🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت228
می خواستم بگویم نمیآیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برو منم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم و سجادهایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چرا تو فکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم.
–چیز مهمی نیست.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. با تعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد.
–دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی.
دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چارهایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم.
فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد.
–حرفی زده که ناراحت شدی؟
–میشه نگم؟
–حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟
–حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره.
–یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟
–اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم.
–باشه، قول میدم.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:
–آرش چقدر خوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی.
بعد همهی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کمکم کِش امد.
روسریام را سرم کردم.
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟
–مگه خانوادهاش که هستن چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.
دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هر دو خندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خندهی آرش بلندتر شد و سوالی تکرار کرد:
– اطلاع رسانی؟
با هیجده چرخ از روی طرف رد شده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. آشنا و غریبه سرش نمیشه، اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمهوار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–میزنم لهش میکنم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم."
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدا نکردی؟
– چرا، گفت میام.
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادر و مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه.
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند.
یک ساعتی دو برادر با هم اختلاط کردند.
من هم به حرفهای مادرشوهر و جاریام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از بردن فریدون پیش روانپزشک حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت:
–مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم.
"چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد.
–راحیل خانم بفرمایید.
وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد.
کیارش بود، تازه اسمم را هم صدا زد.
"این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد و به من بدهد که کیارش دستش را عقب کشید و گفت:
–نه، خودش...
بالاخره از هپروت درامدم و دستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم.
– دستتون دردنکنه.
کیارش مشغول تکه کردن بقیهی سیبش شد و گفت:
–اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون رو بهم زدن دیگه.
–نه، به من که خیلی هم خوش گذشت.
نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟
آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.
✍لیلافتحیپور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت228
روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد.
مادر درمانده نگاهم کرد.
–اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعهی پیش خیلی اذیت شد.
سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم:
–اینبار فرق میکنه مامان. پریناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته.
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد.
–چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن...
لبم را به دندان گرفتم:
–ببخشید.
مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت.
دوباره اصرار کردم.
–مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی میدونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه میترسم پریناز بیعقلی کنه.
مادر آهی کشید و با اکراه گفت:
–باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگهی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال میکنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟
–نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن.
بلند شدم. فکری به ذهنم رسید.
–فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه.
–همکارت رو میگی؟
–اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید.
مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بیمیلی از اتاق بیرون رفت.
لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمیدانستم میتوانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید.
آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه میکند.
جلو رفتم و آرام پرسیدم:
–چرا اونجا وایستادید؟
سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت:
–اولین بار بدون اجازهی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. میدونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم میسوزه، بیچاره امیدش به توئه.
سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
اخم کرد.
–چی واقعا؟
–این که تاحالا بدون اجازه...
سرش را به طرف دیگری چرخاند.
–مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم.
دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم.
–نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه،
اخمش غلیظتر شد.
–کجاش عجیبه؟
–این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم.
ابروهایش بالا رفت.
خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم:
–نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟
مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای.
–تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده.
–تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه میجوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه.
–حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا...
–آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست.
حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پریناز را زیر نظر داشت.
آن روز اصلا فکرش را هم نمیکردم آن مرد اخمو وارد زندگیام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است.
آدرسی که پریناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقهی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست.
قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند.
پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات میفرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم.
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹