🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#نیایش_صبحگاهی
خدایا! تو بر خامی من کمالی....
بر بی کسی من همه کسی ، بر بیماری من شفایی...
بر تنهایی من حضوری...
خدایا! تو بر بی رمقی من توانی...
بر ناچاری من چاره ای ، بر رزق من برکتی.
بر بی فرجامی من فرجامی...
خدایا! تو بر گناه من بخشنده ای ، بر خطای من خطاپذیری.... بر حاجت من قبله ای....
خدایا! تو بر عیوب من ستاری....
بر اضطرار من آرامشی،بر قلب من امیدی.
بر چشم من نوری ، بر عشق من عاشقی....
بر مستی من هوشی... بر نبود من بودی....
بر بستگی من فتاحی ، برجان من توانی...
بر توان من قوتی.... بر همه من مطلقی.... بر نا امیدی من امیدی....
خدایا! تو بر ندانستن من دانایی....
تو خود همه چیز و همه کس منی....
سپاس برای بودنت🙏
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🍁اى دل! #بشارت مى دهم
🌼خوش روزگارى مى رسد
🍃یا درد و غم طى مى شود
🌺یا #شهریارى مى رسد
🍁گر کارگردان جهـــان
🌼باشد "خداى مهربان"
🍃این کشتى طوفان زده
🌺هم بر کنارى #مى_رسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
شروع روز یکشنبه ای پُر برکت
🍃🌼با صلوات بر حضرت محمد(ص) و
خاندان مطهرش🌼🍃
🍃 🌼الّلهُمَّ
🍃🌼صلّ
🍃 🌼علْی
🍃 🌼محَمَّد
🍃 🌼وآلَ
🍃 🌼محَمَّدٍ
🍃 🌼وعَجِّل
🍃🌼 فرَجَهُم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴اسرائیل را بزنید دنیا آرام میشود
تحریمها یکجا برداشته میشود،ترور ها تمام میشود.
🔴میخواهم صریحتر و راحتتر بنویسم اما طبق معمول باید ملاحظه کرد. شما نمیدانید سر همین ماجرای قرهباغ و جنگی که با خائنان به وطن داشتیم چه بلایی سرمان آمد اما امروز سر همه ما بالا است. شهید فخری زاده هم بر اثر مماشات ترور شد، اگر یک بار یک موشک به وسط تلآویو میخورد هم تحریمها به پایان میرسید و هم دیگر کسی ترور نمیشد. یک بار بزنید، یک عمر راحت باشید. شاید هم نظر بر این است که اصولا نباید بزنیم و همیشه باید فقط تهدید کنیم چون نان یک عدهای در همین است!!
من بودم میزدم، یک قاعده بسیار ساده است، نزنید، میزنند. مانند رستم ایرانشهر، آن اندازه زدند و نزدیدید تا بهترینها را زدند و بردند و هنوز هم به آن میبالند. مرگ یک بار، شیون یک بار... بارها گفتم. همین امشب به ولای علی 50 فروند موشک به سمت صنایع نظامی رافائل رژیم صهیونیستی شلیک کنید، همه چیز خواهد خوابید...
⭕️یادتان هست سال گذشته و همزمان با ترور سردار دلها حاج قاسم و ابومهدی المهندس نوشتم، همان روز عرض کردم که این را از من داشته باشید، حالا هم داشته باشید. دشمن به این محاسبه رسیده که ما پاسخ نخواهیم داد، در بند محاسبه و مجادله و معامله هستیم... این موضوع را خیلی خوب فهمیده به ویژه وقتی این شکلی بزند. حالا ترامپ فکر میکرد اگر موضوع ترور شهید سلیمانی را بر عهده بگیرد دیگر کاری از دست ایران بر نمیآید و ما را خوار و خفیف خواهد کرد، اما همان 12 موشک هم دندان ترامپ را کشید...
⭕️اگر موشکهایتان همیشه به سمت سرزمینهای اشغالی نشانه رفته، نگذارید شنبه نتانیاهو یکشنبه شود و صهیونیستها به دوشنبه برسند. نیاز به هیچ ادلهای نیست، همانگونه که آرامکو منهدم شد و کسی هم نتوانست رد موشکها را بفهمد، به همان شکل و شیوه باید عمل کرد. این همه موشک مختلف که با سرمایه این مردم ساخته شده، برای چیست؟ این همه موشکی که با مدیریت شهید فخریزاده ساخته شد و در سیلوها دارد خاک میخورد نه برای حفظ بازدارندگی است؟ وقتی استفاده نمیشود پس برای چه ساخته شده است. به خدا امشب تلآویو را بزنید تا فردا زندگی سگی صهیونیستها را تماشا کنیم. کاری که قرار است چند ماه دیگر انجام شود، همین الان انجام دهید...به خدا بزرگ سوگند که همه مردم ایران از چهارگوشه کشور حمایت و پشتیبانی خواهند کرد. بزنید تا دیگر نزنند.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🍃 شهید زنده در جبهه
#شهید_محسن_فخری_زاده
اخلاص و پاکی ایشون رو ببینید حتما لیاقت شهادت رو داشت.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴انرژی هسته ای
✅کاری از گروه بین المللی اسراء
تقدیم به ارواح ملکوتی شهدای هسته ای
شهید محسن فخری زاده ، شهید احمدی روشن،شهید مسعود علی محمدی،شهید داریوش رضایی نژاد ، شهید مجید شهریاری
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴 راز سرباز قاسم سلیمانی
حالا راز این درخواست حاج قاسم را میفهمم که چرا اصرار داشت بروی سنگ قبرش بجای عبارات سرادر و سرلشکر و سپهبد و....بنویسند #سرباز_قاسم_سلیمانی
حاج قاسم هم سرلشکر و فرمانده و ژنرال بود هم استراتژیست و اهل تحلیل های راهبردی اما همین حاج قاسم در موقع مواجه با دستورات امام جامعه فقط یک سرباز بود در اجرای دستورات امامش تعلل نمیکرد....
امام جامعه خودش بزرگترین تحلیلگر و استراتژیست است وقتی دستوری میدهد سرباز باید سریعا اطاعت و اجرا کند....
حاج قاسم حتی با سنگ قبرش هم به ما درس سربازی و ولایت مداری میدهد.....
کاش بزرگان ما میفهمیدن و در اجرای دستور امام جامعه مبنی بر #انتقام_سخت تعلل نمیکردند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_259
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز یکشنبه ↯
☀️ ٠٩ آذر ١٣٩٩
🌙 ١٣ ربیع الثانی ١۴۴٢
🎄 ٢٩ نوامبر ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
یا ذوالجلال و الاکرام
#حدیث_روز
🍃🌸 در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت186
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت187
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌹ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
🌹ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
🌹ﺑـﻪ ما ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺍﺯ
ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
🌹ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش است
🌹شبتون عاشقانه و زیبا🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✨ياد خـدا
🍂🌸آرام بخش دلهاست...
✨روزت را متبرک كن
🍂🌸 با نام و ياد خدا
✨خـدا صداى
🍂🌸بندهايش را دوست دارد
🌼 بسم الله الرحمن الرحیم 🌼
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#نیایش_صبحگاهی
دلبر من ! چه زیبا گفتی:
"ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﻥ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﻥ ﺍﺳﺖ .ﺧﺪﺍ میداند ﻭ ﺷﻤﺎ نمیدانید. (ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺍﯾﻪ ۲۱۶)"
پس هرگز با زور و اجبار از تو طلب نمیکنم ، چون ﺗﺮﺱ ﻭاضطراب همراه من میشود و ترس و اضطراب ﺳﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﻣﻄﻠﻮبم میشود بحای ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻭ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍم ، فقط ﺗﻮﮐﻞ میکنم ﺳﭙﺲ ﺭﻫﺎﯾﺶ میکنم ﻭ از ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻥ ﻟﺬﺕ میبرم. زیرا به تو اعتماد دارم.
ﺍﮔﺮ با ﺗﻼﺵ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍم نرسیدم، یقین دارم،ﺧﯿﺮ من ﺩﺭ آﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ برکات تو میمانم.خدایاشکرت.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سَرشد به شوق وصل #تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
#یابن_الحسن برای تو بیدار می شوم
#روزت_بخیر ای همه ی زندگانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌺صلوات تحفهای از بهشت است
🌺صلوات روح را جلا میدهد
🌺صلوات عطری است
🌺که دهان انسان را خوشبو میکند
🌺 اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌺 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌺 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✅حضرت فاطمه سلاماللهعلیها از رسول خدا پرسید: ای پدر! کسی که نمازش را جدی نگیرد، دچار چه عذابی میشود؟ رسول خدا فرمود: ای فاطمه جان! هر کس نمازش را سبک بشمارد،خداوند او را دچار پانزده بلا میکند.
❇️ در دنیا:
1️⃣ برکت از عمرش میرود.
2️⃣ برکت از رزقش میرود .
3️⃣ چهرهی نیکوکارانه را از دست میدهد.
4️⃣ کارهای خوبش بی پاداش میمانند.
5️⃣ دعایش به آسمان نمیرود.
6️⃣ از نیکوکاران به او خیری نمیرسد.
❇️در هنگام مرگ:
1️⃣ ذلیل از دنیا میرود.
2️⃣ در حال گرسنگی از دنیا میرود.
3️⃣ تشنه از دنیا خواهد رفت، حتی اگر آب تمام
چشمههای دنیا را هم به او بدهند.
❇️در قبر:
1️⃣ خداوند فرشتهای برای عذاب در قبرش قرار میدهد.
2️⃣ قبرش برای او تنگ خواهد شد.
3️⃣ گرفتار تاریکی قبر خواهد شد.
❇️در قیامت:
1️⃣ خداوند به فرشتهای دستور میدهد که او را
با صورت روی زمین بکشد تا دیگران تماشا کنند.
2️⃣ محاسبه اعمالش به سختی انجام میشود .
3️⃣ خدا به او نگاه مهربانانه نمیاندازد و همیشه
در عذاب خواهد بود.
📚 بحار، ج80، ص21.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
یل های گمنام حیدر کرار همچون حامد اصغری عزیز مثل کوه شب و روز جان بر کف ایستاده اند تا موتور انقلاب متوقف نشود.
آنها میگویند ما بر خاک بیافتیم که انقلاب ایستاده بماند...
#محافظان_عشق
#شهید_محسن_فخری_زاده
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
میگن یه محفاظ شهید فخری زاده وقتی میبینه تیراندازی خیلی زیاد میشه و نمیتونه مقابله کنه خودشو سپر شهید میکنه و گلوله بارون میشه
کاش اسم این شیرمردا رو هم ببریم که اینطوری غریبانه از کنار ما پر میکشن
#مظلومان_تیم_حفاظت
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹