eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ امیر مهدی: _عجب فیلم هندے اےشد...! اهمیتے نمے دهم و به سمت اتاق مے روم... چادرم را از سر در مے اورم و روے تخت مے اندازم و لباسهایم را عوض مے ڪنم... روے صندلے مے نشینم و در اینه خودم را مے بینم چشمان غرق در شوق و ارامشم به وجد مے اوردم... خوشحال از این اتفاق موهایم را ڪه تا ڪمر میرسید را روے شانه هایم رهایشان مے ڪنم و باعشق شانه شان میزنم همه شان را به سمت چپم میریزم و شروع میڪنم به بافتنشان ... از جایم بلند مے شوم مے خواهم از اتاق خارج شوم ڪه صداے پدرمانعم مے شود...! بابا: _تو راه ڪه بودم اقاے احمدے زنگ زد و گفت برای امر خیر و این حرفا مزاحم شدم منم گفتم پشت تلفن جاش نیست بزار از نزدیک همو ببینیم بعد...! مامان: _نفهمیدی کین حالا؟ _چرا فهمیدم...گفتش که تو اونجا با محنا اشنا شده... دنیا دور سرم مے چرخد این یڪے را ڪجاے دلم بگذارم ... در نیمه باز را کامل میبندم نمیخواهم دیگر چیزے بشنوم چطور به خودش همچین جازه ای را داده؟! _پسره پررو... میگم چرا هرجا میرفتم میومد هرچیم میگفتم میگفت برحسب وظیفه اس که الان اینجام... یه وظیفه ای نشونت بدم جناب...!! حالا خوبه بدترین نوع رفتارو تو عمرم با اون بشر داشتمااا... عجب! به همین خیال باش اقای میرامینے...! چند تقه به در مے خورد... _بله...؟! امیرمهدی: _بیام داخل؟ _نه _باشه الان میام..! لجباز تر از من او بود یعنی من هرچه بودم او از من فراتر بود و هیچ وقت نمیشد حریفش شد...! _رفته بودے اونجا شوهر پیدا ڪنے ڪلڪ؟ و بعد قهقهه میزند... از رفتارش عصبانے مے شوم و مے گویم _امیرمهدی درست صحبت ڪنا نزار مامان و صدا ڪنم بیاد جمعت ڪنه... از جایم بلند مے شوم و درست روبرویش مے ایستم... با اینکه همسن بودیم اما قدش از من بلند تر بود و قد من به زور به شانه اس مے رسید...! _اوه اخمشو نگا...بیچاره پسره نمیدونه دل به چه بی اعصابے داده...یدونه از این اخم خفنات به اون مے رفتے عمرا اگه اسمتم به زبون میاورد چه برسه خواستگاری...! _اتفاقا از اون بدترش رو رفتم...تا جاییم که میتونستم مشغولش کردم تا یوقت توهم برش نداره...! _اما متاسفانه این ڪارات عڪس جواب داده و اون یه دل نه صد دل عاشقت شده...😂 _میرے بیرون یا خودم بندازمت بیرون؟! دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد و با خنده میگوید: امیرمهدی_اوه اوه من تسلیم...الان میرم ... به سمت در مے رود... هنوز کامل از اتاق خارج نشده که باز برمیگردد و میگوید: _راستے سوال طرح کردنی واسه خواستگارے منم صدا ڪن بیام ڪمڪ...! خنده شیطانے میکند و زبانش را برایم بیرون میاورد دیگر کم می اورم و مادرم را صدا میزنم: _مامان بیا اینوبیرونش کن... مـامـــان این را که میگویم در کسری از ثانیه نیست میشود انگار که هیچ وقت نبوده 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ به محض خروجش از اتاق در را مے بندم و از رفتنش نفسے راحت مے ڪشم...! به سمت پنجره اتاقم مے روم پرده هایش را ڪنار مے زنم .. امشب ماه ڪامل است و اسمان امشب روشن تر از هر شب است.! نور مهتاب به اتاق نیمہ تاریڪم را روشنایے زیبایے بخشیده باید ڪارے مے ڪردم نمیتوانستم همینطور دس دس ڪنم ... گوشے را از روے میز برمیدارم ...فڪرے به سرم مے زند... دنبال شماره اش مے گردم ... ڪمے بعد شماره را پیدا مے ڪنم! حالا باید ڪلمات را ڪنارهم بگذارم تا جمله اے را ڪه مے خواهم بدست بیاورم... چندین جمله تایپ شده را پاڪ مے ڪنم تا بالاخره جمله ے دلخواهم رامینویسم! (☆سلام...! شما من رو چے فرض ڪردید اقاے میرامینے؟؟! نڪنه اینم بر حسب وظیفتونه ڪه بیاید خواستگارے؟؟! خیلے محترمانه دارم بهتون میگم تجدید نظر ڪنید ... چون اگه بیاین اون جوابے رو ڪه دلخواهتونَ رو نمے شنوید جناب..😐) مردد میمانم ارسالش ڪنم یا نه... تا بالاخره ڪلمه ارسال را لمس مے ڪنم و پیام ارسال مے شود...به محض ارسال شدنش گوشے را به سمتے از تخت پرت مے ڪنم و خود بر روی تخت رها مے شوم... چه پیچ در پیچ شده است جریان زندگے ام... مادرم وارد اتاق مے شود و ارام روے تخت مے نشیند... مامان_خوابے قشنگم؟ دستم را از روی چشمم بر میدارم و لب میزنم _نه مامان_پس بلند شو یه چند جمله باهات حرف مادر دخترے دارم... _مے شنوم... مامان_نه دیگه اینطوری نمیشه... از دستانم میگیرد و بلندم میکند...روی تخت کنار خودش مینشاندم... مامان_بابات می گفت ... نمیگذارم حرفش را تمام ڪند ڪه مے گویم _میدونم چے گفت... _خب کار منم راحت کردی دختر...حالا بگو ببینم نظر خودت درموردش چیه... _مادر من الان حوصله این حرفارو ندارم بیخیالم شو مامان_ یعنے چے؟ _بزار بهتر بگم...یعنے اینڪه نه جوابم معلومه و مشخص...حالام بفرمایید... _مگه باتوعه؟ _مثل اینڪه مربوط به زندگی منه بعد اونوقت با من نیست؟ _به من دیگه مربوط نیست خودت میدونے و بابات...ولی گذشته از این خانواده محبے سه روز دیگه قراره بیان...این دیگه دسته منه و ڪارے نمیتونی بکنی...گفتم که فکراتو بکنے...ابرومو نبرے... مات و مبهوت خیره میشوم به او...از اتاقم بیرون مے رود و در را با شدت تمام مے ڪوبد...صداے مشاجره شان گوشم را مے ازارد... نور صفحه گوشے روے دیوار اتاق مے افتد...با سرعت به سمتش مے روم...حتما جواب داده... گوشی را دستم میگیرم و دنبال پیام ارسال شده از طرف او مے روم... روی نامش مے زنم و پیامش برایم باز مے شود...نمیتوانستم باور ڪنم انچه را که چشمانم مے دیدند... (سلام علیکم...اشتباه به سمع و نظرتون رسوندن...سوتفاهم نشه خانوم محترم اونے ڪه شما فڪر مے کنید من نیستم...) سریع تایپ مے ڪنم (پس اون ڪیه؟) یک دقیقه نمے ڪشد ڪه جواب مے دهد _محمدی...دیگه چیزی ازم نپرسید لطفا...به من مربوط نیست میخواهم گوشی را خاموش ڪنم که پیامے دیگر ارسال مے ڪند _فکر میکنم حالا که معلوم شد فرد مورد نظر کیه نظرتونم تغییر کنه... دیگر جوابے به او نمیدهم و میروم تا خودم را در خواب رها کنم بلکه کمے ارام گیرم :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 واکنش رهبر معظم انقلاب به تظاهرات در آمریکا 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬کلیپ: منظور از "مُناشده" چیست و چرا موضوع غدیر را "مُناشده" کردند ؟ 👤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 پروردگارا 🙏 امشب ✨ ودر اين لحظه به حقِ تمامی اسماء و صفات بی انتهای خويش❣ آرزوي همـه را به هدف اجابت بنشان🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 🦋از خدا میخوام ⭐️با یه حس خوب 🦋با نوری از جنس امید ⭐️با دلی غرق شادی 🦋و با قلبی سرشار از آرامش ⭐️امشب بخوابید 🦋تا فردا با ڪلی انرژی ⭐️از خواب بیدار بشید ✨ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ بی تو تر از برگ خزان بی تو کمرنگ تر از صورتِ آب بی روح تر از قالب سنگ بی تو جان آمده تنگ نور خورشیــد متاب هست بر ساحل دل ماسه های و ماتم که به جا مانده ز دریای فراق به بشتاب...! 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 خدایا❤️ دستان خالے خود را به امید استجابت دعاهایمان به سوی تو بلند کرده ایم معبودا 🙏 پرکن ظرف وجودمان را از آنچه در وجود خدایے توست ❤️🙏 خدایا پناهمان باش🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 الهی دور وبرتون پرباشه از: آرامش🌸 ذکر ودعا🌸 نگاه خدا🌸 برکت🌸 سلامتی🌸 🙏 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ 🥀بایڪ عنایٺ پُر از رحمتٺ بیا 🦋من را صدا نما بہ صف انتظارها 🥀حتے نسیم جارے از سوے جمڪران 🦋مےشوید از نگار جهان این غبارها 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌼✨آدینه تون معطر 🌼✨به ذکر شریف صلوات 🌼✨بر حضرت محمد ص 🌼✨و خاندان پاک و مطهرش 🌼✨اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 🌼✨وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 🌼✨وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_114 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...این دو روز برایم به اندازه دوسال گذشت اصلا راضی به امدنشان نبودم و فقط بخاطر اصرارهاے مادرم است که قبول ڪرده ام...حتے ذره ای هم در این باره فڪر نڪرده ام ڪه اگر بیایند من چه بگویم... چادرے با زمینه گلبهے و گلهاے درشت رنگارنگ سر مے ڪنم...از چشمانم نارضایتے و اجبار میبارد... نگاهے به ساعت مے اندازم هنوز نیم ساعتے مانده به ان ساعت مقرر شده...نه اضطرابے دارم نه قلبم با تمام توان به دیوار سینه ام مے ڪوبد و نه خوشحالم... اصلا امدنشان برایم هیچ اهمیتے ندارد... سعے مے ڪنم فکر وخیال ذهن مشغولم را ساماندهے ڪنم ڪه صداے زنگ خانه مرا به واقعیت پرت مے ڪند... مادرم مے خواهد بہ سمت اتاق بیاید ڪه صداے امدن مهمان ها مانع از امدنش به اتاق میشود و من هم از خدا خواسته در را میبندم... به در تڪیه میدهم و نفس راحتے مے ڪشم...بهانه خوبے پیدا مے ڪنم ان هم اینڪه نیامدم چون اماده شدنم طول مے ڪشید... بشڪنے میزنم و روی تخت رها میشوم... دستانم را زیر سرم میگذارم و نگاهے به ساعت مے اندازم...زیر لب میگویم تا صحبتهایشان تمام شود و مرا بخوانند نیم ساعتے وقت دارم... چشمانم را میبندم و خود را فارق از هرچه فکر و خیال است مے ڪنم...چشمانم گرم نشده صداے مادرم را مے شنوم... هراسان از جایم بلند میشوم و نگاه اجمالے به خود در اینه مے اندازم...روسری کج معاوج شده ام را سامان میدهم و گوشه ای از چادرم را میگیرم و به سمت در مے روم... هنوز هم ارامم...این ارامش بیش از حدم نا ارامم مے ڪرد... زیر لب بسم اللهے میگویم و دستگیره در را مے فشارم... در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج میشوم... اهمیتے به اطرافم نمے دهم... به سمت ان ها ڪه ایستادند بدون لحظه اے نگاه سلام مے ڪنم و کنار مادر مے روم... روے یڪ مبل تڪنفره ڪنار پدر مے نشینم... نیم نگاهے به ان دو نفر تازه امده مے اندازم...زنے مانتویے ڪه معلوم است به زور روسرے اش را جلو داده و از این وضع بیزار است و پسرے ڪه با او زمین تا اسمان فرق مے ڪند...یڪ لحظه شڪ مے ڪنم ڪه این زن مادر این پسر باشد... زیر لب غرلندے مے ڪنم و مے گویم _ڪسے ڪه نتونه خانواده خودشو جمع ڪنه مطمئنا تو جامعه هم ڪارے از پیش نمیتونه ببره... اما بعد از گفته ام پشیمان میشوم...من که انهارا نمیشناختم ڪه زود قضاوتشان ڪردم...اصلا مگر برایم مهم است؟ هرڪه باشند و هرچه باشند جوابم مشخص است نه... سعے مے ڪنم لبخند تصنعے بزنم... زیادے ساڪت بود...حرف زدنے هم ارام حرف مے زد طوری ڪه نه من مے شنیدم نه پدر... و من مهره اے بودم ڪه با میل مادرم به حرڪت در مے امد... مامان_محنا جان دخترم با اقای محبے برین ڪه حرفاتونو بزنین... بابا متوجه نا رضایتے ام مے شود...به چشمانش نگاه مے ڪنم ڪه با باز و بسته ڪردنشان میگوید بروم... از جایم برمیخیزم و بدون توجه به موقعیت او به سمت اتاق میروم... من چه حرفے با این بشر داشتم...از حرص دندانهایم را روے هم میسابم نگاه گذرایے به او مے اندازم و تعارف خشک و خالے به او میزنم و قبل از او وارد میشوم... به محض امدن در را پشت سرش مے بندد...بدون حرف روبروی من روے صندلے مے نشیند... گوشے ام را به بهانه دیدن ساعت روے ضبط صدا مے گذارم و بعد میگذارمش روی میز... لبخندے مے زند و در عرض چند ثانیه ان پسر سربه زیر و ساکت تغییر رویه میدهد... جورے در چشمانم زل میزند ڪه معذب میشوم...سرم را پایین میگیرم... نه من چیزے میگویم نه او...سنگینے نگاهش را حس مے ڪنم...میخواهم چیزی بگویم ڪه صندلے اش را جلوتر مے ڪشد و فاصله بینمان کمتر از یڪ قدم میشود...نفسم میگیرد...حالم بد میشود...دستانم میلرزند و دلم اشوب است... به نشانه اعتراض از جایم برمیخیزم و به سمت پنجره اتاق مے روم لبه پنجره را ڪمے باز مے ڪنم...همانطور ڪه چشم دوخته ام به بیرون از پنجره و پشتم به اوست میگویم... _خب شروع ڪنید لطفا... ڪه صدایش را درست در چند سانتے گوشم حس مے ڪنم _چشششم کوچولو جیغ خفیفے مے ڪشم و دستم را روے دهانم مے گذارم و با چشمانے از حدقه بیرون زده نگاهش مے ڪنم... این صدا و این اصطلاح برایم اشنا بود... زبانم از ترس بند مے اید ...من من کنان مے گویم... _ت..تو؟ دستش را جلو مے اورد تا روے صورتم بگذارد ڪه جیغ مے ڪشم... صداے پدرم از پذیرایے می امد بابا_دخترم؟ چیزی شده؟ ڪه محبے سریع جواب میدهد... سوسک دیدن اقاے صدیقے چشم دوخته به چشمانم... _گمشو عقب...چے از جونم میخوای؟ محبے_خودتو... دست میبرد و دکمه اول پیراهن یقه دیپلماتش را باز مے ڪند... ڪمے عقب مے رود و پشت مے ڪند به من و میگوید 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ مےخواهم بروم ڪہ مادر مےگوید: _وای اصلا حواسم نبود...اون روسرے قهوه ایه رو زودباش اتو بڪش باید برم خیاطے... _کدومش مامان؟ _همون ڪه گلاے ڪرم داره دیگه _اها باش...شما برو مانتو ایناتو بپوش تا من اتو میزنم... _قربون اون چشماے قشنگت... _خــدا نڪنه یڪ ربع بعد مادر رفت و من و ماندم و خانه اے ڪه باید مرتب مےشد... بہ سمت اتاقشان رفتم... کتابخانه پدر را تماما گرد و خاڪ گرفته بود... صندلے میز ڪامپیوتر را ڪشان ڪشان به سمت قفسه کتاب ها مےاورم... بروے صندلے مےروم و خاڪ قفسہ ها را میگیرم... چند دقیقه اے از تمیزکارے ام نمیگذرد ڪه عطسه امانم را میبرد... دم دستم روسری یا دستمالے نمیبینم ڪه بخواهم به دهانم ببندم برای همین هم مجبور میشوم یقه پیراهنم را تا روی بینے ام بالا بیاورم... همانطور ڪه قفسه و کتاب ها را دستمال مے ڪشم،چند ڪتاب را هم براے مطالعه برمیدارم و کنار پایم میگذارم... مے خواهم از صندلے پایین بیایم ڪه گرد وخاڪ قاب عڪس پدر چشمم را میگیرد... همین ڪه دست میبرم تا ان را بردارم، قاب عڪس روے سرم مے افتد و ڪمے درد میگیرد... قاب عکس را برمیدارم و میخواهم روے سرم دست بڪشم ڪه چیزی مانع از برخورد مستقیم دستم با سرم میشود... ان را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم... _این عتیقه دیگه کجا بود؟؟! پنجاه تومنے!! نسلت مگه منقرض نشد؟ میخواهم دور بیاندازمش ڪه کلمہ (مصرف سوریه المرکزی) نوشته شده روے ان توجهم را جلب مےڪند! متعجب زیر لب میگویم: _پول سوریه اینجا چے میگه؟ بازهم اهمیتے نمے دهم و غبار قاب عکس را میگیرم و سر جایش میگذارم ڪارم ڪه تمام مے شود صندلے را برمیدارم و میگذارم سرجایش و دستے و به اتاقشان مےڪشم... همانطور ڪه در ڪمد را مے بندم... چشم میچرخانم تا اسکناسےڪه پیدا ڪرده بودم را بیابم ڪه میبینم درست ڪنار سطل افتاده... به سمتش مےروم و با دقت زیر و رویش مےڪنم...اما بازهم چیزی دستگیرم نمےشود.... ان را در جیبم میگذارم و از اتاق خارج میشوم. :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎬 کلیپ: بزرگواری یا بزرگسالی؟ 👤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Panahian-Clip-MakrEblis-48k.mp3
1.25M
❓ یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟ 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ✔️میخوام بدونم خیالم راحت بشه ... 🔊 استاد پناهیان 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⚡️برای نخستین بار منتشر شد تصاویر لحظه موشک باران اردوگاه منافقین در خاک عراق ✅ روایت سردار حاجی‌زاده از عملیات "رضوان" در انتقام خون شهید صیاد شیرازی توسط یگان موشکی سپاه در سال ۷۸ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 شیطان برای کشاندن انسان به سمت بدی ها، اولویت های عملی هر شخص را در ذهن او به هم میزند، و از این طریق او را فریب می‌دهد. شناخت اولویت ها و وادار کردن خود به پایبندی به آنان؛ سیاست مومنین است. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣دل من خواب 🦋پروانه شدن می بیند 😇و ندایی که به من می گوید ✨گر چه شب تاریک است ❣دل قوی داری ✨سحر نزدیک است ✨ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ 🍃🌼هنوزم خواب می بینم به شبها 🍃🌸همان مردی که بر اسبی سوار است 🍃🌼همان مردی که آید جمعه روزی 🍃🌸و این پایان خوب انتظار است 🌤 🤲 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 💚برنائب برحق امامت صلوات 🌸برصاحب انوار قیامت صلوات 💚خواهی که به روز حشر نگردی مایوس 🌸بفرست به پیشگاه مهدی صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🗓 امروز شنبہ ↯ ☀️ ٢۴ خرداد ١٣٩٩ 🌙 ٢١ شوال ١۴۴١ 🎄 ١٣ ژوئن ٢٠٢٠ 📿 ذکر روز : یا رب العالمین 🍃🌸 از سخنان بيهوده دم فرو بند. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_115 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ تیشرت و شلوارے خاکسترے رنگ از ڪشو بیرون مےڪشم و مشغول تعویض لباسهایم مےشوم! صداے باز و بسته شدن در توجهم را به ان سمت مےڪشد... امیرمهدی _سلام خونه...کجان اهل خونه؟ سریع لب میرنم: _علیڪ سلام...اینجان به سمت اتاقم قدم برمیدارد ڪہ مےگویم: _نیا نیا... _باشہ بابا نمیام...مامان ڪجا رفته؟ _خیاطے... _خیاطے واسه چے؟ _بیست سوالیه؟خیاطے میرن واسه چے؟ _نمیدونم والا... لباسهایم را ڪہ عوض مےڪنم دستے به موهایم مےڪشم و از اتاق خارج میشوم. _چه عجب...!! از جایش بلند میشود و به اشپزخانه مےرود و غرغرکنان میگوید: _گشنمــہ...ابجے ناهار چے داریم؟ به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم و میگویم: _مامان قیمه درست ڪرده داغ ڪنم برات؟ _جوونم...اره دستت درد نکنه... غذا را برایش داغ میڪنم و میڪشمـ.. _بیا بخور _مررسے بالام جان _نوش جان،خواهش میشه... مشغول شستن ظرف ها در اشپزخانه میشوم ڪه با غیض میگوید... _اه اه جمع ڪن اون دستتو حالم بدشد... چه با اون ارم قشنگه روی بازوش استین کوتاهم پوشیدهـ... حرفهایش جگرم را اتش میزند بدون توجه به اداهاے بچه گانه اش همانطور ڪه از ڪنارش میگذرم میگویم: _خودم ڪہ ننداختم! واقعا که... _اگه اون اعتماد به نفس تو رو من داشتم... _خوبه نداری...! پناه میبرم به اتاق و پیراهنم را با یک پیراهن استین دار عوض مےڪنم با یاد اورے حرفهای امیرمهدے جاے زخم ها تیر میڪشد انگار ڪه تازه سر باز کرده باشند... ان لحظه ها و ثانیه مقابل چشمم نمایان میشود!. اشڪ در چشمانم حلقه میزند... او ڪه برادرم بود زخمے که با حرفهایش برجگرم زد عمیق تر از زخمے بود ڪه یڪ غریبه به دستم انداخت... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ نگاهم را از سقف اتاق مےگیرم و دست راستم را به زیر سرم میبرم... نمیدانم چرا اما دلم عجیب بےقرارے مےڪند‌،اصلا ارام و قرار ندارد،یڪ جا بند نمےشود،هرچه سعےمےڪنم سره جایش بنشانمش باز بهانه تو را مےگیرد...بهانه نبودت را... بعد از خدا تنها ڪسے ڪه تڪیه گاهم بود تو بودی و حالا مرا تنها رها ڪرده اے میان این همه اتفاق...اخر تو ڪه مےدانے وقتےنباشے یڪ جایے از ڪارم لنگ مےزند...من بدون تو چگونه حل ڪنم این نامعادله زندگے ام را... بغض راه نفسهایم را مےگیرد...دلم بودنش را تمنا مےکند و دستانم التماس دستانش را... ڪجایے ڪه ببینے دخترت اینجا دارد بدون تو جان مےدهد...تو نیستےو تنها پناهگاهم شده این اتاق و تڪیہ گاهم این دیوار... چشم باز مےڪنم و دست از درد و دل برمیدارم...بعد از ان روز کذایے همین ڪہ شب از نیمہ میگذرد،فڪر و خیال است ڪہ مانند بختڪ مےافتد به جانم و خواب را از چشمانم مےگیرد... دلم خوش بود بعد از پدر میتوانم حرفهایم را به امیرمهدی‌،برادرم بزنم...اما مگر او چه میتوانست بکند؟ در ذهنم همہ را تحلیل مےڪنم...باید یڪ نفر باشد ڪه باور ڪند مرا... یڪ دفعہ نامش از پس ذهنم میگذرد... اما من نمےخواهم وارد این داستان شود... هر چه با عقل و منطق سره او میجنگم به نتیجه اے نمیرسم...اگر همینطور دلیل پشت دلیل بیاورم برای وارد شدنش به جریان زندگےام ڪه طولے نمےڪشد خود را در کنار محبے سره سفره عقد مےبینم...نباید همینطور ساده از ڪنار این قضیه رد میشدم... تنها غریبه اے ڪہ برایم اشناست،میرامینے است... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌