eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز یکشنبہ ↯ ☀️ ٢٩ تیر ١٣٩٩ 🌙 ٢٧ ذی القعده ١۴۴١ 🎄 ١٩ جولای ٢٠٢٠ 📿 ذکر روز : یا ذوالجلال و الاکرام 🍃🌸 عاقل ترين مردم كسى است كه به عيب هاى خويش بينا و از عيوب ديگران، نابينا باشد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_144 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬 کلیپ : برخی رسانه های داخلی علیه حجاب اسلامی فعالیت می کنند! 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 اعجاز علمی سجده کردن به سمت خانه خدا... واقعا تاثیر گذاره و فوق العاده 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬 کلیپ : امام رضا علیه السلام ، بهشت را برای یونس بن عبدالرحمن ضمانت کردند 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔥 آتش سوزی های سریالی آمریکا؛ این بار شعله ها از کارخانه شیمیایی آتلانتا زبانه کشید 🔹منابع خبری بامداد شنبه از وقوع آتش‌سوزی در یک کارخانه مواد شیمیایی در نزدیکی «فرودگاه آتلانتا» در ایالت «جورجیا» خبر داده‌اند 🔹️این چهارمین آتش سوزی بزرگ است که طی ۲۴ ساعت گذشته در آمریکا به وقوع پیوسته است. 🔹️مقامات مسئول این کشور هنوز هیچ توضیحی در مورد علت وقوع آتش سوزیها که در کارخانه موادشیمیایی، کارخانه فولاد و نیروگاه برق به وقوع پیوسته توضیحی ارائه نکرده اند. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬 کلیپ : تواضع جناب علی بن جعفر در برابر حضرت معصومین علیهم السلام 👤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےدهم و چشم مےدوزم به چشمانش... لرز بدنش رفته رفته بیشتر مےشد و خون با فشار بیشترے از بدنش خارج... چند نفر از بچه هاے انتظامے به سمتمان مےایند و ارام روے جراحت را مےبندند،تا حداقل راه براے بیرون امدنش باز نباشد... پتویے رویش مےاندازیم و منتظر امدن امبولانس مےمانیم... دست میبرم و دستان سردش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و با دستانم سعے در گرم شدن دستانش مےڪنم... چشم دوخته به من و هرازگاهے به جاے ناله فقط لبخند،مےزند... رو مےڪنم به او و مےگویم:درسته ڪارت بدون هماهنگے بود و نادرست،ولے باعث شدے یڪے از اون زیر دستاش بیوفته تو تله... تلخندے مےزند و بریده بریده مےگوید:ولـ لـی اگــہ تــ تو نبودے ک اون گیـ یـر نمے افتـ تاد ... انگشت اشاره ام را مقابل بینے ام مےگیرم و اهسته لب مےزنم:هیـس،چیزے نگو!به خودت فشار نیار... دوباره مےگوید:دم اخـ خـرے هـ هـم مارو ول نمےڪنے؟ اشڪ و لبخند هردو باهم یڪے مےشوند... سرمـ را به سمت بالا مےگیرم و لبم را مےگزم،ڪنترل این حجم از بغض برایم ممڪن نبود... اصلا چہ ڪسے گفته،مرد نباید گریه ڪند؟ مرد باید بمیرد و دم نزند؟ مگر مےشود؟ همراهم زنگ مےخورد،اهمیتے نمےدهم،به دستم مےگیرم تا صدایش را ڪم ڪنم ڪہ با سر مےگوید جواب بدهم... حاجے بود،وسط این بهبوهه حتما مےخواهد بگوید،چرا رفتم وسط ماجرا؟ هم محمدے از فرمانش سرپیچے ڪرده بود و هم من... همراهم را به سمت گوشم مےبرم و لب مےزنم:سلام حاجے با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم مےگوید:شنیدم محمدے مجروح شده اره؟ نگاهے به چشمانش مےڪنم و لب مےزنم:اره احمدے_وضعش چطوره؟ جلوے خودش چه مےتوانستم بگویم... سڪوت مےڪنم در جوابش ڪہ داد مےزند: با توام میرامینے! میگم وضعش چطوره؟ با صدایے بلند و گرفته مےگویم:عاالیــہ حاجے... بغض لعنتی دوباره مےافتد به جانم،چشمانم پر مےشود،اما... ادامه مےدهم:فقط تو خون داره دست و پا میزنه... در این وضعیت شرح حال مےگرفت از من... یعنے نمیدانے چه بلایے به سرش امده؟ این سوالات بیهوده حالم را بهم مےزد... تماس را قطع مےڪند و من هم از خدا خواسته،همراهم را خاموش مےڪنم و در جیب شلوارم مےگذارم... نگاهم را از صورتش مےگیرم و به شے خونے در دستش مےدوزم... متعجب مےپرسم:این چیه؟ با خس خس مےگوید:گوشے لب مےزنم_همون...؟ نمےگذارد سوالم را تمام ڪنم ڪہ سرش را تڪان مےدهد و دست لرزانش را به سمت دستم مےاورد و همراه صدیقے را ڪف دستم مےگذارد و لب مےزند:دل پیـ ش ڪسـ سے باااشد و وصـ لـش نـ تـ توانے! چشمانش پر مےشوند... دستم میبرم و گونه هاے نمدارش را پاڪ مےڪنم...حتے در این لحظه هم؟ صداے امبولانس را ڪہ مےشنوم،احساس مےڪنم لحظہ وداع رسیده! باید از او خداحافظے مےڪردم،باید مےرفت! لحظه اخر نه من چیزے مےگویم نه او... خیره فقط چشم مےدوزیم به هم،دستانم را مےفشارد... ارام مےخندد،بخند جانم،بخندو خاڪ بر سر ڪن تمام غصه هایت را... یڪ ان به سرفه مےافتد و لخته هاے خون روے لباسش مےریزد... چشمانم مضطربم را مےدوزم به دو نفرے ڪہ برانکارد به دست به سمتمان مےامدند... نزدیڪ مےشوند،پتو را ڪنار مےزنند و بدون هیچ معطلے به سمتش مےروندواورا روے برانڪاردمےگذارند... مےخواهد از دستهایش او را بالا بڪشد ڪہ پسش مےزنم و خود این ڪار را مےڪنم و با تمام سرعت به داخل ماشین هدایتش مےڪنم... مےخواهم بروم ڪہ از پشت از یقه پیراهنم مےگیرد و عصبے مےگوید:تو ڪجا؟ مانند بچه هاے تخس مےگویم _میخوام بیام! ±لازم نکرده... مرا به عقب هول مےدهد و درب امبولانس را مےبنددو با سرعت راه مےافتد... هراسان بدون اینڪہ لحظہ اے بخواهم درنگ ڪنم به سمت ماشین مےروم و با سرعت تمام خود را به پشت امبولانس مےرسانم.... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ بیست دقیقه بعد وارد محوطه بیمارستان مےشوند... ماشین را در خیابان پارڪ مےڪنم و با قدم هاے بلند خود را به سمت اورژانس مےرسانم... در امبولانس را باز کرده بودند و دو مامور اورژانس و یڪ پرستار در حال پایین اوردنش بودند... او را از روے برانڪارد به تخت چرخ دارے منتقل مےڪنند و به سرعت به داخل هدایتش مےڪنند... دوان دوان به سمتشان مےروم و خود را بہ بالاے سرش مےرسانم... چشمان باز و خمارش را ڪہ مےبینم دلم ارام مےشود... پرستار لحظہ اے مےرود و من و محمدے تنها مےمانیم... چشم پرستار را دور مےبیند و دست مےبیرد و ان چیزے را ڪہ روے صورتش قرار گرفته به سمت پایین مےڪشد... خم مےشوم و بوسه اے به پیشانے اش مےزنم... در چشمانش نه ترس بود نه اضطراب... ارام بود،ارامه ارام... زیر لب چیزهایے مےگفت ڪہ متوجه نمیشدم... به شوخے نگاهے به دور اطرافم مےاندازم و لب مےزنم:بسم الله بسم الله،نڪنه با حورے مورے چیزے دارے حرف مےزنے! مےخندد،لحظه اے ماسڪ را به روے صورتش مےگیرد و سپس پایین مےڪشد و با خنده لب مےزند:ارره بیـ نشون دعـ وا شده سره من،دارم جـ داشـ شون مےڪـ نم... _اوهوع،بابا اعتماد به عرش... دست میبرم و ماسڪش را به روے صورتش مےگذارم... نگاهم را از او مےدزدم...نمےخواستم ببیند ناامید شدنم را... دستانش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و مقابل صورتم مےگیرم و بوسه اے بر دستانش مےزنم... دستان گرمش امیدوارم مےکند،دستش را به روے گونه ام مےڪشم و لب مےزنم:نکنه بے من هوس رفتن ڪنے؟ مےخندد،بغض مےڪنم... مےگویم:نباشے نیستمااا،یوقت به سرت نزنه شهید شے... قطره اشڪے از گوشه چشمش پایین مےافتد... او مےبارد،من مےبارم... دوباره ماسڪ را پایین مےڪشد و با سرفه مےگوید:اا رزو مــ مـہ میـعـاد یڪ ان صدایش مےرود،چشمانش را مےبندد و دستش از دستم به روے تخت مےافتد... سرم را به سرش مےچسبانم داد مےزنم:اینــاارو نگفتم ڪه برے... دیوانه مےشوم... اشڪهایم صورتش را خیس مےڪنند،صداے قدم هاے هراسان عده اے را مےشنوم ڪہ به سمتمان مےامدند رهایش نمےڪردم،پرستارے به سمتم مےاید و سعے مےڪند مرا از او جدا ڪند... دو نفر دیگر تخت را از دستم مےگیرند و مےبرند... ڪف سالن نقش زمین مےشوم...تڪیه ام را دیوار مےدهم و دستے به روے سر مےگذارم و فقط اشڪ مےریزم... تمام ثانیه هاے باهم بودنمان مدام جلوے چشمانم رژه مےرفتند و خون به جگرم مےڪردند... خدایا خوب اروزیم را ارزویش ڪردے و بردے! پس من چه؟ مگر من دل نداشتم؟ شهادت! میدانم ڪہ داغش اخر مےماند بر دلم خسته ام از دنیا دنیایے ڪہ میدانم اخر مرگ را نصیبم مےڪند حرفهایم،ادعایے بیش نیست ناله هایم جز براے خویش نیست او رفت و شهید شد و من ماندم تا بمیرم... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔴 حجت‌الاسلام دینداری در آخرالزمان 🔻بی‌نهایت زیبا و تکان‌دهنده👏👏👏 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌷پیامبرمهربانی(ص): هر کس یتیمی را سرپرستی کند تا بی‌نیاز شود،‌ خداوند بهشت را بر او واجب می‌کند. 📗بحار۴۲:۲۴۸ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💠صوت عجیب این کارگر همرو‌متحیر کرده! 🌿ناز نفست 🦋عجب تلاوتی ‌ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔶 اراده الهی 🔊 حجت الاسلام والمسلمین عالی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما کِی قدم می‌نهی ای شاه به ویرانه ما ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸شروع صبحی 🍃پُر برکت و رحمت 🌸با صلوات برحضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🍃و خاندان مطهرش 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌸وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز دوشنبہ ↯ ☀️ ٣٠ تیر ١٣٩٩ 🌙 ٢٨ ذی القعده ١۴۴١ 🎄 ٢٠ جولای ٢٠٢٠ 📿 ذکر روز : یا قاضی الحاجات 🍃🌸 دنیا فریب می دهد، زیان می رساند، و سریع می گذرد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_145 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌
4_5807749571874392283.mp3
1.44M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ اطاعت نادرست از پدر و مادر ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ✨﷽✨ ✅امانت داری ✍عبدالرحمن بن سیابه می گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسه ای که محتوی هزار درهم بود، به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازه ای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرضهای فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پولها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس می دهی، شاید کم بوده؟ گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که در آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسشهایشان را نیز دریافت می کردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمود: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمود: پدرت چه کار می کند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستاد. آن گاه از من پرسید: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمود: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم. هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسید: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یابن رسول الله! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفت: احسنت! سپس فرمود: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام فرمود: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانت داری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو برد و فرمود: این چنین. عبدالرحمن بن سیابه می گوید: در اثر عمل به سفارش امام، آن چنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم. 📚 کتاب بحارالانوار،ج 47، ص 384 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💠منقول از آیت الله بهجت چرا نماز را تند می خوانی؟! 🤲 اگر نمازت را تند به خوانی پروردگار به ملائکه می فرماید چرا این بنده ی من نمازش را تند می خواند مگر رفع شدایداو، مگر انجام حاجات و مقاصداو به دست کسی غیر از من است؟! 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💠خائن به وطن و قاتل شهید سلیمانی امروز اعدام شد. 🦋امام على عليه السلام : .   از خيانت كردن بپرهيز كه آن بدترين گناه است 🔥و خائن به سبب خيانت كارى خود به آتش عذاب شود .  📚( غرر الحكم : ۲۶۶۷ ) ‌ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ ساعت تقریبا دوازده شب است و من مثل دیوانه ها پاے پیاده خیابان ها را گز مےڪنم... همراهم زنگ مےخورد،دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم بابا_ڪجایے میعاد جان؟ گرفته جواب مےدهم:خیابون بابا_بیامـ دنبالت بابا؟ نفس عمیقے مےڪشم و سپس مےگویم:نه بابا جان مےخوام یکم قدم بزنم... بابا_باشه پسرم هرجور راحتے،مزاحمت نمیشم،خداحافظ _مراحمید،خدانگهدار منتظر میمانم تا تماس را قطع ڪند و سپس همراهم سرجایش مےگذارم... نگاه خیره و متعجب عابران را تحمل مےڪنم و قدم از قدم برمیدارم... پیراهن،خاڪے و خونے،سر و وضع ژولیده... گاه افسوس مےخوردند،گاه مےخندیدند... دستهایم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم... پسرے از ڪنارم رد مےشود و شانه اش را به شانه ام مےزند و تمسخر ڪنان مےگوید:بابارو باش،از تئاتر میاے؟ حتے توان این را ندارم ڪہ برگردم و جوابش را بدهم... حرفها به گلویم چنگ مےزنند،بغض مےشوند،خاطره مےشوند و در اخر قطره اشڪے مےشوند و از چشمان بے ابم راهے گونه هاے سیرابم مےشوند... یڪ ان ڪنترل خود را از دست مےدهم و با تمام سرعت برمےگردم و از لابه لاے جمعیت او را پیدا مےڪنم و از بازویش مےڪشم و به سمت دیوار هولش مےدهم... خون جلوے چشمانم را گرفته...نفس نفس مےزنم و دندانم را روے هم مےسابم و با حرص تمام مےگویم:میدونے رفیقت جلو چشت بره و نتونی ڪارے ڪنے یعنے چے؟ چشمانه از حدقه بیروت زده اش را متعجب دوخته به چشمانم... هراسان و نفس نفس زنان مےگوید:ببخشید داداش،شرمنده... یقه اش را رها مےڪنم و قصد رفتن مےڪنم... مےخواهم بروم ڪہ دستے از پشت روے شانه ام مےنشیند،فڪر مےکنم همان پسرڪ است،دستش را پس مےزنم... یکبار دیگر دستش را روے شانه ام مےگذارد،بر مےگردم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ لال مےشوم... نفس در سینه ام حبس مےشود،چشمانم پر مےشود،خودش بود... صدایم مےزند_میعاد،داداش اروم باش... مےخواهم چیزے بگویم،اما زبان در دهانم نمےچرخد...خیره جمعیت را نگاه مےڪنم، یڪبار دیگر صدایم مےزند:ببین من همیشه همراهتم... دست میبرد و روے چشمانم مےڪشد و با لبخند مےگوید_نبینم این چشما واس من اشڪ بریزنا!باشه داداش؟ سرم را پایین مےگیرم...چقدر سخت بود زل زدن به چشمانش... سرم را بلند مےڪنم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ نمیبینمش،دیگر نمیبینمش... هراسان بین جمعیت قدم برمیدارم،با دیدنش از خود بیخود شده بودم،دوان دوان بین جمعیت حرکت مےڪنم و مدام به شانه این و ان مےخورم و حرف مےشنوم... یڪ لحظه نفس یاریم نمےڪند،خم مےشوم و دستانم را روے زانوهایم مےگذارم و نفس نفس مےزنم... براے لحظه اے چشمانم را مےبندم،مےخواهم وقتے چشمانم را باز ڪردم،خود را در اغوشت بیابم...تنها اغوشے ڪہ مےفهمید مرا... یڪ ان در همان حالت به هق هق مےافتم... +اقا حالتون خوبه؟ دستم را بالا مےگیرم،یعنے خوبم... به سمت خانه قدم برمیدارم،چند دقیقه بعد به سر ڪوچه مےرسم... نگاهے به درب ورودے خانه مےاندازم...پدر بیرون منتظر امدنم بود... به سمتش مےروم... اغوشش را برایم باز مےڪند،در بین بازوانش از خود بیخود مےشوم و یڪ عمر بغض را خالے مےڪنم،او اشڪ مےریزد و من اشڪ مےریزم،تنها او بود ڪہ مےفهمید مرا.... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ دو هفته است ڪہ از تشیع پیڪر محمدے مےگذرد، این دوهفته برایم به اندازه چند سال گذشت،اولین بار ڪہ خبر رفتنش را شنیدم،باروم نشد،تا این ڪہ خواهرش امد دم دانشگاه و یقه ام را گرفت و مرا مقصر این اتفاق مےدانست،خون جلوے چشمانش را گرفته بود،براے همین هم متوجه ڪارهایے ڪہ مےڪرد نبود و مرا چنان هول داد ڪہ به زمین افتادم و سرم به تیزے ڪنار در خورد و دچار شڪستگے شد،چندـروزے هم در بیمارستان بسترے شدم تا اینڪہ پنج شنبه هفته گذشته از بیمارستان مرخص شدم... شهادت به او مےامد اما خانواده اش لیاقتش را نداشتند،بعد از ان اتفاق عذاب وجدان گرفته ام،هرچند من نگفتم ڪہ برود،اما بازهم... هرچه خود را با دلیل هاے مختلف توجیه مےڪنم،نمےشود... شبیه افسرده ها نه درست غذا مےخورم،نه دیگر زیاد حرف مےزنم،نه ڪارے مےڪنم،فقط در لاڪ خود فرو مےروم،تا امیرمهدے مےاید سربه سرم بگذارد،عصبے مےشوم و حوصله اش را ندارم،همین امروز فرداست صداے مادر در بیاید و دوباره ماجرا شروع شود... تنها ڪارم شده خواب،ادامه زندگے ام را در رویاها و خواب و خیال ها دنبال مےڪنم... انگار یڪ چیزے باید باشد،اما نیست... از روے تخت بلند مےشوم،نباید بگذارم ڪارم به روانشناس و روانپزشڪ بڪشد و اطرافیانم فڪر ڪنند من به او علاقه مند بودم ڪہ به این روز افتادم،نه من تنها عذاب وجدان دارم... به سمت میز توالت قدم برمیدارم و صندلے اش را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم... دستے به صورتم مےڪشم و دست میبرم و یڪـ لایه ماسڪ لایه بردار روے پوستم مےزنم و بیست دقیقه اے صبر مےڪنم... چشمانم را ڪہ مےبندم هزار جور فڪر به سرم هجوم مےاورند و ڪلافه ام مےڪنند! بنظرم وقت ان رسیده ڪہ مادر و امیرمهدے بدانند پدر ڪجاست! فڪرے به سرم مےزند چشمانم را باز مےڪنم و با سرعت تمام سعے در ڪندن ماسڪ از روے پوستم مےڪنم... در عرض یڪ دقیقه ڪارم را تمام مےڪنم و به سمت پذیرایے قدم برمےدارم... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 پیامبر اکرم فرمودند: در بهشت خانه اى هست كه آن را شادى سرا گويند و جز آنان كه يتيمان مؤمنان را شاد كرده اند وارد آن نمى شوند. 📚 نهج الفصاحه ص 329 ، ح 864 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌