eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز شنبہ ↯ ☀️ ١٧ خرداد ١٣٩٩ 🌙 ١۴ شوال ١۴۴١ 🎄 ٠۶ ژوئن ٢٠٢٠ 📿 ذکر روز : یا رب العالمین 🍃🌸 به منزلتى كه بدون شايستگى بدان دست يافته اى فخر مفروش؛ زيرا آنچه را كه اتفاق برپا مى سازد، لیاقت و استحقاق ويرانش مى كند 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_110 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎥 «امام‌زمان با نشستن در خانه نمی‌آید» ❓ آیا برای رسیدن به ظهور، فقط دعا کردن کافی است؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 رهبر انقلاب از نگاه دیگران! 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5960644815564572459.mp3
2M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ خیال وصل ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ 🍃🌸﷽🌸🍃 نشستم معذب میشوم و میگویم... _چرا نمیشینید... به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم _اوناها اونجام یه نیمکت هست...بفرمایید بدجور ضایعش میکنم...خیلی از حضورش در کنارم خرسندم کنار من هم بیاید بنشیند که نور علی نور میشود... خنده ای موزیانه میکنم و تلفن همراهم را از کیف بیرون مےڪشم...گلویم تیر میکشد...دستم را به سمتش میبرم و ارام مالشش میدهم... تلفن همراهم زنگ میخورد،به صفحه اش نگاه مےڪنم...شماره ناشناس است...مردد میمانم که جواب بدهم یا نه _بله بفرمایید =چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه...(می خندد) او دیگر که بود...از جمله اخرش حالم بهم میخورد...صدایش را به یاد می اورم...همانی بود که شب گذشته به بیمارستان امد... هراسان به سمت میرامینی میروم... با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم میکند... گوشی را به دستش میدهم و می گویم خودشه زنگ زد گوشی را به سمت گوشش میبرد و میگوید _الو...با شمام؟جواب نمیدی چرا؟ گوشی را به دستم میدهد و میگوید: _قطع کرد...! شمارشو بهم بدین لطفا!... از روی صفحه شماره اش را میخوانم که میگوید: _گرچه این شماره الان دیگه بدردمون نمیخوره ولی بازم میشه یکارایی کرد!! آشفته و نگران روی نیمکت مینشینم... نمیدانم چگونه بگویم... کمی برمیگردم به سمتش ولب میزنم: _برگشته میگه... چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه!! میرامینی: _همین؟ _بعدشم گوشیو اوردم که بدم بهتون _از این به بعد یکم بیشتر دس به سرش کنید...! _یعنی چی؟؟! _یعنی بیشتر پشت خط نگهش دارین...تا بتونیم ردشو بزنیم! سری تکان میدهم! و به فکر فرو میروم... تازه متوجه جدی بودن این جریان و اتفاقات میشوم... پس میرامینی حق داشت... از حرفهایی که در راهرو به او زدم شرمنده میشوم... از جایم بلند میشوم میخواهم بروم که به سرم میزند از او عذر بخواهم اما ...!! _اقای میرامینی؟؟! _بله سرم را پایین میگیرم ولبانم را خیس میکنم و میگویم: _بابت اون حرفهایی که تو راهرو بهتون زدم متاسفم... نمیدونستم انقدر جدیه...! _اشکالی نداره...خداروشکر که متوجه شدین...! دلم ارام میشود و به راهم ادامه میدهم ☆یک ساعت بعد: _چمدونتون اینه خانم صدیقی؟! نگاهی به چمدانی که در صندوق عقب ماشین جا گرفته می اندازم _بله خودشه... میر امینی صندوق عقب را می بندد و در جلو را باز میکند و می نشیند... و من هم پشت بندش در عقب را باز میکنم و ارام روی صندلی می نشینم... تمام مسیر را معذب بودم... نه میتوانستم بخوابم و نه کاری میتوانستم بکنم... بزور چشمانم را میبندم... گوشی کسی زنگ میخورد: میرامینی_الو محمدی؟ _نه فکر کنم هشت شب میرسیم...بابا خیلی یه دنده اس...نه نگین خواهش میکنم...بزار به خودش بگم بعد...و گرنه باز من و ترور میکنه...یه ربع دیگه بهت خبر میدم...!! که من یه دنده ام ... چشمانم را باز میکنم...و از شیشه به بیرون خیره میشوم... به ابروهایم گره ای می اندازم... میرامینی برمیگردد و صدایم میزند! متعجب نگاهم میکند...حتما فکرش را نمیکرد که بیدار باشم!! توجهی به او نمیکنم و چشم میدوزم به بیرون! _خانم صدیقی؟! با شمام... ارام سر برمیگردانم و میگویم _بله؟! _میخواستم بپرسم میتونیم الان به مادرتون اطلاع بدیم؟؟! _من نمیدونم _یعنی زنگ بزنیم؟ _گفتم که نمیدونم... هر چی خودتون صلاح میدونید! برمیگردد که صدایش میزنم: _اقای میر امینی؟! _بله؟ اخمی میکنم و میگویم: _تا الان من بلایی سرتون اوردم یا از جانب من آسیبی بهتون رسیده که اونجور میگفتید ترورم میکنه؟؟! راننده از اینه نگاهم میکند... میرامینی جا میخورد از حرفهایم... لام تا کام حرفی نمیزند...!!! خوب مچش را گرفتم... تا او باشد به راحتی پشت سر دیگران حرف نزند!! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ ☆میعاد(میرامینی)☆ ساعت تقریبا هشت شب است و هنوز چند ساعتے مانده تا برسیم! بہ راننده میگویم براے صرف شام به نزدیکترین غذاخوری ڪه رسید نگه دارد...! یک ربع بعد بغل یڪے از رستورانهای کنار جاده نگه میدارد... از ماشین پیاده مے شوم و رو به راننده میگویم _بگیرم بیارم همینجا بخوریم یا بریم داخل؟! راننده تعارفی میزند و میگوید من در ماشین می نشینم... اما صدیقی چیز نمیگوید...حتم دارم معذب است...برایش سخت است...من هم اگر بودم تحمل چنین وضعی را نداشتم... سرم را داخل میبرم و میگویم _خانم صدیقے شما چے؟! صدیقے _من چیزے نمیخورم... این را ڪه میگوید...تعجب میڪنم اما اصراری هم نمیڪنم و میگویم: _چه بخورید چه نخورید من سهم شمارم میگیرم... لطفا همینجا باشین تا برگردم! از ماشین فاصله میگیرم و به داخل رستوران میروم...! غذاهارا سفارش میدهم و تا حاظر شدنشان میروم و روی یڪ صندلے مینشینم...! تمام سرم درد میڪرد... بی خوابی امانم را بریده بود... از ان طرف هم صدیقی عصابی برایم نگذاشته بود... دختر هم اینقدر لجباز و مغرور... خودش را چه فرض کرده بود؟؟؟! نمیدانم چه هیزم تری به او فروختم... حیف حفاظت از او وظیفه ایست که حاجی بر عهده ام گذاشته... وگرنه من چنین ادمے را همینجا کنار جاده رهایش میکردم و مےرفتم... فکر میکند عاشق چشم و ابرویش شدم... برای من کلاس میگذارد...! دهانم را کج میکنم و ادایش را در می اورم و بعد میزنم زیر خنده...!‌ برای که هم بے خوابے ڪشیدم... غذاهارا میگیرم و به سمت ماشین مے روم... اقای قاسمی راننده ماشین را میبینم که کنار ماشین دست به سینہ ایستاده ...لبخندی میزنم و به سمتش میروم... غذاهارا به سمتش میگیرم و میگویم... _بفرمااایید اینم غذا...! اقای قاسمی _ممنونم دستت درد نکنه... همانطور ڪه مشغول حرف زدن با اقاے قاسمے هستم میگویم... _خانم صدیقے شما نمیخورید؟ صدایے نمے اید... غذایم را روی صندلے میگذارم و عقب را نگاه مے ڪنم... خبرے از او نیست... دیگر طاقت نمے اورم و فوران مے ڪنم: دستم را روی سرم میگذارم و میگویم _یاخداااانیست...!!! اقای قاسمی _چیشده؟ _ندیدینش؟ تو ماشین نیست...! _نه والا...ڪجا رفته این یهو...الان اینجا بودا ترس به جانم مے افتد...هزار جور فڪر و خیال به سرم میزند... _اخرش من از دست این دختره دیوونه میشم... اقای قاسمی دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید... اقای قاسمی_اروم باش پسر...تو برو این دور و اطراف و بگرد من همینجا منتظر میمونم شاید کاری داشته جایی رفته... به زمین و زمان بی اعتماد میشوم...حتی به قاسمی هم شڪ میڪنم... در دلم به خدا توڪل میڪنم و قدم از قدم برمیدارم... اگر کار همانها باشد چه؟ اگر باز بلایے سرش بیاورند...جواب خانواده اش را چه بدهم؟ اصلا انها هیچ...تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید او را تنها میگذاشتم... نمیدانم کجا می روم...کنترل پاهایم دست خودم نیست...نمیدانم کجا می روند...نمیدانم از که چه بپرسم؟ دیوانه ام کردی دیوانه...حالا کجا به دنبالت بگردم...به داخل رستوران می روم و از یکی از کارکنانش پرس و جو میکنم... دقایقی جلوی درب ورودی می ایستم و به انهایی که می ایند و می روند نگاه میکنم... به سمت سرویس بهداشتے مے روم...اما انجا هم نیست...هراسان از انجا خارج میشوم...و اطراف ان محل را زیر پایم میگذارم... باید هرچه زودتر به بچه ها اطلاع میدادم... دیگر کاری از من بر نمے امد... ⚜نیســـتـ نِـشـاݩ زنـدگـے ⚜تا نَـرســد نـِشـاݩ تو 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Imam-Khamenei.mp3
2.9M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌷 نعمت خدا به ما امام خمینی: در تمام دنیا، یک نفر را مثل آقای خامنه ای که متعهد به اسلام باشد و بنای قلبی‌اش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمی‌کنید. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر را گرفت جسد بی جان و عریان دختری را به تیرک بلندی بسته و درآن سوی کارون مقابل چشمان رزمنده های ما گذاشته بودند تکاوران نیروی زمینی ارتش با تقدیم 3 شهید بالاخره آن جسد را پایین آوردند سه شهید برای "جسد" یک دختر مسلمان ایرانی...... ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﻨﺎﭘﺎﺭﺕ: ﺍﮔﺮ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻟﺸکرﯾﺎﻧﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ... ﺁﺩﻭﻟﻒ ﻫﯿﺘﻠﺮ: ﺍﮔﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﺎﻥ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺳﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﻧﺎﺯﯼ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﺍﺗﻤﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﭘﺒﺎﻣﺒﺮ ﺍﻋﻈﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﻋﻠﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺭﺳﯿﺪ چنگیز مغول: ﺍﮔﺮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﻬﺪﺷﺎﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﺑﻪ ﮐﺎﻭﺵ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪر: ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺸﻮﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻫﻞ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﭘﺎﺭﺱ ﺍﺳﺖ. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ✅ بهترین وسیله ی تقرب به خداوند متعال 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔸🔶دعای شامگاهی «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» ربَّ اغفِر وَ اَرحَم وَ انتَ خَیرُ الراحِمین 🌺 سوره مومنون آیه118🌺 .پروردگارا ! مرا بیامرز و رحمت کن؛ و تو بهترین رحم کنندگانی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ مکانی برایت ... بهتر از دلـ💔ـم ندارم؛ تنگی اش را ... به مهـ😘ـربانی خودت ببخش سلام حضرت عشـ❤️ـق ... 🌤 🤲 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💚صلوات موجب تقرب انسان است🌸 💚صلوات رمز دیدن پیامبر در خواب است🌸 💚صلوات سپری در مقابل اتش جهنم است🌸 💚🌸اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 💚🌸وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 💚🌸وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
838330383(1).mp3
1.22M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 #دعای_عهد ❤️ با صدای استاد : فرهمند 👤 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز یکشنبہ ↯ ☀️ ١٨ خرداد ١٣٩٩ 🌙 ١۵ شوال ١۴۴١ 🎄 ٠٧ ژوئن ٢٠٢٠ 📿 ذکر روز : یا ذوالجلال و الاکرام #حدیث_روز 🍃🌸 خوش‏رفتارى، بر محبّت دل‏ها مى افزايد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق صفحه_111 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گوشم میبرم... جواب میدهد... قلبم می ایستد...باور نمے ڪنم...! ناخوداگاه صدایم را بالا میبرم _کجایید شما خانم محترم...؟! صدیقی: _پشت سرتون... گوشی را قطع میڪنم و برمیگردم... خودش بود...چینی به پیشانی ام می اندازم و تمام خشمم را در چشمانم خالے مے ڪنم و با بالاترین حد صدایم میگویم _کجا بودین شما؟ مگه نگفتم از ماشین بیرون نیاین... کلافه میشوم...از خونسردی و ارام بودنش بیشتر عصبی میشوم...از اینکه محلے به من و حرفهایم نمے دهد... سرش را پایین می اندازد و ارام مے گوید... خانم صدیقے:رفته بودم نماز بخونم... از خودم شرمنده میشوم...هیچ حواسم به نماز نبود...همه چیز را از یادم برده بود... _نمیشد اطلاع بدین؟ خانم صدیقی_نمیدونستم واسه نماز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم... _نگفتم اجازه گفتم اطلاع... یک قدم به سمتم برمیدارد و با حرص میگوید... خانم صدیقی_من نیازے به مراقبت و محافظت ڪسے ندارم جناب... _معلومه... خانم صدیقی_چی؟ _اینکه چقد مراقب خودتونید خانم صدیقی_روز اول کسی نبود اون بلارو سرم اوردن...روز دوم که شما بودین...اون چی ؟ چیزی نمےتوانم بگویم حرف حق را زد...در جلو را باز میکنم و غذا هارا از روی صندلی برمیدارم و مینشینم... اقای قاسمے هم به تبعیت از من می اید و مے نشیند... چند ثانیه بعد هم صدیقی... سهم غذایش را به سمتش میگیرم و میگویم _بفرمایید خانم صدیقی_ممنون میل ندارم... _از ظهر چیزی نخوردین... دیگر چیزی نمیگویم و با قاسمی مشغول غذا خوردن میشویم و نیم ساعت بعد راه میافتیم... فقط خدا خدا میکردم تا هرچه زودتر برسیم و او را تحویل خانواده اش بدهم و خودم را خلاص ڪنم... خانم صدیقی_میبخشید اب هست؟ یڪے از بطری های اب معدنے را از داشبورد برمیدارم و به سمتش میگیرم... _بفرمایید... خانم صدیقی_ممنون کمتر از نیم ساعت دیگر می رسیدیم ادرس منزلشان را گرفتم و به اقای قاسمی دادم... وارد یک خیابان شدیم...و درست مقابل یڪ ساختمان پنج شش طبقه ماشین ایستاد...نگاهے به خانه انداختم و گفتم _اینجاست؟ خانم صدیقی_بله...ممنونم دستتون درد نکنه _خواهش میکنم... از ماشین پیاده میشوم و چمدانش را از صندوق عقب خارج مےڪنم و مقابل درب خانه شان میگذارم و برمیگردم به سمت ماشین... _اقای قاسمی اون غذا رواز داشبورد میارین بدین؟ غذا را از اقای قاسمےمیگیرم و به سمت صدیقی می روم... _خواهش میکنم این رو قبول کنید سهم خودتونه... با اصرارغذا را میگیرد و تشکر میکند... چند ثانیه بعد در باز میشود و خانمے مقابل در به استقبالش می اید.. او را به اغوش میکشد و به داخل خانه هدایتش میکند...اصلا حواسش به ما نبود ڪه میگویم _سلام علیکم متعجب برمیگردد و جوابم را میدهد +علیک سلام... ممنونم از شما..شرمنده،این دختر حواس برام نزاشته...بفرمایید داخل،بفرمایید...خسته اید... _نه ممنونم...ما باید بریم...فعلا...خدا نگهدار... +خداحافظ در دل آخیش بلندی میگویم و خوشحال و سرمست به سمت ماشین برمیگردم!!راحت شدی میعاد 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ 🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 بیسیم را روے میز مے گذارم و چشم میدوزم بہ منظره بیرون از پنجره...دو هفته اے مے شود ڪہ از ان اتفاقات گذشتہ اما ذهن من همچنان درگیر است...این ارامش را باور نمے ڪنم...احساس مے ڪنم زندگے ان دخترڪ همچنان نارام و پر اشوب است... انگار تنم میخارد براے این ڪارها...اصلا بہ من چہ مربوط ؟ در اتاق باز میشود و محمدی در چهارچوب در ظاهر... به سمتم مے اید و کنارم روے یڪ صندلے مے نشیند....بعد از ڪمے احوالپرسے چیزے مے گوید ڪہ چندان خوشم نمے اید...اما بدم هم نمے اید..یڪ جور بے حسے عجیبے بہ جانم افتاده بود... محمدی_راستش میعاد بہ حاجے گفتم هماهنگ ڪنه برم خواستگارے خانم صدیقے... متعجب از حرفش میگویم: _شوخے مےڪنے؟ محمدی_چه شوخے دارم ...ڪاملا جدے بود... _اها..ڪه اینطور...بسلامتے ان شاالله محمدی_سلامت باشے... _راستے حمید این هندزفری حنجره ایه من رفت به فنا...یعنی حواسم نبود پام رفت روش...حالام موندم فردا پس فردا هم که مراسمه بالاخره به درد میخوره... محمدی_هوووم...من خبر ندارم بچه ها از ڪجا گرفتن ولے بهشون میگم...باید یه صد و پنجاه تومنی تقبل ڪنے... _عه باشه...الان همرام چیزی نیست...کارت به کارت مے کنم دیگه... محمدی_باشه حالا... از او خداحافظے میکنم و از اداره به مقصد خانه خارج میشوم...اما باید قبل از ان به دیدار یڪے از استادانم مے رفتم... پیراهنے روشن پوشیده ام با شلوارے طوسے رنگ...تقریبا رسمے است و مناسب...از ڪنار مغازه اے رد میشوم و ارام خودم را از روے شیشه دید میزنم...دستے به موهایم مے ڪشم و به چند قدم انطرف تر به سمت گل فروشے مے روم...وارد میشوم و سلام دوستانه ای به فروشنده میدهم و او نیز گرم پاسخم را میدهد...یڪ دسته گل نرگس میگیرم و از فروشنده میخواهم تا ڪمے تزیینش ڪند... از انجا ڪه خارج مے شوم صدیقے را مے بینم ڪه دو دختر همسن و سالش هم کنارش ایستاده اند... نمیدانم حواسش به من هست یا نه... میخواهم از ڪنارش بگذرم ڪه پشیمان میشوم و سلامےمیدهم... سرش را ڪمے بالا می اورد...بعد از ثانیه اے مکث جواب سلامم را میدهد... _خوب هستید ؟ خشک تر از قبل جوابم رامیدهد... صدیقی_ممنون,شکر _خداروشکر به خانواده سلام برسونید... صدیقی_بله حتما... فکر نمیکنم جوابم این باشد...خب پس یعنی باید لال بشوم و راهم را پیش بگیرم؟ اصلا چرا سر راهم سبز شد ؟ شاید هم فڪر مے ڪند من هنوز بخاطر ان اتفاقات او را مے پایم... نفس عمیقے میکشم و بے خداحافظے از او دور مے شوم... لبخند تصنعی میزنم و در دلم میگویم نمیداند محمدی چه خواب ها که برای خودش و صدیقی ندیده... در ورودی دانشگاه را میگذرانم و به سمت طبقه دوم و اتاقے که حتم دارم استاد انجاست میروم... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌹 امیرالـمؤمنین علۍ(؏) : دوست #دوست‌واقعۍ نخواهد بود مگر آن كه از دوستش در سـ۳ــه حال مراقبت کند ➊ در سـختۍاش ➋ در غـــــيبت او ➌ پس از مـرگش 📚 نـهج‌البلاغه حکمت۱۳۴ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💠براے هر ترسے : <لا إلہ إلا الله> 💠 براے هر غم واندوهے : <ماشاء الله> 💠 براے هرنعمتے : <الحمد لله> 💠 براے هرآسایشے : < الشڪر لله> 💠 براے هرچیزشگفت آورے : <سبحان الله> 💠 براے هرگناهے : <أستغفر الله> 💠 براے هرمصیبتے: <إنا للہ و إنا إلیہ راجعون> 💠 براے هرسختے ودشوارے : <حسبی الله> 💠 براے هرقضا وقدر : <توڪلت علے الله> 💠 براے هرطاعت وگناهے(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و.. <لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم> 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ خدایا🙏 خانه های ما را لبریز آرامش کن سد مشکلات دوستانم را بشکن و فراوانی را در زندگیشان جاری کن ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکی🙏 آمین یا رَبَّ 🙏 ✨میگن پنجره دل آدمهای مهربون ❣رو بخدا باز میشه ✨از اون پنجره یاد ما هم باش ❣الهی بهتر از اون چیزی که ✨در ذهنتون هست خدا نصیبتون کنه ❣لحظه ها تون پر از یاد خدا 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ پشت در اتاق مے ایستم... دو تقه به در میزنم و بعد کسری از ثانیه در به رویم باز مے شود و حاج علے را مے بینم ڪه مثل همیشه لبخند برلب و اغوش باز من را به داخل هدایتم مے ڪند... _سلام حاج علے...دلمون براتون یه ذره شده بود...خوبین؟ گل ها را به سمتش میگیرم...اشاره میکند که روی یکے از مبل ها بنشینم...همانطور که مشغول قرار دادن گل ها در پارچ اب است مے گوید... حاج علے_علیکم السلام پسر...الحمدلله..چیشده یادے از ما ڪردی؟ _راستش خیلے وقت بود ندیده بودمتون گفتم یه سرے بزنم... حاج علے_اهااا...منم باور ڪردم...بچه من تورو بزرگ کردم برو سر اصل مطلب ببینم جریان چیه...باز چیشده... مقابلم نشسته و چهره ام را مے کاود...جلوی حاج علی نمیتوانستم خودم نباشم...دستانم را درهم قفل مےڪنم...سرم را پایین مے گیرم و گوشه ای از لبم را مے گزم... _راستش حاجے...شما ڪه غریبه نیستید... ڪمے مکث میکنم و بعد ادامه میدهم... چشمانم گرم میشوند اشکها به چشمم هجوم مے اورند...با بغض میگویم... _حاجے بخدا دارم خفه میشم... نگاهم مے کند...از ان نگاه کردن ها که از صدها جمله دلداری بهتر است... گریه امانم نمیدهد...میگویم _خودم یطرف...اوضاع یطرف...بچه ها یطرف...اقا خامنه ای یطرف...فرامین اقا یطرف...عصر قبل از ظهور یطرف...بیدارے اسلامے یطرف...تمدن اسلامے یطرف...مشکلات شغلم یطرف...خانوادم یطرف...ازواج و زندگے یطرف...حاج علی دارم خفه میشم... حاج علے قاطع میگوید حاج علے:خب.. ایشالا خفه شے...اگر امام عصر رفت تو اون سرداب و قائم شد و رفت از جلو چشم ما ،رفت در خلوت خودش و برای ما دعا مے ڪنه ڪمڪ مے ڪنه و لیلا و نهارا مواظب ماست...منم میگم شما برے تو غار دلت گم شے... منم دعا مے ڪنم برے گم شے...تا نرے گم شے پیدا نمیشے...فقط باید بیسیم دلت روشن باشه...ببین همین شهدا بعضی وقتا میخوان دوزاری مارو بندازن اما بیسیمه خاموشه...بیسیمه ترکش خورده... حرفهایش عجیب به جانم مینشیند...ارامش عمیقی به رگهای وجودم تزریق ڪرد...حرفهایش را کلمه به کلمه بر صفحه دلم حک کردم تا برای همیشه یادم بماند... از جایم بلند مے شوم میخواهم بروم و کنار حاج علی بنشینم... حاج علے_ببین میعادخودت میدونے چقد برام عزیزے...نه فقط تو همه بچه هایے که مثل توان و دغدغه اسلام و انقلاب دارن برام عزیزن...شما ها باید هوای اونیکه شبا پارتیه صبا پی الواتیه رو بیشتر از بقیه داشته باشید...مشکل ما اینه خودمونو لایق سرباز اقا بودن نمیدونیم...اگه میدونستیم یکاری میکردیم...ظهور اقام اینقدر طول نمیکشید....کجا بود که رسول خدا گفت که هر یکی از شما به ده تای اینا حریفه....بعد چے شد که بعد از بیست سال که سبک زندگیا عوض شد...اوضاع عوض شد...علی تو جنگ گفت:چی میشه بیستای شمارو بدم یدونه از اون یارای معاویه رو بگیرم...ما کدومشیم میعاد؟ اون بیستای بعدیه یا اون اولای دولت اسلامیه؟... چیزی برای گفتن ندارم...همیشه خوب میدانست مرا از کجا مورد هدف قرار بدهد...نیم ساعت بعد بر خلاف میل باطنی ام از حاج علی جدا شدم و راهے خانه...تمام مسیر را ذهنم درگیر کلمه به کلمه گفته های حاجی بود... 🚫من چه ڪرده بودم برای امدنش؟!🚫 ⚜مُدتے هسـت ڪه حیرانـمُ ⚜تَدبـیـری نیست 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ ‌‌☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند... صداے پدرم در ایفون مےپیچد هراسان به سمت مادر مے روم ...نگرانے در چشمانش موج مے زد... وارد ساختمان مے شویم پله ها را یڪے پس از دیگرے مے گذرانم یڪ دفعه فڪرے به سرم مے زند...سرجایم مے ایستم و منتظر امدن مادر میمانم ...به من میرسد ڪمے خم میشوم و ارام در گوشش میگویم: _مامان تا خودش چیزے نگفته چیزے نگے؟ مامان_باشه توام الڪے نگران نباش...ولے خیلے زود برگشته ذهنم درگیر میشود...جواب پدرم را چه بدهم؟ اگر بفهمد نمیدانم چه مے ڪند...میترسم از زمانے ڪه بفهمد... قلبم با تمام توانش در سینه مے ڪوبد...اصلا بگویم ڪجا بودم؟ بگویم رفته بودم بخیه هایم را بڪشم؟ نفسم بالا نمے اید مادرم دستم را نوازش میڪند و میگوید... _اروم باش دختر... دستانم را میگیرد چند پله بعدے را باهم بالا مے رویم...پشت در مے ایستم و از ترس سرم را پایین مے گیرم... صدای باز شدن در مرا به خودم مے اورد و از فڪر و خیال ها بیرونم مے ڪشد...قامت پدرم را مے بینم ڪه در چهارچوب در قرار گرفته...در چشمانش هیچ خشمے نمے بینم...ارامش چشمانش ارامم مے ڪند...نگاهے به مادرم مے اندازم ڪه ڪمے عقب تر از من ایستاده و مارا تماشا مے ڪند...هیچ کلامے بینمان رد و بدل نمے شود...سرم را پایین میگیرم مے خواهم به این سڪوت پایان بدهم ڪمے جلوتر مے روم ڪه پدر مرا بہ اغوش میڪشد و سرم را روے شانه اش میگذارد. سرش را نزدیک گوشم میبرد و ارام نجوا میڪند _بابا بگو من نبودم چه بلایے سرت اوردن... بغض به گلویم چنگ میزند...این مرد پدر من بود؟ مگر بر او چه گذشته بود؟ قطره اشکش روے گونه ام مینشیند و راه را براے جارے شدن اشکهایم باز مے ڪند...نمیخواهم گریه مرد ترین مرد زندگے را ببینم.. من چه ڪرده بودم با او... با صدایے گرفته از بغض مے گوید _نمیدونے چے ڪشیدم قشنگ بابا نمیدونے...نیمه جونم ڪردے به هق هق مے افتد شانه هایش میلرزند... بازوهایم را مے گیرد و مرا از خودش جدا مے ڪند...چقدر برایم سخت است جدا شدن از اغوش پر از امنیتش ...نمیتوانم چشمان به خون نشسته اش را ببینم...با دو دستش سرم را مے گیرد و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و عشق و ارامش را دوباره به وجودم باز مے گرداند... دستش را بہ پشتم میگذارد و مرا راهے خانه مے ڪند... ⚜بے تو هر لحظه مرا ⚜بیم فرو ریختن است 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 خدایا🙏 خانه های ما را لبریز آرامش کن سد مشکلات دوستانم را بشکن و فراوانی را در زندگیشان جاری کن ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکی🙏 آمین یا رَبَّ 🙏 ✨میگن پنجره دل آدمهای مهربون ❣رو بخدا باز میشه ✨از اون پنجره یاد ما هم باش ❣الهی بهتر از اون چیزی که ✨در ذهنتون هست خدا نصیبتون کنه ❣لحظه ها تون پر از یاد خدا ✨ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌