#بابای_مهربونم
سلام
شنبه امتحان زبان و من تا الان حدودا خوب خوندم.
امیدوارم کمکم کنید...
چون برای منی که میخوام یارتون باشم زشته که درسام خوب نباشه نه؟
بذارید رک راست یه چیزی بگم بابا!
من خیلی اهل نامه نگاری نیستم و همون طور که خودتون میدونید بیشتر حرفام رو قبل خواب بهتون میگم واسه همین اگه خوب ننوشتم لطفا منو ببخشید🙏
دوست دارم برای شما یک لقب انتخاب کنم مثل جودی که به باباش میگفت بابا لنگ دراز
ولی من لقبی برازنده شما پیدا نکردم پس تا وقتی شما رو همون بابا جون صدا می زنم
دیروز قرار بود بریم یه جای سرسبز ولی مامانجون قبول نکردند☹️
اول راضی بودن ولی بعد یهویی گفتن نه!
وقتی ازشون پرسیدیم چرا گفتن:
من اون اوایل زندگیم خواب دیدم که جلوی خونه ی خان دایی ایستادم و اونجا روضه هست.
یک آقای خوش سیما و خوش و خوش قد و بالایی میان بیرون
از من پرسیدن:
میخوای روضه ماهونه بگیری؟
—تو فکرش هستیم ولی با وجود خونه ی کوچیک...
—درست میشه،کی میخوای بگیری؟
—هر موقع که شما بگین.
—عصر یکشنبه
—اما عصر یکشنبه که روضه ی خان داییه
ایشون مکثی کردن و گفتن:
—پس صبح دوشنبه شما روضه بگیر
—چشم اما مهمونی ندارم که دعوت کنم
—من خودم میام
بعد مامانجون در حالی که گریه میکردن گفتن بغضی ماه ها سه چهار نفر بیشتر نبودیم ولی روضه رو میگرقتیم...
ما هم به خاطر همین به بیرون از شهر نرفتیم.البته من خیلی خوش حال بودم و نا خودآگاه چشمم تو مجلس دنبال شما می گشت ولی پیداتون نمیکرد...
می دونستم شما حضور دارین و من هم مودب تر از دفعات پیش بودم چون میدونستم شما هستین 😃
ولی من شرمم میشه که اینقدر دختر بدی هستم که حتی چشم دیدن شما رو هم ندارم
بابا ! من ناراحتم که شما رو تا به حال ندیدم
امیدوارم بتونین احساسات این دختر کوچولوتون رو درک کنید
الان عصره
شما دارین چی کار میکنین؟
دارین گریه میکنین؟خواهش میکنم دست بردارین.
شایدم تو کوچه و بازار مارو نگاه میکنید
به هر حال امیدوارم به خاطر ما انسان ها غمگین نباشین چون دختر کوچولوی شما تصمیم گرفته که سعیش رو بکنه تا گناه نکنه
از طرف زینبی که خیلی شما رو دوست داره
May 11
این هفته هم گذشت تو اما نیامدی😞
خورشید خانواده زهرا نیامدی☀️
#پروف
#امام_زمانم
#جمعه_گذشت😭
🌈https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
سلووووم
❤️🧡💛💚💙💜🖤
صبح شنبتون به خیر
امیدوارم امروز مث #مدیر امتحان نداشته باشید چون داره به کوب درس میخونه😂
امروز حوصله ورزش کردن نیست زحمتش با خودتون
😂🙏😅
ولی #عهدمون رو با امامون فراموش نکردیم خدارشکر
🤲🏻
پس یه کشی به خودتون بدین تا دیر نشده که بریم سر دعا
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
۷۰ تا بشیم کلیپ میذارم...مثل همون قبلی 😍😍💓
بدویید دوستاتون رو دعوت کنید 👏👏👏
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
💛پاتوق دخترا💛
۷۰ تا بشیم کلیپ میذارم...مثل همون قبلی 😍😍💓 بدویید دوستاتون رو دعوت کنید 👏👏👏 https://eitaa.com/joinch
تازه علاوه بر اون چند تا استیکر خیییییییییلیی خوشگل خاص هم داریم
#555_556_دو_شهید
💎طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
دخترای گل...
قرار شد جمعه ها چون به بابای مهربونمون نامه میدیم رمان رو نذاریم
ولی به جاش شنبه ۶ پارت میذارم...
ولی روزای دیگه ۳ پارت
🔹 #او_را ... (۲۲)
بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم
دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️
باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه
من باید زندگیمو درست کنم !
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫
برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥
من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️
نه ❗️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠
امّا...
حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده ⁉️
نه
نه
منم اشتباه میکنم ؛ باید بنویسم ...
نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم .....
🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم !
اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم ،
فکرمیکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود 👧
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی 😕
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 😐
و من تو دلم گفتم فقط همین ⁉ ️😐
اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم !
قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد ، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای 😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن 😏
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم !
کلاس رقص
شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و ...
چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت !! 😔
من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم ...
وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم .... 🚫
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🔹 #او_را ... (۲۳)
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !
امّا مجبور بودم برم
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !
🔹یه ماهی مونده بود به عید ...
بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...
- مامان ...
میگم با بابا حرف زدین ؟؟
- چه حرفی عزیزم ؟
- عید دیگه ...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .
- آخ راست میگی ...
یادم رفت بهت بگم ...! ☺️
اره ، صحبت کردیم
بابات راضی نشد 😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه
باید بری خونه مامان بزرگت !
- ماماااان ... خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال ؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
- دخترم !
میدونی که وقتی بابات بگه ، جز چشم ، نمیتونی حرفی بزنی 😊
بعدشم چیزی نمیشه که !
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره !
تو هم که دوستش داری !
عیدم اونجا شلوغ میشه ،
عمه ها و عموهات میان ، خوش میگذره بهت 😉
- وای ... نه 😞
من نمیخوام برم اونجا 😒
- چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا ، یا برو اونجا
الانم من خسته ام .
شبت بخیر دختر قشنگم ...😘
اَه ... مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت !
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم ،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم 😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم
بار اول که زنگ زدم جواب نداد !
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت ،
خیلی سر و صدا میومد !
- الو؟؟ مرجان ؟؟
- الو جونم ترنم ؟
- کجایی؟ چه خبره ؟
- ببین من نمیتونم صحبت کنم .
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
- باشه ، بای
فکرم رفت پیش مرجان ...
یعنی کجا بود ...
چقدر سر و صدا میومد !
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی !
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم .
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭
به اجبار بلند شدم
باید میرفتم دانشگاه
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅
کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
- الو
- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳
پاشو لنگ ظهره !!!
- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....
بای
این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !!
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🔹 #او_را ... (۲۴)
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .
- سلاااااام خوشگل خودم 😍
- سلام عزیزم. خوبی ؟
- اگه خانومم خوب باشه 😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...
آخرش چیشد ؟
هیچی ...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
- ممنون ، خوبم
- پس منم عالیم 😉
کجایی نفسم ؟؟
- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊
- خب چرا خونه ؟
اونجا که تنهایی ، بیا پیش من.
منم تنهام 😉
- آخههه ...
- آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ...
لطفاً ... 😢
- باشه عزیزم. میام.
- قربونت برم مننننن 😍
بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن.
- باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖
کلا از نازکشی بدم میومد
دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد !
- جانم
- سلام عزیزممم. خوبی ؟
- سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟
- وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....
- خسته ی چی ؟؟؟
کجا بودی مگه ؟؟
- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁
- الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو
- چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒
- دارم میرم پیش عرشیا
- ای بابا ...
تا کی اونجایی ؟
نمیشه بپیچونیش ؟
- نه بابا
خواستم ، نشد !
میرم دو سه ساعت میمونم میام
خودمم حوصلشو ندارم .
- عه چرا ؟
دعواتون شده ؟
- نه ، دعوا برای چی ؟
- پس چرا حوصلشو نداری ؟
- ندارم دیگه .
سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره
معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒
- زیادی بی اعتماد شدیا 😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
- دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !!
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟!
- خودش که اینجوری میگه !
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ،
هیچکسم ازش خبر نداره ،
از عشق خبری نیست ! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
- بیخیال
نگفتی کجا بودی ؟؟
- اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉
- باشه گلم ، پس فعلا
- فدات ، بای
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🔹 #او_را ... (۲۵)
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .
😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :
- خوش اومدی بانوی من 😍
دوست داشتم زودتر ولم کنه
دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .
- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!
- ببخشید 😂😂
از بس دوستت دارم ...
خب خانومی بیا بشین ببینم ...
کم پیدا شدی ....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش
- ترنم ....
چیزی شده ؟؟
چرا اینجوری میکنی؟ 😢
- چجوری ؟؟؟
- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری !
- نه! خوبم ...
چیزی نشده ... 😒
- پس چته ؟
- ببین عرشیا ...
من همون روز اول گفتم این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !!
- ترنم ؟؟؟
تموم کنی؟ 😢
شوخیت گرفته ؟
چیو میخوای تموم کنی ؟
زندگی منو ؟
عمر منو ؟؟
- لوس نشو عرشیا 😒
مگه دختری ؟؟
من نباشم ، کسای دیگه هستن!! 😏
- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟
کی هست ؟
من جز تو کیو دارم ؟؟ 😥
- به هرحال ...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد ... 😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!! 😳
شوکه شدم !!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
- پاشو بابا شوخی کردم 😳
چرا اینجوری میکنی ؟؟ 😒
مثل دخترا میمونی عرشیا 😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !! 😡
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! 😭
- ترنم باورکن من بی تو میمیرم ....
خودمو میکشم !!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری !
به جون خودت جز تو کسیو ندارم ... 😭
- من نمیتونم این قول رو بهت بدم !!
من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند ...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :
- ترنم خواهش میکنم .....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد ...
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🔹 #او_را ... (۲۶)
- برو اونور عرشیا ...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️
- تو هیچ جا نمیری 😠
- یعنی چی؟ 😠
برو درو باز کن !!
باید برم
قرار دارم ...
صداشو برد بالا
- با کی قرار داری⁉ ️😡
از ترس ته دلم خالی شد ... 😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده
امّا نباید خودمو میباختم ...
- با مرجان
- تو گفتی و منم باور کردم 😡
میگم با کی قرار داری ؟؟
- با مرجااااان ...
میگم با مرجان ...
- گوشیتو بده من 😡
- میخوای چیکار ؟؟؟
- هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟ 😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش ....
- گوشیمو بده 😧
- برو بشین سر جات 😡
تپش قلب شدید گرفته بودم ...
حالم داشت بد میشد .
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید !
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد 😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید ... 😭
دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش ...
-ترنمم گریه نکن ... 😢
اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
دستاشو پس زدم و گفتم
- ولم کن ....
بیشعور روانی !! 😭
- ترنم من دوستت دارم ... 😢
- ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر 😭
بازوهامو فشار داد و گفت
- باشه ...
میخوای بری ؟؟
- اره ؛ پس فکر کردی پیش تو می مونم ؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
- خداحافظ عشقم ..... 😢
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون ...
سوار ماشین شدم امّا حال رانندگی نداشتم ...
حالم خیلی بد بود ...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد ... 😭
خیلی تو اون چند دقیقه بهم فشار اومده بود ...
نیم ساعتی تو همون حال بودم
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون !!
تلو تلو میخورد ‼️
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🔹 #او_را ... (۲۷)
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳
بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....
دل تو دلم نبود ...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕
سریع رفتم پیشش
- ببخشید ...
سلام
- سلام ، بفرمایید ؟؟!!
- این ...
این ...
این آقایی که الان بالاسرش بودید
چشه ؟
یعنی چیشده ؟؟
مشکلش چیه ؟؟ 😥
- شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت :
چرا قرص خورده ؟؟؟
با تعجب گفتم :
-قرص ⁉️
چه قرصی ؟؟
- نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !!
با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت :
- همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن
چنددقیقه دیگه برید پیشش ...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ...
هوا داشت تاریک میشد
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم
نه میتونستم دیر برم خونه 😣
همش خودمو سرزنش میکردم ...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا
تازه به هوش اومده بود .
سرم تو دستش بود ...
بی رمق رو تخت افتاده بود .
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢
- چرا این کارو کردی ؟
- تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢
- عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
- پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
- اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ...
بعدشم من دخترم
تو پسری! مردی مثلاً !!
- اولا چه فرقی ؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢
بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟
- عرشیا ...
من دیرم شده ...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن ...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭
- خیلی بی معرفتی ...
برو ....
"محدثه افشاری"
https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662