم؟
+:چیو؟
_:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی!
حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو
نفر می چرخد.
نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من
نیست!
نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم.
باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم.
باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز...
با شیطنت می گویم
+:واقعا؟
_:معلومه...
حلقه ي ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش
می گیرم.
+:پس دوباره ازم خواستگاري کن.
مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ي بین دو انگشت شست و
اشاره ي دست راستم می کند.
خنده ام را به سختی کنترل می کنم.
مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند.
با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روي صندلی بلند می شود.
از روي گلدان روي میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید.
مانده ام که چه در سر دارد.
برابرم زانو می زند.باورنکردنی است.
لبخند عجیبی روي لب هایش می نشیند.
حلقه را روي گل می گذارد وبه سمتم می گیرد.
با صداي مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من
ازدواج می کنین؟
نگاه افراد حاضر در کافه روي ما در تلاطم است.
شرم می کنم.
+:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم...
با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد.
_:جوابم رو بده.
سریع حلقه را از روي گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می
کنم..پاشو دیگه
لبخندي از ته دل می زند.
بلند می شود و می گوید:دوستت دارم..
از کنار لاله هاي گوشم تا نوك بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می
شود از حرارت این جمله....
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🍓۳۸۰🍓
استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛براي بار
هزارم.
نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر
چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم.
چشمانم برق خاصی گرفته اند.
صداي باز و بسته شدن در می آید.
مسیح براي خرید شام رفته بود و وقت مناسبی براي من بود تا کمی
خودم را جمع و جور کنم.
آب دهانم را قورت می دهم.
صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟
صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترك بیرون می روم.
مسیح که جلوي در اتاق من ایستاده با شنیدن صداي صندل هایم
برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت...
با دیدنم،حرفش را قطع می کند.
سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندي می زنم و سلام می
دهم.
مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده.
چند قدم جلو می آید.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم
هوا کم آورده ام.
مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می
ایستد.
بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک
غذاها را روي کنسول بگذارد.
حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودي
بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد.
خنده ام گرفته.
پسربچه ي حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده.
جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می
گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم.
مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید.
حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسري را از سرم دربیاورم.
چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام.
ظرف ها را روي میز می گذارم و مشغول می شوم.
وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه
نگاهم می کند.
مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از
این پرت او نکنم.
اما نمی شود.
هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و
نزدیکم می ایستد.
سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم _:آشپرخونه جاي آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به
کارام برسم.
با شیطنت نگاهم می کند
+:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن...
سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم
_:نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به
کارام برسم.
بی توجه به حرف هاي من می گوید
+:گفته بودم؟
_:چی رو؟
+:دوست دارم!
*
باباجان سلام!
امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت
شماست.
اینکه چقدر به شما سخت می گذرد...
هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه
می گیرم.
تمام اشک هایی که پاي روضه هاي سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از
شما جمع کرده ام.
اگر از حال ما می پرسی،خوبیم..
خدا را هزاران مرتبه شکر...
مامان تقریبا به زندگی عادي بازگشته و کارهاي قبلش را از سر
گرفته.
تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبري از آن برق سوزنده در
چشم هایش نیست.
پدربزرگ هم به کمک دستگاه هاي متصل به بدنش زنده است.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌹پارت آخر🌹
عمووحید همه ي تلاشش را کرده و تا حدودي موفق شده که
پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند.
حال عمووحید هم خوب است.
نگران من است و روزي هزار بار پیام می دهد.
من هم که....
سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم.
او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار
نیامده ام!
باور کن سخت است بابا...
سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادي را انجام نمی دهد.
اما دلم قرص است به عشقمان.
به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و
نصفه شب سر میز سحري کنارم می نشیند.
دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند.
هم پاي من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ
کدام از مهمانی ها را نمی رود.
دلم خوش است و لبم خندان...
اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک
روز یکی از ما کم بیاورد...
من بدون محبت هاي مسیح می میرم بابا!
می ترسم از روزي که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر
سومی به عنوان فرزند من و مسیح می تواند آغاز وحشتناکی براي
اختلاف هایمان باشد..
عمووحید دل گرمم می کند.
می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند.
هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاري از دستم برمی
آید انجام دهم.هنوز می گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که
براي زهراي مرضیه اشک ریخته اند ...
برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است....
{پایان فصل اول}
#مسیحاۍعشق
فاطمه نظري
هدایت شده از 💛پاتوق دخترا💛
1576614855.pdf
حجم:
5.4M
اول از همه سلام🦋
۱.پیشنهادی برای جوایز دارید؟! و اینکه خب اگر یه چیزی رو گرفتید بگید تا یکی دیگه بهتون بدیم
۲.ممنون لطف دارید
۳.تونستم چشم
۴.شاید نداشته باشیم اینجوری شرمنده شما میشیم
۵.بله این مال پروفایله
۶.گذاشتیم با #مسیحاۍعشق میتونید پیداش کنید
۷.ممنون لطف دارید چشم.ان شاالله
۸.ممنون لطف دارید گذاشته شد
۹.شرمنده دوباره دارم جواب میدم
۱۰.چشم زیادترش کردیم ان شاالله بیشتر هم میشه اگر تونستیم
هشٺگهاےڪانالدخترانبهشتی🌸🌱
#والپیپر
#ایده
#بستن_روسری
#کلام_شهید
#کلام_شهدا
#رهبرانه
#حضرت_عشق
#ثـوابیـهـویـے
#شهادت
#مسیحاۍعشق (رمان)
#او_را (رمان)
#رفیقانه
#بیوگرافی
#آیه_گرافی
#کاردستی
#چالش
#چالش_یهویی
#مداحی
#کتاب_بخوانیم
#بهتر_درس_بخونیم
#دخٺࢪونھ ( #دخترونه )
#پیشنهاد_دانلود
#انگیزشی
#تلنگر
#استوری
#چادرانه
#آشپزی
#خدا
#جنگ_نرم
#ایده_نقاشی
#طنز
#خندان
#ایران
#گیف
#آقای_پناهیان
#طبیعت
#نی_نی_خوشمل
#جمعه
#بمونید_برامون
#حاج_قاسم
#رفیق_خدایے
#تست_هوش
#پروفایل
#صبحے_دیگر
#منظره
#معرفی_کتاب
#امام_زمان
#بیشتر_بدانیم
#به_وقت_معرفی_کتاب
#نظامی
#دلنوشته
#گل
#امام_شناسی
#شگفتیخلقت
#بولت_ژورنال
#خدا_جون
#کلیپ
#شهیدانه
#خوشمزه
#عکس_نوشته
#کتاب
#همـ_نـامـ_مـادرسـادات (رمان)
#طنز_جبهه
#اسلایم
#پلاک_پنهان(رمان)
#مناسبتے
#مطلب_درسی
#ناحله (رمان)
#قرآن
#حجاب
#احکام
#عمل_به_حرفمون
#کربلا
#امام_حسین
#امام_رضا
#حرف_دل
#چادری
#خلاقیت
#دلانه
#ریحانه