eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ تیشرت و شلوارے خاکسترے رنگ از ڪشو بیرون مےڪشم و مشغول تعویض لباسهایم مےشوم! صداے باز و بسته شدن در توجهم را به ان سمت مےڪشد... امیرمهدی _سلام خونه...کجان اهل خونه؟ سریع لب میرنم: _علیڪ سلام...اینجان به سمت اتاقم قدم برمیدارد ڪہ مےگویم: _نیا نیا... _باشہ بابا نمیام...مامان ڪجا رفته؟ _خیاطے... _خیاطے واسه چے؟ _بیست سوالیه؟خیاطے میرن واسه چے؟ _نمیدونم والا... لباسهایم را ڪہ عوض مےڪنم دستے به موهایم مےڪشم و از اتاق خارج میشوم. _چه عجب...!! از جایش بلند میشود و به اشپزخانه مےرود و غرغرکنان میگوید: _گشنمــہ...ابجے ناهار چے داریم؟ به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم و میگویم: _مامان قیمه درست ڪرده داغ ڪنم برات؟ _جوونم...اره دستت درد نکنه... غذا را برایش داغ میڪنم و میڪشمـ.. _بیا بخور _مررسے بالام جان _نوش جان،خواهش میشه... مشغول شستن ظرف ها در اشپزخانه میشوم ڪه با غیض میگوید... _اه اه جمع ڪن اون دستتو حالم بدشد... چه با اون ارم قشنگه روی بازوش استین کوتاهم پوشیدهـ... حرفهایش جگرم را اتش میزند بدون توجه به اداهاے بچه گانه اش همانطور ڪه از ڪنارش میگذرم میگویم: _خودم ڪہ ننداختم! واقعا که... _اگه اون اعتماد به نفس تو رو من داشتم... _خوبه نداری...! پناه میبرم به اتاق و پیراهنم را با یک پیراهن استین دار عوض مےڪنم با یاد اورے حرفهای امیرمهدے جاے زخم ها تیر میڪشد انگار ڪه تازه سر باز کرده باشند... ان لحظه ها و ثانیه مقابل چشمم نمایان میشود!. اشڪ در چشمانم حلقه میزند... او ڪه برادرم بود زخمے که با حرفهایش برجگرم زد عمیق تر از زخمے بود ڪه یڪ غریبه به دستم انداخت... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ نگاهم را از سقف اتاق مےگیرم و دست راستم را به زیر سرم میبرم... نمیدانم چرا اما دلم عجیب بےقرارے مےڪند‌،اصلا ارام و قرار ندارد،یڪ جا بند نمےشود،هرچه سعےمےڪنم سره جایش بنشانمش باز بهانه تو را مےگیرد...بهانه نبودت را... بعد از خدا تنها ڪسے ڪه تڪیه گاهم بود تو بودی و حالا مرا تنها رها ڪرده اے میان این همه اتفاق...اخر تو ڪه مےدانے وقتےنباشے یڪ جایے از ڪارم لنگ مےزند...من بدون تو چگونه حل ڪنم این نامعادله زندگے ام را... بغض راه نفسهایم را مےگیرد...دلم بودنش را تمنا مےکند و دستانم التماس دستانش را... ڪجایے ڪه ببینے دخترت اینجا دارد بدون تو جان مےدهد...تو نیستےو تنها پناهگاهم شده این اتاق و تڪیہ گاهم این دیوار... چشم باز مےڪنم و دست از درد و دل برمیدارم...بعد از ان روز کذایے همین ڪہ شب از نیمہ میگذرد،فڪر و خیال است ڪہ مانند بختڪ مےافتد به جانم و خواب را از چشمانم مےگیرد... دلم خوش بود بعد از پدر میتوانم حرفهایم را به امیرمهدی‌،برادرم بزنم...اما مگر او چه میتوانست بکند؟ در ذهنم همہ را تحلیل مےڪنم...باید یڪ نفر باشد ڪه باور ڪند مرا... یڪ دفعہ نامش از پس ذهنم میگذرد... اما من نمےخواهم وارد این داستان شود... هر چه با عقل و منطق سره او میجنگم به نتیجه اے نمیرسم...اگر همینطور دلیل پشت دلیل بیاورم برای وارد شدنش به جریان زندگےام ڪه طولے نمےڪشد خود را در کنار محبے سره سفره عقد مےبینم...نباید همینطور ساده از ڪنار این قضیه رد میشدم... تنها غریبه اے ڪہ برایم اشناست،میرامینے است... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌