eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان 💕 بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که....... ما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. من تنها فرزند خانواده بودم و نور چشم پدر و مادر. پدرم و تنها عمویم با هم شراکتی کار می کردند و وضع مالی مان هم خوب بود. خوشبختی و با صفا بودن زندگی ما بین همه اقوام و دوست و آشنا مثال زدنی بود اما صد افسوس که این خوشبختی زیاد دوام نیاورد. طوفانی وحشتناک از راه رسید و همه چیز را نابود کرد و از بین برد. من یازده سال بیشتر نداشتم که پدر مهربانم سرطان گرفت وپس از گذراندن یک دوره شش ماهه سخت و پردرد به آسمانها پرواز کرد و ما را تنها گذاشت. بعد از فوت پدر آدم های دور و برمان خیلی زود تغییرچهره دادند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم علت علاقه شان به ما دست و دلبازی پدر بوده! وقتی پدر زنده بود هر کسی مشکلی داشت به سراغ او می رفت و پدر تا جایی که در توانش بود از مرتفع کردن مشکلات دیگران دریغ نمی کرد. بعد از فوت پدر اما همه چیز تغییر کرد. پدربزرگ و مادربزرگ بلافاصله بعد از چهلم پدر به دادگاه شکایت و ادعای ارث و میرات کردند. مادر که از رفتار آنها هاج و واج مانده بود مجبور شد خانه را بفروشد و سهم آنها را بدهد. با باقی مانده پول خانه کوچکی خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم. ضربه دوم اما زمانی بود که عمویم، همان که سالها در کار با پدرم شریک بود به خانه مان آمد و بعد از کلی مقدمه چینی به مادر گفت: «بالاخره هر چی باشه شما همسر برادرم و ناموس ما هستید. دلم نمی خواد بچه داداشم زیر دست ناپدری بزرگ بشه. اگه قراره ازدواج کنید من حاضرم شما رو به عقد خودم دربیارم تا سایه م بالای سر شما و پسرتون باشه. اگر هم قصد ازدواج ندارید به حرمت داداش مرحومم هر ماه یه مبلغی بهتون میدم که بشینید خونه و بچه تون رو بزرگ کنید!» مادر که از شنیدن حرفهای عمویم جا خورده بود، با تعجب و دلخوری گفت: «اولا اینکه من بعد از اون خدا بیامرز هرگز ازدواج نمی کنم؛ نه با شما و نه با مرد دیگه ای! دوما همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟...... 📚داستان های واقعی و آموزنده •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد.. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رمان عاشقانه مذهبی وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی! در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن. زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم. یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد. بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود. عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود. -میای بریم جایی؟ -کجا؟ -اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد. -نکنه میخوای منو بدزدی؟! -میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز. (دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است) – باشه. -نیم ساعت دیگه دم در خونتونم! ... 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ چند تقه به در مے خورد... نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم... بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند... چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!! در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست... قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد... جلوتر مے اید!!!! آرام صدا مے زند: میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...! کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم... از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده... پوزخندی میزنم و میگویم: _وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم... چشمانش گرد میشود...! متعجب نگاهم میکند!!! سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!! با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...! _لطفا سوالاتونو بپرسید... _بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین... عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!. من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم.. _خب از کجا شروع کنم؟ شناختینشون؟ دقیق تر نگاه میکنم... همه شان بودند... همان قیافه و همان قد و هیکل... خودشان بودند همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم _اره خودشونند... خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن! نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید: کدومشون اینکارو کرد؟! انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم... _این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت... ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم.. میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید... شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن... موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر... مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!. فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟ _اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!! خدا بهش رحم کنه...! _یعنی چی؟؟ کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!. از جایش بلند میشود و میگوید ممنون از اینکه همکاری کردین... _خواهش میکنم...! دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند... _لطفا روشن کنید مگه استراحت نمیکنید؟؟ _نه...اخه.. نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود... _اخیش..!! انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید... نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
0028.mp3
8.43M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔊بسیار مهم👆گوش کنیم👆 👈چکار کنیم ظلم ریشه کن بشه؟ 👈میخواید بلا از این مملکت دور بشه؟ 👈میخواید جیب تون پر پول بشه؟ . ↩️ 👈 .. 👈 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🏴🏴🏴 امسال قرار شده رو تغییر نیت در ماه محرم کار کنیم ... ●🖤● ماه محرم ، خیلیا دوس دارن درب خونه شون پرچم بزنن ، این خانه عزادار حسین است ... میتونی چندتا پرچم بخری و به چند نفر بگی این پرچم هارو نذر ظهور خریدم ، شما سر در منزلتون نصب می کنید ؟ ●🖤● یادت نره تمام عزاداری هات رو نذر ظهور کنی ، قطره قطره اشکات رو به امام زمانت هدیه کن ... همونجایی که قلبت درد گرفت ، اشکت سرازیر شد ، برای غربت فرزند حسین بگو اللهم عجل لولیک الفرج .... تو همون حال و هوای اشک ، برای مولات دعا کن .... ●🖤● اگه تو هیئت چایی می ریزی ، بگو یا امام حسین دلی اومدم چایی بریزم که هدیه کنم برای ظهور فرزندت ... ادامه دارد... __ 🖤لطفا پیام رو نشر دهید🖤 ◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️ «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 2) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد..