eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❄️یکشنبه 8 دی ماه را پُر برکت و متبرک میکنیم به ذکر شریف صلوات بر حضرتِ مُحَمَّدٍ (ص) و خاندان مطهرش❄️ ❄️الّلهُم ❄️صلّ ❄️علْی ❄️محَمَّد ❄️وآلَ ❄️محَمَّدٍ ❄️وعَجِّل ❄️ فرَجَهُم 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم. - نه خارج از شوخی. -منم شوخی نکردم. به نظرم تو بهترین همسر و بهترین مادر می شی. کاش من پسر بودم، اون وقت یه ثانیه هم ولت نمی کردم. مائده غش غش خندید و گفت: - گفته باشم من قصد ازدواج ندارم، می خوام درس بخونم. - به جهنم، بذار بترشی. چه نازیم می کنه! هیچ وقت فکر نمی کردم با دختری مثل مائده با این حجاب و با این طرز فکر انقدر صمیمی بشم. به کوروش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد ترمینال دنبالمون، چون هم دلم براش تنگ شده بود و هم حوصله ی این که به عباس زنگ بزنم رو نداشتم. بازم اون قدر با بچه ها گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم. همین که وارد ترمینال شدیم، متین و کوروش رو کنار هم دیدم که مشغول صحبت بودن. با دیدنمون هر دوتاشون کنارمون اومدن و قبل از هر عکس العملی کوروش محکم بغلم کرد و گفت: - دلم برات تنگ شده بود زلزله. با این که این چیزا بین طبقه ی ما عادی بود؛ ولی به قدری جلوی متین خجالت کشیدم که احساس کردم از عرق شرم لبریزم. نمردیم و یه بار طعم خجالتم چشیدیم. کوروش یلدا و شقایق رو هم بغل کرد و به مائده سلام کرد. مائده هم با همون لبخند مهربون و بدون این که به کوروش نگاه کنه جوابش رو داد. سرم رو چرخوندم و به متین نگاهی کردم و سلام کردم. سریع نگاهش رو دزدید و گفت: - سلام. به مائده سلام کرد و حالش رو پرسید و زیارت قبول گفت. انقدر کارش بهم برخورد که اگه انقدر خانومیت و صبر نداشتم، با مخ می رفتم تو صورتش. فقط مائده زیارت رفته بود و ما اون جا بوق بودیم؟ پرروی بی ادب امل! یلدا جفت پا پرید تو افکارم و گفت: - کجایی تو؟ ده دفعه صدات زدم. - همین جام، بریم دیگه. کوروش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه می کرد که یکی زدم پس سرش و گفتم یاالله راه بیفت! از مائده و متین خداحافظی کردیم و متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. با دیدن دویست و شیش کوروش شوکه نگاهش کردیم. - چیه خب؟ شقایق گفت: - ماشینت کو؟ - همینه دیگه. - زهرمار، ماشین خودت رو می گم. - آهان، اون دلم رو زد، عوضش کردم. شقایق با حرص گفت: - اسکلمون کردی؟ - من غلط بکنم. حاالا بدویین سوار شین و فضولی نکنید. بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت: - همش زیر سر توئه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم. - به من چه؟ خودت گند زدی. حاال بچه رو سقط کرد؟ - آره، یه هفته میشه. سوار که شدیم کوروش گفت: - ولی خدایی اون دختره، فامیل متین، چه تیکه ای بود! شقایق با هیجان گفت: - تازه بدون روسری ندیدیش. - زهرمار شقایق! کوروش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه. - می گم ملی، تو که سر متین شرط بستی، منم سر ... - ا، بسه دیگه، هر چی بهت هیچی نمی گم. مائده اهل این حرفا نیست دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 تو از کجا می دونی؟ - می دونم دیگه. - مگه متین هست؟ - نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟ - آهان، پس بگو از کجا دلت پره. - کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی. - اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س. - خودت رو سنگ رو یخ نکن. - امتحانش ضرر نداره. - به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی. - اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه. - مگه پوست من چشه؟ - چشم نیست گوشه. - مسخره! * اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده. از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من. سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی واقعیشون باشم. مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت: - ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت! - به منم خوش گذشت. مامان پوزخندی زد و گفت: - با اون دگوری ها؟ منظورش دوستام بودن. - مامان نیومده شروع نکن. اخمی کرد و گفت: - آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت. - پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا. مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها بود، گفت: - اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه. - ممنون مامان؛ اما ... - من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم. آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر کنه. شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد، ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت. * ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم. - سلام. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬کلیپ : اصل در خلقت الهی ، رحمت است (نظریه شهید مطهری) 👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_بهشتی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⭕️همین امروز/ حال و هواي حرم مطهر حرم حضرت زينب كبري(س) 🔺السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ سَیدِ الْانْبِیآءِ السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ صاحِبِ الْحَوْضِ وَ الّلِوآءِ السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ مَنْ عُرِجَ الَی السَّمآءِ وَ وُصِلَ الی مَقامِ قابَ قَوْسَینِ اوْ ادْنی یکشنبه ۸ دی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_6039674348409719367.mp3
10.21M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔊 پادکست علمدار به روایت حاج حسین یکتا 🔸 سخنان متفاوت حاج حسین یکتا درباره علمدار امام زمان(عج) رهبر معظم انقلاب حضرت امام خامنه‌ای(حفظه الله) 🔸پیش‌بینی‌های عجیب و بی‌نقص حضرت امام خامنه‌ای؛ نقش مدیریتی علمدار انقلاب در خروج از بحران‌ها چه بود؟ هدف‌گذاری‌ها باید به چه سمتی باشد؟ رابطه‌ی علمدار و ظهور امام عصر(عج) چیست؟ دشمن چاره‌ای ندارد به جز این که رهبری را بزند. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬کلیپ : آیا خود ما اهل رحم کردن هستیم؟ 👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_بهشتی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸سلام 💜دوشنبه تون بخیر و خوشی 🌸امروز از خدا 💜برای تک تک تون 🌸اینگونه دعا کردم 💜الهی امروز 🌸پنجره آرزوهاتون 💜باز بشه به سمت باغ اِجابت 🌸و دلتون غرق در شادی بشه 💜حالتون خوب خوب 🌸دلتون شاد شاد 💜کسب و کارتون پر رونق پر رونق و 🌸در زندگی خوشبخت خوشبخت باشید 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز دوشنبہ ↯ ☀️ ٠٩ دی ١٣٩۸ 🌙 ٠٣ جمادی الاولی ١۴۴١ 🎄 ٣٠ دسامبر ۲۰۱۹ 📿 ذکر روز : یا قاضی الحاجات #حدیث_روز 🍃🌸 هر كس كينه را از خود دور كند، قلب و عقلش آسوده مى گردد 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ♥️🎊♥️🎊♥️ 💖میلاد باسعادت 🌺صدف دریای ایثار و عصمت 💖پرورش یافته دامان ولایت 🌺محبوب مصطفی(ص) 💖و نور دیده مرتضی(ع) 🌺سکاندار کربلا 💖و عطر خوش زهرا(س) 🌺و الگوی عفاف و پاکی 💖حضرت زینب(س) 🌺پیشاپیش مبارکــــــــَ باد ♥️🎊♥️🎊♥️ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت: - سلام. بعد از چند ثانیه مکث گفت: - ببخشید من عجله دارم، با اجازه. بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته." نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید. - اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟ به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت: - نکنه امشب عروسیته؟ و کوروش با خنده جواب داد: - خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم. سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد: - اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته. از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم. - کجا به سلامتی؟ - اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم. وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد. - کوروش، مائده ... - بای هانی. همین امروز بهت ثابت می کنم تو در موردش اشتباه می کردی. توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند، ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارش رو هم با اون ست کرده بود. - چیه؟ - نگو این رو بابات بهت داده! - نه بابا، سویچ رو کش رفتم. شب احتماالا خونم رو می ریزه. - حق داره. - آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟ توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد. به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده بود نگاه کردم و آهی کشیدم. - انگار تصمیمش خیلی جدیه. به شقایق که پشت سرم به رفتن کوروش خیره شده بود نگاه کردم و گفتم: - به نظرت چی کار کنم؟ - هیچی. - خسته نباشی با این همه فکر کردن! - مثلا می خوای چی کار کنی؟ - چه می دونم؟ آهان، زنگ بزنم به مائده همه چی رو بگم. - اون وقت اگه کوروش بفهمه، می دونی که چقدر کینه ایه، شاید بره به متین بگه که تو شرط ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - آره، راست می گی. بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم. - با این همه دک و پز کوروش کوه هم جلوش کم میاره، چه برسه به مائده. بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو کشیدم. - سلام عشق من. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم." - سلام آرشام خان. - مسافرت خوش گذشت؟ - شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته. کم نیاورد و گفت: - اون که صد البته. رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست. - کوروش خان کجان؟ شقایق با لودگی گفت: - رفته گل بچینه. همگی پقی زدیم زیر خنده. - به چه کیف پولی قشنگی! بهروز با خنده گفت: - ملیسا جون زحمتش رو کشیده. می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولیی که واسه شقایق و یلدا خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و جعبه کوچیکی بیرون کشید. - اینم برای تو. در جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند زیبای طلای سفید، اخمام تو هم رفت. شقایق جعبه رو از دستم گرفت و دستبند رو با احتیاط بیرون آورد. - وای، خیلی نازه. - چه خوش سلیقه! - یاد بگیر بهروز خان. به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدم و رو به آرشام گفتم:خیلی لطف کردی، ولی نمی تونم قبول کنم. - چرا، تو قبول می کنی. به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد. - ممنون. به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم: - شقایق دستبند رو بذار تو جعبش و پسشون بده. - اِ، ملی من فکر کردم قبول کردی. - تو اشتباه فکر کردی. من کادویی که ... آرشام وسط حرفم پرید و گفت: - استپ خانومی، بهم کادو دادی بهت کادو دادم. یکی از کیف پول ها رو برداشت. - آخه ... نازنین با حرص گفت: - اما و اگه نداره. - من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه. - حاالا هر چی. - خیلی خب، ممنون آرشام خان. *** با هزار بدبختی آرشام رو پیچوندیم و رفتیم خونه ی کوروش تا ببینیم چی شد. خدمتکار در رو باز کرد و ما با سر و صدا وارد شدیم. مامان کوروش خیلی تحویلمون گرفت. - کوروش هست؟ گفت: - کوروش تو اتاقشه. نمی دونم چشه دمغه، این سبد گلم آورد انداخت این جا. "اوپس، کوروش گاف داده!" دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⭕️اولین تصاوير از شهدای الحشد الشعبي كه بر اثر بمباران نيروهاي تروریست امريكايی به شهادت رسيدند 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #کلیپ_تصویری 🎥سخنرانی استاد دانشمند ✍موضوع : وسط کابینه دولت شهید دفن کنید.. ‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5987892745220392846.mp3
10.92M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تو الان زنده‌ای ! همین الان ... اگر نوبتِ سفر تو، همین فردا باشه؛ خونه و زندگیِ اونورت ردیفه؟ اونجا مشکلی نداری؟ 🔊 استاد شجاعی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹امام صادق(ع): ملعون است، ملعون است کسی که بگوید ایمان، گفتاری است بدون عمل. (بحار الانوار، ج۶۹، ص۱۹) ✔️پیام حدیث بسیار مشخص است، یعنی ایمان حقیقی به خدا، عمل صالح را نیز به دنبال خواهد داشت. 📖 قرآن کریم سوره والعصر: همانا انسان در خسران و زیان است. به جز کسانی که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند.
4_5987892745220392846.mp3
10.92M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تو الان زنده‌ای ! همین الان ... اگر نوبتِ سفر تو، همین فردا باشه؛ خونه و زندگیِ اونورت ردیفه؟ اونجا مشکلی نداری؟ 🔊 استاد شجاعی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ما هجر دیده ایم به فریادمان برس ما زخم خورده ایم، مداوای ما بیا این چشم هاکه لایق دیدارنیستند یک شب ز روی لطف به رویای مابیا 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز سه شنبہ ↯ ☀️ ١٠ دی ١٣٩۸ 🌙 ٠۴ جمادی الاولی ١۴۴١ 🎄 ٣١ دسامبر ۲۰۱۹ 📿 ذکر روز : یا ارحم الراحمین #حدیث_روز 🍃🌸 جوانی‌ات را قبل از پیری قدر بدان... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف: عِلم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. 📗 تهذیب الاحکام، مقدمه جلد۱ ص۳۸ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ت_حضرت_ ابوالفضل(ع)_آن_مرد_از_بین_رفت دو خانواده بزرگ در کربلا با هم وصلت می‌کنند، متاسفانه پس از اندک زمانی میانشان اختلاف سلیقه رخ داده، دختر به خانه پدرش برمی گردد و هر چه دیگران وساطت می‌کنند مؤثر نمی‌شود. پس از یک سال از این قضیه، وقفه نجف اشرف پیش می‌آید و تمام افراد خانواده به استثنای دختر به نجف اشرف مشرف می‌شوند. داماد این مطلب را دانسته به در خانه دختر می‌آید وبه هر وسیله که شد او را قانع نمود وارد خانه می‌شود و با قسم‌های دروغ، به او وعده‌های کاذب داده و با وی آمیزش می‌کند. پس بر می‌گردد ولی به وعده‌های خود وفا ننموده و کسی نمی‌فرستد تا دختر را به خانه او بیاورند. دختر بیچاره حامله شده و آثار حمل در او نمایان می‌گردد. اطرافیان دختر وی را تعقیب و تهدید می‌کنند و آن بیچاره، قضیه را چنانکه بوده نقل می‌کند. ولی پسر انکار نموده و بر اصرارش می‌افزاید. برادران دختر قصد قتل او می‌کنند و بیچاره به ناله و زاری اظهار مظلومیت کرده می‌گوید دستم را به دامن او برسانید تا من صدق گفتار را به ثبوت برسانم، باز کسان دختر به نزد پسر آمده اظهار مطالب می‌کنند و پسر به عناد باقی مانده بالاخره می‌گوید شما را با همدیگر روبرو می‌کنیم تا حقیقت امر کشف و روشن گردد برخیز برویم پیش دختر، پسر قبول نمی‌کند و بزرگان هر دو طرف مجبورش کرده می‌آوردند وداخل خانه دختر می‌کنند و در این حال دختر آمده، پس از اعتذار از حضار اول نصیحتش می‌کند که از خدا بترس وآبروی ما را مبر، باز قبول نمی‌کند یکدفعه با حالت فوق العاده ناراحتی از جای خود بلند شده گریبان پسر را گرفته می‌گوید برخیز من در حضور حضرت ابوالفضل العباس(ع) اثبات خواهم کرد، پسر خودداری می‌کند و طرفین اجبارش می‌نمایند بالاخره ببالاخره به همان طریق که دختر او را گریبان گیر کرده کشان کشان به حالت زاری و تضرع و عصبانبت و ناراحتی تا به حرم مطهر برده و به محض ورود یک دست به ضریح مقدس و یک دست به یقه پسر فریادی کشیده در حالتی غیر عادی می‌گوید: آقا اگر چنانچه شما قبول دارید آبروی من برود و الا حکم کن بین مظلوم و این ظالم. ناگهان ضریح مقدس به حرکت آمده پسر بدبخت به مقدار چند متر به طرف بالا رفته و به زمین زده مدتی خدمه و غیر ذلک وارد شده می‌بینند بدن آن بدبخت خرد شده و آثار استخوان پیدا نیست و رنگش سیاه شده، دختر را با نهایت عزت و احترام بر می‌گردانند 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌼 امام رضا علیه السلام: نیکی به پدر و مادر واجب است، هرچند مشرک باشند. ولی در راه معصیت پروردگار، اطاعتی از آن دو نیست. 📗 بحارالانوار :۷‌۱/‌۷۲ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کوروش تو شلوارش جیش کرد. - زهرمار، چه خبرتونه؟ دراز کشیده بودما. دخترای روانی، بهروز تو از اینا هم بدتری. - خیلی خب بابا بی جنبه! بهروز با مسخرگی گفت: - شیری یا روباه آق کوروش؟ - فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی. شقایق با مشت کوبید پس سرش و گفت: - زهرمار، حاالا هی ننه من غریبم بازی دربیار. جدی به کوروش گفتم: - مائده رو اذیت که نکردی؟ - اذیت کجا بود؟ بهش گفتم تصادفی دیدمش و بیاد برسونمش که گفت: "صلاح نمی بینم باهاتون بیام." گفتم: "حداقل یه کافی شاپی، قهوه ای، شماره ای." گفت دلیلی نمی بینه. اصلاسرش رو نیاورد باالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم. ماشین رو بگو، بابام می خواست خفم کنه اون وقت خانوم یه نگاهم بهش ننداخت. با موتور گازی می رفتم انقدر زورم نمی اومد. اون قدر بهش خندیدیم که اشک از چشمامون جاری شد. - من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست. کوروش چند بار زیر لب "مائده، مائده" گفت و بعد رو به من گفت: - دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی. - اِ، پس حسابی شستت. شقایق خندید و گفت: - بدو، می خوام بندازمت رو بند تا خشک شی. یلدا گفت: - اتوتم با من.بامزه ها! کوروش واقعا اعصاب نداشت، چون بدجور خورده بود تو پرش، ما هم سریع جیم شدیم. *** رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حاالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود. بهشون گفتم: - رفتارای سهرابی مشکوکه. کوروش گفت: - به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سالمت. بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار باالاو پایین برد و آخر سر هم گفت: - بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه. با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم: - یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن! مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و دکمه اتصال رو فشار دادم. - جونم مائده جان؟ - سلام ملیسا خانوم. خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا. - سلام خانومی. ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟ - هیچی سلامتی؟ کجایی؟ - دانشکده. - منم بهت نزدیکم. می خوام با متین برم کافی شاپ. تو هم میای؟ - اوم، خب مطمئنی مزاحم نیستم؟ - وای قربونت برم، تو مراحمی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پس بیا کافی شاپ تا منم خودم رو برسونم. اوه راستی، شقایق جان و یلدا خانوم هم بیار. - باشه. گوشی رو قطع کردم و رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودن گفتم: - بچه ها من کافی شاپ دعوتم، به اضافه ی یلدا و شقایق. کوروش قبل از هر حرفی گفت: - مائده دعوتت کرده؟ پس منم میام. - اوی، کجا؟ متینم هست. ضمنا دیگه بهت اجازه نمی دم به مائده نزدیک شی. کوروش با لحن جدی گفت: - یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم. - کوروش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره؟ - می دونم و تو هم می دونی که من از چیزای خاص خوشم میاد. *** هزار بار کوروش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال می کنم و بل می کنم. - باشه ملی، انقدر قُپی نیا. اصلا نمیام، خوبه؟ - آره دیگه، پس سه ساعته واسه چی دارم فک می زنم؟ با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف می زد، به سمتشون رفتم. - سلام. هر دو بلند شدن و من با مائده روبوسی کردم. یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به من و متین گفت: - بچه ها من خیلی گشنمه، پیشنهاد می دم به جای کافی شاپ بریم رستوران، مهمون متین خان. متین فقط سرش رو تکون داد و گفت: - موافقم.ولی من گفتم: - نه، من مزاحمتون نمی شم. مائده گفت: - وای، چقدر تعارفی هستی! شما با ما میای، باشه؟ - باشه، ولی مهمون من. متین که به گلدون روی میز خیره شده بود گفت: - نه دیگه، وقتی خانوما با یه آقا می رن بیرون دست تو جیبشون نمی کنن. - آخه ... - سلام. برگشتم و به کوروش که با یه لبخند مضحک مقابلم وایستاده بود، نگاه کردم. همگی جوابش رو دادیم و کوروش گفت: - چه حسن تصادفی! من و دوستام اومدیم این جا یه ... به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کوروش رفتم. کوروش که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید، گفت: - فعلا. به سمت میزش رفت. مائده از جاش بلند شد و گفت: - بلند شین بریم ناهار. هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتم و یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگاهم می کرد، حواله کردم. قرار شد من و مائده با ماشین من و متین با چهارصد و پنج خودش بیاد. همین که سوار شدیم، مائده گفت: - راستی، شقایق و یلدا نیومدن. "اَه، پاک یادم رفت بهشون بگم، از دست کوروش و خراب کاریاش!" - راستش اونا کار داشتن، عذرخواهی کردن. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌