eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خوابیده بتڪانم! اما با یاداوری مکان مقدسے ڪه در ان هستم از ڪرده ام پشیمان مے شوم... دلم میلرزد، چشمانم گرم میشود گوشه ای مے نشینم و چادرم را با این خاڪ مقدس تبرڪ میڪنم... با عشق دستم را به سمت قسمتی از چادرم میبرم! بوسه ای بر ان میزنم و راهی چشمان بارانی ام میکنم... میخواهم ثابت کنم عشقے را ڪه از کودکے به لطف مادرم زهرا به چادرم داشتم... مے خواهم بگویم همین جا... جلوی چشم هزاران شهیدی که هنوز ندای یازهرایشان بگوش مے رسد.... با نهایت عشق میگویم.... قسم به این خونهایی که برای حجاب من ریخته شد... قسم به این عاشقان... قسم به این خاک که این عاشقان را به اغوش کشید... و قسم به این اشکهایم... تا زمانی که جان در بدن دارم مدافع این حجاب و ارثیه فاطمی خواهم بود! زجه میزنم... دستانم را بین خاڪ ها میبرم ... مے خواهم بگویم از ارزویی که مدتهاست در دلم خاک میخورد... آرزویی که لیاقت رسیدنش را ندارم... حالم دست خودم نیست،چشمانم همچنان میبارند و گونه های خشکیده ام را سیراب میکنند... رو به اسمان می کنم... برایم مهم نیست اطرافیانم چه فکری می کنند انان چه می فهمند حال یک دیوانه ےعاشق را...؟! با تمام وجودم میخوانمش تمام وجودم را... و زمزمه میکنم ☆عهدنامه☆ عاشقےرا 🍃بار الها... مے خواهم چادرم کفنم باشد و در خون خود غسل دهم و مانند... به اینجا که میرسم گریه ام شدت میگیرد! نفسهایم به شماره مے افتد از عمق جان نامش را بر زبان جاری میکنم و می گویم: و مانندمادرم 🍃زهرا گمنام بمانم! چشمهایم ناآرامنددستانم می لرزند دهانم خشکیده! اما دلم ،دلم ارام است.. آخر گفت هر انچه را ڪه مدتها در سینه اش حفظ کرده بود... به خودم ڪه مے ایم نگار را میبینم ڪه مقابلم ایستاده و خیره نگاهم می کند... از جایم بلند مے شوم... با دقت به اطرافم نگاه میکنم. خبری از جمعیت نیست... نگار سمتم می اید تا چادرم را بتکاند _نگار جان نمی خواد دستت درد نکنه!خودش میره شما چرا نرفتی الان دبیرت عصبانی میشه ها نگار کمی عقب تر می رود و سرش را پایین می اندازد و می گوید: _نه چیزی نمیگه،خودم ازش خواستم پیشت بمونم...! دستم را روی سرم میگذارم و میگویم... _اوه اوه الان همه تبر به دست منتظرمونندخودتو اماده کردی واسه متلکایی که قراره بشنوی...؟! _بعله دستش را میگیرم و با تمام سرعت به سمت اتوبوس ها می رویم🍃🌸 ⚜مــا هـَم شـَهید مے شَویـم آخَــږ ⚜اگـر ایـݩ شَـهـد دُنیــا بگذارد :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت صداے همه در امده بود! یڪ ساعتے مے شود ڪه در راهیم... دل ضعفه شدیدےگرفته ام انقدر شدید ڪه هر آن ممڪن است وسط اتوبوس دراز به دراز بیافتم.! چشمم به ڪیف پر از تنقلاتم ڪه میخورد برق میزند دست میبرم و به طرف خود مے ڪشانمش... زیپ ڪیفم را باز مے ڪنم و دستم را داخل نبرده بسته پاستیل ها را مے بینم ڪه برایم دلبرےمے ڪنند ... همزمان صدای غرغر شکمم هم در فضا مے پیچد سریع بسته را از کیف خارج میکنم و مقابلم میگیرم تا باز کنم...! چند عدد پاستیل برمیدارم و بقیه شان را به بچه ها مے دهم...! درست در قسمتے نشسته ام ڪه همه دید دارند! و براے انجام دادن ڪارها معذب بودم هرچند ساده،وگرنه تا الان تمام خوراکی هایم خورده شده بود و دلِ سیر چرتم را میزدم! اینبار در سفر تقریبا تنها بودم...به این خاطر که به عنوان راوی امده بودم تا از مناطق جنگی برای دانش اموزان روایت کنم... اما سال های گذشته من هم مانند اینها با دوستانم خوش میگذراندم و بیشتر از اردو فیض میبردم... اما اینبار تڪ افتاده ام بین یڪ عالمه دانش اموزِ پر حرفِ مسئله دار..!! از ادا اطوارشان که نگویم... اوایل من را دشمن جانی خود میدانستند و گاه چشم و چالشان را برایم کج و کوله میکردند و گاه همگی باهم به خواب میرفتند! خلاصه اینڪه ڪلے هنرنمایے کردند تا من را منصرف کنند حالا هم خیالشان راحت است که چند ساعتے صدایم را نخواهند شنید! پوزخندے میزنم و سرم را به عقب میبرم و چشمانم را میبندم... عجیب هم خوابم می اید و هم گرسنه ام چند دقیقه ای نگذشته بود که با تکان های نگار از خواب بیدار شدم: _گوشیت خودشو کشت...! متعجب به صفحه گوشی خیره می شوم مادرم پشت خط بود... شماره اش را مے گیرم و گوشے را به سمت گوشم میبرم.... صدای مادرم در گوشم مے پیچد! _سلام عزیز دلم! _سلام مامان جان خوبین شما بابا خوبه...امیرمهدی خوبه؟! _الحمدلله همه خوبیم...شما خوبے؟چه خبر؟ نه زنگ میزنے نه پیام میدے! _خداروشڪرمنم خوبم مامانم مامان باور ڪن سرم شلوغ بود اصلا وقت نمےڪردم گوشے بگیرم دستم! _باشه حالا...ولی از این به بعد مارو بے خبرم نزار دیگه نگرانت میشیم! _چشم چشم... لبخند دندان نمایے میزنم و گوشے را در دست دیگرم میگیرم و همانطور ڪه حرف میزنم مشغول بازے با بند ڪیفم مےشوم از حرفهایے ڪه مادر پشت گوشے میزد احساس مے ڪردم ڪه دارد مقدمه چینے میڪند براے حرفے مهم تر! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
🍃 😍✋ مادرم ادامه میدهد: _محنا خانواده محبے زنگ زدن گفتن اخر هفته میان! چشمانم از تعجب چهارتا میشود...! از روے عصبانیت بدون توجه به مڪان و زمان با صداے بلند میگویم: _چــــے؟ در همان لحظه متعجب از ڪرده ام، چشمانم خیره مانده بود به چشمانے ڪه از شدت تعجب،ڪم مانده بود از حدقه بیرون بزند!! در عرض چند ثانیه به خودم مے ایم چشم از او مے گیرم وسرم را پایین مے اندازم آبرویم رفت...! با صدای مادربه خودم مے ایم _چی نداره دختر...! مگه اوندفه در این مورد با هم حرف نزدیم؟؟؟ توام قبول کردی که بیان!لازم نیست نگران باشی...گفتیم فردای روزی که میای یعنی جمعه بیان!! با این حرفهایک ذره انرژی اےهم که داشتم بعد از تماس مادرم نیست شد! نمیدانم چرا ولے اصلا راضے نیستم نگار و دوستانش حال بدم را مے فهمندسعے در خنداندنم مےکنند: _بابا هیس پاک آبروم رفت! حالام صداےخنده هامون دیگه چیزی نمیزاره برام بمونه! نگار: _بچه ها بسه!بشینین سرجاتون دیگه!! ‌‌☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ نیم ساعت بعد به خوابگاهی ڪه امشب انجا مستقر میشدیم رسیدیم! بین بچه ها از اتوبوس خارج شدم و چمدانم را با هر زحمتے ڪه بود به دنبال خودم ڪشیدم!! اهمیتے به حرفهاےمادرم ندادم چیزی نبود ڪه بخواهم سفرم را بخاطرش خراب ڪنم...! حرفهایم را مے زنم حرفهایش را مے زند... و در اخر هم اگر جوابم را خواستند مے گویم (نه) همین والسلام...! دلم را که نمے توانم با اجبار باڪسے ڪه نمی خواهمش همراه ڪنم....مے توانم؟! لباسهایم را عوض مے ڪنم و براے خواب اماده مے شوم... بچه ها را ڪه مے بینم دلم برای دوستانم تنگ مے شود... عجیب دلم بودنشان و خنده هایشان را مے خواست...چشمانم را مے بندم... خواب را به چشمانم تلقین مے ڪنم... اما با چیزی ڪه مے شنوم... خواب از سرم مے پرد... _دیدےچجوری زل زده بود بهش!؟ دختره ے..... اومده اینجا با چادر مخ بزنه!! _نه بابا چے داری میگے...؟!من میشناسمش همچین دختری نیست! _ندیدی چجوری همدیگرو نگا میڪردن؟!من قشـــــنگ معنے این نگاها و اداهارو مےفهمم! _بسه بابا پشت سر مردم حرف نزن اونم اینجورے! میخواهم از جایم بلند شوم و از خودم دفاع کنم... دستانم را از حرص زیاد مشت مے ڪنم... بغضم مے گیرد چه راحت ادمها به هم تهمت مے زنند خودم را کنترل مے ڪنم تا چیزے نگویم می سپارمشان به خدا اما سکوت هم نمے ڪنم به موقع اش همه چیز را به مسئولشان مے گویم! فقط منتظرم یڪ ڪلمه دیگر در این باره بشنوم آن وقت است ڪه فوران مے ڪنم واقعا بچه اند!! انتظاری بیش از این هم از انها نباید داشت! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم ڪمی تار مے بینند... دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...! فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند! دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان... روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم... زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم... صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید! روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...! و بعد به سمت کیف و چادرم می روم... و از انجا خارج مے شوم!. یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید با دو قدم فاصله از من لب مے زند خادم_دانش اموزین؟ لبخندی میزنم و میگویم _نه.. خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...! نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم. حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد... از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...! بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار... باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!. به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود... سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...! دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده... در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز... از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم... از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد... اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند... سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!! همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...! در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟ از خودم؟ یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟ یعنے من انقدر ضعیفم؟ سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...! سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم: میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه! پایین پله ها ایستاده و صدا میزند... قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم... دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند: +ڪورے مگه؟ رو ابرا سیر مےڪنه دختره ... وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...! ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد! به ارامے لب میزنم: _عمدے نبود ڪه...شرمنده! دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم سره صبح چڪارم داشت چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
🍃 😍✋ مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند برمیگردم و لب میزنم _بله،بفرمایید نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم... محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه _خواهش میڪنم...حتما،الان میام محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم... ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد... میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید... _نه ممنون لازم نیست... میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید +این زیر صدا خوبه؟ _اره خوبه...دستتون درد نڪنه پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم... خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم _دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!.... ☆★☆★☆★☆★☆ صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست روبرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا... لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم... _الو,بفرمایید امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی.... وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم... _سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور... امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی... _چیشده الان منو یاد کردی؟ امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود... _نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ... امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر _باشه بابا...تو کمده برو برش دار... از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم... نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم... به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم _من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد... حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .