🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت119
از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمیام نبود.
از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مادر گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟
قبل ازمن مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ...
مادر وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتو شویی.
تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم:
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود.
همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی.
ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مامان حواسش به هفته ی دیگه هست.»
انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کمکم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کرد و گفت:
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–بد نیست، به هم میان.
با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم:
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بدهها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
حرفش به من بر خورد و گفتم:
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟
با سر تایید کردم و گفتم:
– به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحهی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مادر خنده ایی کرد و گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمیرفتی.
با تعجب گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت:
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
– موفق باشی.
دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم:
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کردو با اخم گفت:
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
باتعجب نگاهش کردم:
– مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
تو صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن.
خندیدم.
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر.
ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره.
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بودکردم و گفتم:
–اونجا خوبه.
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.»
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.
ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.
به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:
– کجایی؟ گفت:
–چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحهی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت119
درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت:
–اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟
نگاهی به ساعت انداختم.
–بد نباشه این وقت شب؟
صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت.
–خوبه؟
با سرم جواب مثبت دادم.
–خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس.
نگاهی به امینه انداختم.
–راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم.
اخم کردم.
–برو بابا توام، توهم زدی.
امینه گفت:
–جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازهی اون بیتابی نمیکردم.
به نورا که زنگ زدم گفت:
–اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی میچسبه.
حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم.
صدف نایلون را دستم داد و پرسید:
–زنگ زدی چی گفت؟
–گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده.
صدف خندید.
امینه گفت:
–دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟
–نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه.
کوچهی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند.
ولی کوچهایی که خانهی راستین در آن قرار داشت تاریکتر بود چون اکثر خانهها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند.
زنگ خانهشان را فشار دادم و منتظر ماندم.
صدایشان از حیاط میآمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت:
–من باز میکنم.
شاید هم گوش من فقط صدای او را میشنید. صدای قدمهایش که به طرف در میآمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشمهایم این اجازه را به من نمیدادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشمهایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازندهاش است.
–سلام.
–بیا داخل، نورا منتظرته.
نایلون رابه طرفش گرفتم.
–نه، ممنون. بفرمایید.
وسایل را گرفت.
–دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید:
–ما هم میتونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟
–ببخشید که کمه، نوش جان.
–خودت پختیش؟
–نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود.
–آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیرمحسن تبریک بگو.
–ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت همزن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم.
–عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم.
راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید:
–تنها امدی؟
–بله، دوقدم راهه دیگه.
رو به نورا گفت:
–من میرم میرسونمش.
نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم:
–کجا بیایید؟ آخه راهی نیست.
راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد.
چارهایی نداشتم همراهیاش کردم.
هوای تازهی شهریور ماه را به ریههایش فرستاد و پرسید:
–از اون موقع پریناز بهت زنگ نزده؟
از سوالش جا خوردم.
–چطور؟
–آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه.
–چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد.
با استرس به طرفم برگشت.
–چی نوشته بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم.
دستش را داخل موهایش کشید.
–اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه.
–نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم.
نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد.
–تو با همه اینقدر مهربونی؟
از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم.
سرش را تکان داد و گفت:
–نمیدونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمیبینه. نگاهم کرد و ادامه داد:
–امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف میکرد، میگفت هنوزم خانوادت نمیدونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛
–دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه.
به سر کوچهی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم:
–دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانجا ایستاد.
–اینجا میمونم تا بری داخل خونه.
به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشمهایش را میدیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود.
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹