eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 ام😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 _امیر من دیگه نمےڪشم،میرم بیرون یه هوایے به سرم بخوره! امیر_باشه برو راحت باش در ماشینـ را باز مےڪنم و از ماشین خارج مےشوم و دست به سینه به ماشین تڪیه مےدهم و سرم را پایین مےگیرم... به سمت دیگر خیابان مےروم و چند دقیقه اے در انجا قدم مےزنم... یڪ ان احساس ضعف شدیدے مےڪنم،نه صبحانه درست و حسابے خورده بودم و نه ناهار.... حالا هم ڪہ وقت شام رسیده بود!‌ با قدم هایے ارام به سمت ماشین مےروم... به محض رسیدنم امیر شیشه ها را پایین مےدهد و سرم را داخل مےبرم و مےگویم:امیرجان شما گرسنه نیستے؟ امیر_چرا،گشنمه! لبخند زنان مےگویم:پس شما اینجا باش،من برم یه غذایے تهیه ڪنم... چشمے مےگوید و سرے تڪان مےدهد... مےخواهم بروم ڪہ با دیدن امدن ماشین امبولانس درجا میخڪوب مےشوم... خود را درسایه استتار مےڪنم... زنڱ طبقه سوم واحد پنجم را مےزنند... همان طبقه! همان واحد! دلم اشوب مےشود،برمیگردم و رو به امیر مےگویم:فڪر یه اتفاقے افتاده... ڪلافه دستے به داخل موهایم مےبرم و چشم مےدوزم به مقابلم... هزار جور فڪر و خیال بر سرم اوار مےشوند و ارامشم را سلب مےڪنند... نڪند بازهم محبے ڪارے ڪرده باشد؟ این فڪر دیوانه ام ڪرده بود! ولے اگر ڪار او باشد چطور داخل ساختمان شده؟ ما ڪہ شبانه روز اینجاییم و رفت و امدهارا ڪنترل مےڪنیم... مےخواهم بیسیم بزنم و گزارش ڪنم ڪہ دوباره درب ساختمان باز مےشود و دو مامور اورژانس خانمےـرا با برانڪارد حمل مےڪنند! درست یڪ دقیقہ بعد محنا هراسان از ساختمان خارج مےشود! نیم نگاهے به اطراف مےاندازد و به من ڪہ میرسد،چند ثانیه اے مڪث مےڪند،حدس مےزدم ڪہ مراشناخته باشد...براے همین هم سریع براے بدتر نشدن اوضاع سوار ماشین مےشوم و مےگویم ڪہ به سر ڪوچه برود! امیر_سرڪوچه چرا؟ همانطور ڪہ به عقب چشم دوخته ام لب مےزنم:فقط برو،حرف نباشه... این را ڪہ مےگویم دیگر صدایے از او نمےشنوم... سر ڪوچه مےرود و سمتے نگہ مےدارد... به محض رسیدنمان،ماشین امبولانس از کوچه مےگذرد،امیر ماشین را روشن مےڪند ڪہ مےگویم:صبرڪن بزار اینام رد شن بعد! یڪ دقیقه بعد ماشینے با سرعت زیاد از مقابلمان رد مےشود و ما پشت سر او به حرڪت در مےاییم... امیر_ما مسئول تامین امنیت خونه ایم،نه چیز دیگه؟الان اشتباهه راه افتادیم دنبالشون... نگاهم را از پشت شیشه مےگیرم و به او مےدوزم و لب مےزنم:مسئول تامین امنیت اعضاے خونه یا خوده خونه؟ مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:ڪم ڪم دارم ازت مےترسما امیر! اگه علاقه اے ندارے به ڪارت و برات سخته مےتونے برے بسلامت! مےخواهد چیزے بگوید ڪہ دستم را به نشانه سڪوت بالا مےبرم و مےگویم:ساڪت،دیگه نمےخوام چیزے بشنوم! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 ام😍✋ به بیمارستان ڪہ میرسم به اقاے احمدے زنگ مےزنم...چند بوق مےخورد و بعد جواب مےدهد احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید _علیڪم السلام حاجے،خوبین؟ احمدے_الحمدلله چه خبر؟ _راستش حاجے حال همسر اقا مرتضے بد شده اوردنش بیمارستان،ماام الان اینجاییم! احمدے_نمیدونے دلیلشو؟ _نه حاجے،فقط حدس مےزنم بخاطر خبریه ڪہ بهشون دادین... اقاے احمدے نفس عمیقے مےکشد و مےگوید:عجب،خوب ڪارے ڪردے ڪہ رفتے...برو جلو ببین ڪمڪے چیزے نمےخوان،نگو خودم اومدم،بگو حاجے مارو فرستاده،الان زنگ مےزنم،چند دقیقه بعد برو... _چشم حاجے،امر دیگه اے نیست؟ احمدے_خیر عرضے نیست،فے امان الله _یاعلے تماس را قطع مےڪنم و در ماشین چند دقیقه اے منتظر مےمانم... صداے زنگ همراهم بلند مےشود،نام مادر روے صفحه نقش مےبندد،با ڪف دست به پیشانے ام مےزنم و رو به امیر مےگویم:جان من تو جواب بده،بگو ڪہ من در دسترست نیستم و ڪارے واسم پیش اومده... سرے تڪان مےدهد و مےگوید:نه نه من نمیتونم دروغ حرف بزنم،در ضمن منو با حاج خانوم در ننداز ڪہ اونجورے حسابم با کرام الڪاتبینه... _باااشه امیر جااان باااشه... دره ماشین را باز مےڪنم و با لمس ڪردن دایره سبز رنگ تماس برقرار مےشود و صدایش را در گوشم مےپیچد... مامان_سلام میعاد جان،ڪجایے مادر نیم ساعته منو پدرت منتظریم تا بیاے! همانطور ڪہ از ماشین پیاده مےشوم لب مےزنم:مادر جان من الان تو ماموریتم،نمےتونم... صدایش را بالا مےبرد مامان:من ماموریت و اینجور چیزا حالیم نمیشه! با هزار التماس اجازه گرفتم ڪہ براے امشب بریم خونشون یه هفتس مدام دارم بهت مےگم،خودتم گفتے باشه چشم حتما میام...من ابرو دارم پسررر دستے به روے سر مےگذارم و لب مےزنم:خب مادره من،من الان نمےتونم خودمو برسونم ڪہ...شماهم برید تا خانواده ها باهم اشنا شن،بگین ڪہ پسرم یهو واسش یه ماموریت پیش اومد و نتونست بیاد،بزار با سختے شغل من بیشتر اشنا شن،اینو ڪہ بفهمن عمرا اگه قبول ڪنن... مامان_دختر اگه زن زندگے باشه،با این جور چیزا میسازه! اون دختریم ڪہ من دیدم زن زندگیه... _مادره من توروخدا بستهـ.. مامان_منڪہ میدونم تو ماموریت نیستے،داری هم مارو هم اونارو دس به سر مےڪنے! توـاگه یه چیزے باب میلت باشه ها زمین و زمان و بهم میدوزے تا به دستش بیارے،این باب میلت نیست،خلاص،ولے فڪراتو بڪن الڪے دختر به این خوبے رو از دست نده... _چشم چشم فڪرامم مےڪنم،میزارین برم ایا؟ مامان_چشمت بے بلا پسرم،مراقب خودت باش... _همچنین،خدانگهدار تماس را قطع مےڪنم و همراهم را در جیب ڪت فرو مےبرم و دستانم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم... هیچ ملاحظه من را نمےڪنند...اخر نمےگویند تازه دوستش را از دست داده مگر دل و دماغ این ڪارها را دارد؟ از طرفے هم نه ان دختر و نه خانواده اش با ما در یه سطح بودند و نه چیزے... ڪلافه و عصبے اطراف بیمارستان را متر مےڪنم بلڪہ اعصابم ڪمے ارام گیرد... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 ام 😍✋ به سمت ماشین قدم برمیدارم و چند متر مانده به رسیدنم توقف مےڪنم و به امیر از طریق تماس رفتنم به بیمارستان را اطلاع مےدهم و وارد بخش اورژانس مےشوم... در همان ابتدا از پرستارے ڪہ انجا پشت میز نشسته مےپرسم:یه بیمار تقریبا چهل چهل و پنج ساله رو یڪ ربع پیش اوردن اینجا،مےدونین ڪدوم سمت بردن؟ با ناز تمام خیره مےشود در چشمانم،معذب مےشوم و سرم را پایین مےگیرم صدایش را نازڪ مےڪند و با عشوه مےگوید:من نمیدونم منظورتون ڪیه؟لطفا مشخصاتشون رو بگید،تا بهتر راهنماییتون ڪنم! سرم را بلند مےڪنم و بدون اینڪہ چشم بدوزم به او لب مےزنم:خانم فاطمه نیازے!‌ لبخندے دلبرانه مےزند و مےگوید_اهااا خانمه نیازے،بفرمایید سالن سمت چپ...تخت چهارم،سمت راست... مےخواهم بروم ڪہ با شنیدن صداے اشنایے لحظه اے مڪث مےڪنم... محنا_سلام خانم بفرمایید،فرم رو تڪمیل ڪردم... فرم را ڪہ مےدهد،برمےگردد و تازه متوجه حضورم مےشود،ارام و بدون هیچ عشوه اے در ڪلامش سلامـ مےدهد... _سلام علیڪم،مادر خوب هستن؟ بدون اینڪہ لحظه اے نگاهم ڪند لب مےزند:الحمدلله بهترن... _خداروشڪر،راستش من رو حاجے فرستادن،کمکے چیزے خواستین در خدمتم،لطفا اگه مسئله اے هم پیش اومد مارو در جریان بگذارید... _ممنونم،چشم... نگاه هاے سنگین ان پرستار را حس مےڪنم... صدیقے مےخواهد برود ڪہ مردد مےماند مےگویم:خواهش مےڪنم،بفرمایید،وقتتوم رو نمےگیرم... به محض اینڪہ مےرود،قصد رفتن مےڪنم ڪہ پرستار مرا مخاطب قرار مےدهد و مےگوید:جناب نسبتے باهم دارین؟ بدون اینڪہ برگردم مےگویم:خیر مےخواهم بروم ڪہ بعد پشیمان مےشوم و چینے بین ابروهایم مےاندازم و لب مےزنم:نسبت من و اون خانوم چهـ ربطے به شما داره؟ نڪنه تو فرمتون هم این چیزارو در نظر گرفتید؟ مےخواهد چیزے بگوید ڪہ قبل از او مےگویم:این دفعه خواستید رژ بزنید سعے ڪنید تو رنگش یڪم دقت ڪنید،مثل اینڪہ اینجارو با یه جای دیگه اشتباه گرفتید... همڪارانش متعجب و دهان باز خیره شده اند به ما... صدایش را بلند مےڪند و با تشر مےگوید:به تو هیــــچ ربطے نداره،تو برو اون ریشاتو بزن ڪہ شپش توش نیافته... همڪارانش به سمتش مےروند ... گوشهایم را مےگیرم و قصد رفتن مےڪنم اما همچنان صدایش را مےشنوم +انگار مامور گشته! پسره پررو،به روش خندیدم فڪر ڪرد ڪیه... سرے تڪان مےدهم و از انجا خارج مےشوم... . .:اف.رضوانے ‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 وچهارم😍✋ اسما_چیشد؟ با حرص به چشمانش نگاه مےڪنم و لب مےزنم:خجالت نمےڪشے؟ حق به جانب مےگوید:از چے دقیقا؟ _از بڪاربردن این الفاظ!حیام چیز خوبیه! اسما_هههه حیا؟ _اره بخند،خنده داره،فڪر ڪنم هیچ نمیدونے حیا اصلا چے هست؟ اسما_درست حرف بزن... _من درست حرف میزنم خانوم محترم،شما نمیزارے... اسما_ببین هردومون واسه یه چیز اینجاییم! _خب! اسما_همه چے داشت خوب پیش میرفت،تا اینڪہ سرو ڪله تو پیدا شد وسط زندگیم و میعاد روز به روز ڪمرنگ تر... اسما_اگه تو تازه با میعاد اشنا شدے،من چند ساله ڪہ میشناسمش،راستش اولین نفرے ام ڪہ علاقه مند شد خودم بودم،براے همین هم سعے مےڪردم از هر طریقے شده خودمو بهش نزدیڪ تر ڪنم و بالاخره هم تونستم،چه جاها ڪہ بخاطرش نرفتم،چه حرفا ڪہ بخاطرش نشنیدم... وسط حرفَش مےپرم و لب مےزنم:بنظرت ارزش این رو داشت ڪہ خودتو بے ارزش ڪنے؟ اهمیتے به پرسشم نمےدهد و ادامه مےدهد اسما_یه روز ڪہ ڪاملا ناامید شده بودم،پسرعمم ڪہ اونجاست،اومد و بهم گفت ڪہ منو به اون پیشنهاد داده،اینم گفت ڪہ براے قبول ڪردنش طفره رفته ولے بالاخره پذیرفته،خلاصه اینڪہ قرار شد بیان،جلسه اول به خیر و خوشے تموم شد...هم من اون ڪسے بودم که میخواست و هم اون ڪسے بود که من میخواستم،من تو همون اولین جلسه برای اینکه بیشتر بهش نزدیک شم پیشنهاد دادم شماره همو داشته باشیم براے اشنایے بیشتر،اما قبول نڪرد،جلسه دوم هم اومدن اما خودش نیومد،خانوادش گفتن ڪہ ماموریته،درصورتے ڪہ نبوده چون بعدش از پسرعمم پرسیدم،به دل مادرش نشستہ بودم،اما از خودش خبر نداشتم،تا اینڪہ به یه بهونه اے شمارشو از پسرعمم گرفتم و با یه سوال کوچیک درباره همون روز و با سیاستای زنانه شروع ڪردم،اوایل جوابمو میداد،اما بعد خودشم شروع ڪرد و این جریان دو طرفه شد... سرش را پایین مےگیرد و با بغض مےگوید:تا اینڪہ یه روز اومد و گفت من ارزش توـرو ندارم و نمیتونم خوشبختت ڪنم و رفت براے همیشه... هربارم ڪہ از طریق پسرعموم پیگیر میشدم میگفت ڪہ میعاد تو این فازا نیست و اصلا دیگه به ازدواج فڪر نمیکنه،مادرش تا چن وقت پیش هم پیگیر بود حتے قرار مراسم بله برون هم گذاشتن،اما دم اخرے زنگ زدن و با ڪلے معذرت خواهے ڪنسل ڪردن و بعد از اون ماجرا بازم دست نڪشیدم و مدام پیگیر بودم تا اینڪہ یه روز پسرعموم گفت ڪہ قراره بره خواستگارے یه دخترے و تصمیمش جدیه...اونجا بود ڪہ داغون شدم،نیست شدم... بغض صدایش بیشتر مےشود و دیگر متوجه حرفهایش نمےشوم و همانطور ڪہ سعے در ارام ڪردنش مےڪنم مےگویم:اسما خانوم چرا قبول نمےڪنے ڪہ ڪارت اشتباه بوده؟هااا؟ وقت ڪردین یه نگاه به ایه ۳۰ سوره نور بندازین ببینین خدا چے میگه ! خدا تو قران گفته:یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم اول میگه چشم هاتون رو حفظ ڪنین بعد میگه دامانتون رو حفظ ڪنین چشم ڪہ بے حیا شد قلبم بي حیامیشه...بخاطر همین چیزا گفته،بخاطر همین دلبستنای بی نتیجه گفته،در ضمن اون پسرعمتونم خیلے نامرده... از جایم برمیخیزم،سوزش معده ام انقدر شدید میشود ڪہ براے لحظه اے دستم را رویش میگذارم و ارام روے ان قسمت مےڪشم،نفسم بند مےاید،دیگر بیش از این ماندن در اینجا برایم ممڪن نیست،برمیگردم مےخواهم بروم ڪہ مےگوید:من نگفتم بیاے اینجا تا شرح حالمو بشنوے و بے تفاوت بزارےبرے،اومدم اینارو بگم ڪہ رو تصمیمے ڪہ میگیرے فڪر ڪنے،چون چشم حسرت یڪے به زندگیته،چون من هنوز اونو دوس.... دیگر منتظر شنیدن حرفهایش نمیمانم و سریع انجا را ترڪ مےڪنم... این دختر را ڪجاے دلم بگذارم؟ :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤️ _ششم فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم... محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟ _جانم خانوم؟ دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:‌لطفا بدینشون به من _نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین... همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!! محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟ _هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم... چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟ محنا_بله؟؟؟ _اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم... اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش! _مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے... محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟ فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین! _چشم :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌