.
قافله عشق ازمنزلگاه «شَراف» نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است، همچنان رفتند. نزدیک ظهر، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر میگوید. فرمود: «الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانی به چشمم رسیده است.»... اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی» بود همراه به هزار سوار که میآمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد. نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ و پرچمهایشان گویی بال سیاه غُراب بود.
راوی: از این سوی، آنک، سپاه فاجعه نزدیک میشود... اما از دیگر سوی، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانیاش با شمس وجود حسین اقتران مییابد و لاجرم، جاذبه عشق او را به مدار یار میکشاند.
@Glorious_poem
#مرتضی_آوینی
📗فتح ِخون
#محرم