فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌹سرآغاز صحبت به نام خداست
🌿كه بخشنده و مهربان كبریاست
🌹ستایش بُوَد خاص آن كردگار
🌿كه باشد دو گیتى از او برقرار
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
الهی به امیــد تو 🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
نیایش صبحگاهی 🙏
✨الهی...
🌺تو را سپاس برای آشکاری حضورت،
🍃در این بهار طبیعت
🌺چه زیبا گیاهان خفته با نگاهت،
🍃جانی دوباره میگیرند
🌺و بر فصل بهار جلوهای دیگر میبخشند
✨الهی...
🌺همانطور که تو با حضورت
🍃آنها را به رشد و کمال می رسانی،
🌺گیاهان هم در کمال سکوت و سرور،
🍃تسلیم خودشان را در برابر نگاه
🌺و حضورت اعلام می دارند
🌺چه زیباست تسلیمِ تسلیم شوندگان،
🍃در برابر نگاه تو...
🌺صبحتون زیبا
🍃ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
🌺ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎشه
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_5820987863671507313.mp3
1.42M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دعای_روز سه شنبه
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
و چقدر مبارک است🧡
صبحی که با نام تو آغاز می شود🧡
نام تو را.... نه یکبار 🧡
که باید با هر نفس آواز خواند🧡
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
?????????????? ???? ?????? ????????????????? 1.mp3
1.27M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_406
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_532584422969483679.mp3
1.35M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔈#صوت_قرآن
📖 #صفحه_406
#استاد_العفاسی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز سه شنبه ↯
☀️ ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
🌙 ۲۰ شوال ۱۴۴۲
🎄 ۱ ژوئن ۲۰۲۱
📿 ذکر روز :
یا ارحم الراحمین
#حدیث_روز
🍃🌸هر چه اميد داريد، به خداى سبحان داشته باشيد و به كسى جز او اميد مبنديد؛ زيرا هيچ كس، به غير خداوند متعال اميد نبست، مگر آن كه نوميد بازگشت
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❤️خدایا
🌹در این سهشنبه ماه خرداد
❤️بر محمد و خاندان پاک و مطهرش
🌹درود فرست و ما را در ،
❤️زمره تقواپیشگان قرار ده
🌹الهی آمین🙏
🌹اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
❤️وَآلِ مُحَمـَّدﷺ
🌹وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
یکحبه نور ....
شما در دنیا نبودید ،
مگر ،
اندک زمانی ، و کاش این نکته را ،
درک می کردید .
مؤمنون - ۱۱۴
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت116 –این چه عکسیه؟ قحطی عکس
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت117
–نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره
پس اگر میخوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار میکنیم.
پرسیدم:–حتی اگر شماره داخلی بود؟
مکثی کرد و گفت:
–فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لجبازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه.
–شما چطوری متوجه شدید؟
–من خیلی وقته میدونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونهی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد:
–اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم.
بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسهایی وجود خارجی داره یانه.
وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پریناز همینجا کار میکنه، اگر بخواد میتونم از اون کمک بگیرم.
از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟
–خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار میکرده.ولی چون اونها بهش دیکته میکردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو میشنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آیندهی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کمکم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجهی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس
خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون.
با اضطراب گفتم:–احتمالا پریناز نمیدونسته و برای کار وارد اونجا شده و ...
حرفم را برید.
–آره اولش نمیدونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده،
من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و میگفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط میکوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود.
–آخه چرا؟
شروع به بالا رفتن از پلهها کرد.
–به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها میگفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد.به جلوی در که رسید برگشت.
–صبر کن الان سوئچ رو میارم میرسونمت.
از جایم بلند شدم.
–نه، ممنون خودم میرم.
کمی مکث کرد و به صورتم زل زد.
–پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده.
دامنم را تکاندم و گفتم:–نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم.
نوچی کرد و گفت:–من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا.
فکر کردم کلی مورچه روی گونههایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم.
–آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه.
–مطمئن باشم؟
جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد.
سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پلهها را به سرعت پایین آمدم.کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم.
آنقدر سروصدا بود که کسی متوجهی آمدن من نشد.آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت:–عه، اُسوا امد.
مادر گفت:–چه پاقدمی!
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت117 –نه بابا، این حرفها همش
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت118
لبخند زورکی زدم و گفتم:–چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟
–امینه ریسهی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت:–آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته.
به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم.
–میمردی زودتر بهم بگی؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–تولد داداشت رو من بهت بگم؟
سرم را تکان دادم.
–از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو، میشه بلای جونت، اونم از نوع زنداداش، هنوز هیچی نشده واسه من...مادر حرفم را برید.
–به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین همزن برقی دارن، صدف میخواد کیک درست کنه.چشمهایم گرد شد.
–من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رو میاره، بعد رو به صدف ادامه دادم:–چرا حاضری نمیخری؟ حوصله داریا، میخوای من برم بخرم؟
صدف دمغ روی مبل نشست.
–امیرمحسن دوست نداره، همهی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنبالهی حرفش را گرفت:
–انگار مجبورم برم خونه بیارم.
نوچی کردم و روی مبل نشستم.
–آخه اون که خونهی خودش نیست، روم نمیشه.
امینه گفت:–نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه.
رو به صدف گفتم:–من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن میخریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبهاش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شمارهی نورا را گرفتم، میدانستم که حتما مادر راستین همزن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدر خوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زدهام.
در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم.از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم میآورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت.
اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد میگرفتیم. مادر از این کارها چندان خوشش نمیآمد. خود امیرمحسن هم همیشه میگفت روز تولد که شادی ندارد. این که بفهمی یک سال دیگر از عمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد.همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه میکردیم. پدر گفت:–دخترا پاشید شما هم یه چایی بیارید که با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم.
امینه خندید و گفت:–آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه.
امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت:–من میرم کمکش.
امینه بلند شد و امیر محسن را سرجایش نشاند.–تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم.
بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت:
–امیدوارم خوب شده باشه.
یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت.
از صدف پرسیدم:
–چرا از این شمعها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟
شمع را کمی جابجا کرد و گفت:–نمیخوام روی کیک بزارم. امیرمحسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونهی خوبی نیست.
بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم.
شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید:–دایی جان چرا شمع رو فوتش نمیکنی؟
امیر محسن گفت:–دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. انشاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور...بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگیاش تقسیم کرد.صدف صدایم کرد.
–اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه همزن برامون آورد.
–اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده.
امیرمحسن گفت:–من و صدف با هم میخوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم باید دست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته.
تکهای از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود.
امینه گفت:–داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده.
امیرمحسن گفت:–خواهر من هیچ وقت کار بیدلیل نکن. واسه چی میخواستی کادو بخری؟
–وا! تولد همه میخرن دیگه.صدف خندید.
–وای امینه، تو هنوز داداشت رو نشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟ همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود میخواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو میخریم.
امینه گفت:–راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه.
رو به امینه گفتم:–واسه خوشحال کردن که خوبه، منظور امیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست.
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#پروفایل
دنیٰآغمشُدمَگرتوچَندنَفربودیٖ💔(:
-حٰآجیٖجٰآن
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
میگهکه :)
خداياببخشآنگناهانىراكهدرِنعمتت
رابهروىمنمیبندد . .
خداياببخشآنگناهانىراكهمانعِ
قبولِدعاهايممیشود . .
خداياببخشآنگناهانىراکهبرمن
كيفرِعذابنازلمیكند . .
#چقدحرفِدلهنه🌿؟
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
یکحبه نور ....
شما در دنیا نبودید ،
مگر ،
اندک زمانی ، و کاش این نکته را ،
درک می کردید .
مؤمنون - ۱۱۴
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#امروز_در_اين_آيه_تدبر_مي كنيم.👇
به نام خدا
أرَضِیتم بالحیاة الدّنیا
چرا به دنیاى فانى و محدود، راضى مىشوید؟
توبه/٣٨
🌿🌿🌿
آغاز اصالت خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی.
لودویک ویتگنشتای
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬 کلیپ : سخت ترین درد!
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_فرحزاد
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
هر کس سوره #تکاثر را
روز #دوشنبه یا #چهارشنبه ۴۰ بار بخواند،مال عظیم یا خیری به او رسد که در ذهن وتصورات اونگنجد
📚 کشکول افشاری، ص ۱۱
#رزق
#روزی
#ثروت
🌸 سوره #تکاثر 🌸
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾ ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾ کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
هزاران درد دارم لیک بیتو
ندارد درد من درمان کجایی ؟!
#امامزمانم💙
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹