.
✍شب گذشته با عزیزی مشغول صحبت درباره شهدا بودیم و من خاطره ای را اینگونه نقل می کردم:
_ سال ۹۹ وقتی در حال نگارش کتاب" آقا رسول" بودم، پنجشنبه عصری به بهشت زهرا(س) و سر مزار آقا رسول رفتم. گلزار شهدا شلوغ بود و ابتدای قطعه ۲۹ آقای خوشنویسی با خط خوش برای افراد داخل صف نام شهیدشان را می نوشت. صف بلندبالایی بود و من هم در نوبت ایستادم. از آنجایی که آقا رسول ارادت ویژه ای به خانم حضرت زهرا(س) داشت، مدام با خودم فکر می کردم که به خطاط بگویم اسم آقا رسول را بنویسد یا اسم حضرت زهرا را؟ قصدم این بود که نوشته را در تابلوی بالای سر شهید بگذارم. همچنان با خودم درگیر بودم که نوبتم شد:
_ آقا میشه برای من دو تا ورق بنویسید؟
_ نه خانوم.مگه نمی بینید چقدر آدم تو صف ایستادن؟ برای هر نفر فقط یک کاغذ می نویسم.
اما من هنوز تصمیم را نگرفته بودم:
_ آخه نمیدونم اسم شهید را بگم یا نام حضرت فاطمه را؟
نگاهی به من انداخت و کاغذی را که از قبل نوشته بود، از زیر ورقهای کنارش بیرون کشید و گفت:
_ یک کاغذ نوشته شده" فاطمه الزهرا" آماده دارم. این را بگیر. اسم شهیدتم بگو برات بنویسم.
برای منی که از ارادت آقا رسول به مادر سادات خبر داشتم، برای منی که می دانستم او در ایام فاطمیه به شهادت رسیده و برای منی که آن زمان هنوز نمی دانستم رونمایی و چاپ کتابش ناخوداگاه مقارن خواهد شد با ایام فاطمیه، آن اتفاق نشانه بزرگی بود از این که آقا رسول زنده بود و کنارم حضور داشت.
دیشب وقتی در مقابل شبهه ای که عزیزی برایم مطرح کرد این ماجرا را نقل کردم، فکر نمی کردم امروز صفحه اینستاگرامم در بخش یادآوری خاطرات، عکس همان ماجرا را استوری کند.
"و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند."
#شهیدرسول_کشاورز_نورمحمدی
#آقارسول
#لیلارستمخانی
#شهید
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
کارگروه نویسندگان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
روایت اول:
_ نمیشه!برای برگزاری مراسم معرفی کتاب در کتابخانه مرکزی حرم باید از دو ماه قبل اقدام می کردید. کتابتون را بفرستین اگه مورد قبول واقع شد برای دو ماه آینده بهتون خبر میدیم.
توی صف ایستاده ام.ضریح آقا علی بن موسی الرضا(ع)روبه رویم است. با هر قدمی که به سوی ضریح برمیدارم، هزار فکر در ذهنم چرخ می خورد" آقا حالا من دو ماه دیگه چه جوری بیام مشهد؟ آیا شرایط زندگیم اجازه میده؟ آیا اصلا برای برگزاری مراسم موافقت می کنن...؟
و هزار آیای دیگر...صف جلو می رود من هم همینطور.نگاهم را گره زده ام به شبکه های نقره گون ضریح " آقا جان من تلاشم را واسه برنامه آقا رسول کردم ولی نشد. دیگه می سپارم به خودتون. برنامه اش را خودتون بچینید."
حرف هایم را با امام رئوف می زنم و به هتل برمی گردم. ساعت ۸ صبح است. گوشی ام را به شارژ می زنم و برای صرف صبحانه می روم. از رستوران که برمی گردم چشمم می افتد به شماره ای ناشناس و پشت بندش پیامکی روی گوشی:" از کتابخانه مرکزی حرم تماس می گیرم. لطفا با ما تماس بگیرید."
ذهنم خالی است. شماره را می گیرم. خانمی با لحنی صمیمانه گرمی کلماتش را از پشت گوشی به سمتم می فرستد: _سلام خانم رستم خانی. به شهر ما خوش اومدین. میخواهیم یه برنامه واسه معرفی کتاب آقا رسول بذاریم. تا کی مشهدید؟
_تا دوشنبه.
_چقدر زود! سریع کد ملیتون را بفرستید ببینم چی کار میشه کرد.
هنوز نفهمیده ام چی شده! هاج و واج کد ملی ام را می فرستم. به ۲۰ دقیقه نمی کشد که خانم ذوالفقاری دوباره تماس می گیرد:
_با برگزاری برنامه و معرفی و خوانش کتاب موافقت شده. پوستر برنامه را طراحی می کنیم براتون میفرستم. دوشنبه ساعت ۹ صبح سالن کنفرانس کتابخانه مرکزی حرم باشید.
ناباورانه گوشی را قطع می کنم. یاد تلاشهای این چند وقت اخیر و پاسخ منفی شنیدن و ناامید شدن برگزاری مراسم می افتم. و یاد دیروز که وارد صحن پیامبر اعظم شدم و تو دلم گفتم" آقا رسول دیدی نشد.لابد صلاح نبوده"
و حالا به این سرعت آقا امام رضا با عنایت به شهید خودش برنامه را به بهترین شکل چید.
(تشکر از خادم یاران محترم کتابخانه آستان قدس رضوی به ویژه خانم مریم عرفانیان و همکاران بزرگوارشان)
#هذا_من_فضل_ربی
#آقا_علی_بن_موسی_الرضا(ع)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهیدرسول_کشاورز_نورمحمدی
#لیلارستمخانی
به قلم لیلا رستم خانی
کارگروه نویسندگان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
یا رئوف
✍روایت دوم:
سه جلد کتاب " آقا رسول" را از داخل چمدان برمی دارم و از ورودی باب الجواد وارد حرم می شوم.زود رسیده ام. گشتی می زنم و وارد کتابخانه مرکزی آستان قدس می شوم و یک راست به سمت سالن کنفرانس می روم. کسی هنوز نیامده. می نشینم و ورق به ورق با" آقا رسول" زندگی می کنم. خانم عرفانیان را اولین بار است که می بینم. مقنعه و لباس سبز خادم
یاری اش نماد می شود در ذهنم! می گوید:
_برنامه یکدفعه ای شد. خودمم تعجب کردم. با خانم ذوالفقاری داشتیم حرف می زدیم گفت خیلی وقته نشستی برای کتابهای دفاع مقدس نذاشتیم.گفتم یک نویسنده از تهران اومده.بسم الله. فکر نمی کردیم جور بشه. چون قبلا پیشنهاد داده بودیم و گفته بودن نویسنده معروف نیست و " آقا رسول" اولین کتابش در زمینه دفاع مقدسه. قبل از شما نویسنده کتاب" عباس طلا" که معروفه خیلی تلاش کرد اینجا براش برنامه بذارن ولی قبول نکردن. تعجب کردیم به این سرعت کار شما جور شد.
من هم از اتفاقی که افتاده و از عنایت حضرت رضا(ع) برای این جلسه می گویم؛ در حالیکه تنها یک جمله در ذهنم تاب می خورد:
_کار خوبه خدا درست کنه.
از آنجایی که جلسه دقیقه نودی رقم خورده، نگرانم که استقبال می شود یا نه؟
اما باز می فهمم من کاره ای نیستم. آن که
روزی اش باشد با پای دل به مهمانی " آقا رسول" می آید.باقی اش را می سپارم به میزبان رئوف آقا علی بن موسی الرضا(ع).
جلسه با حضور خادم یاران و معاونت فرهنگی و معاونت کتابخانه مرکزی و دیگر عزیزان به خوبی برگزار و بخشهایی از کتاب خوانده می شود.
آخر جلسه خانمی به سراغم می آید:
_برادری دارم که اسمش رسول هست.خیلی گرفتاره. امروز دیدم نوشتن جلسه معرفی کتاب زندگی یک شهیده که اسمش هم رسوله. به خودم گفتم چاره کار من اینجاس.من باید برم به این جلسه. رفتید تهران سر مزار شهید واسه برادر من خیلی دعا کنید.
سمعا و طاعتا می گویم و سپس با برخی دوستان به کتابخانه تخصصی دفاع مقدس حرم می رویم و کتاب " آقا رسول" را به قفسه های کتاب اضافه می کنیم.
انشاالله که شهید از ما راضی باشد.
۵تیر۱۴۰۲
اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم
#امام_رضا(ع)
#شهیدرسول_کشاورز_نورمحمدی
#لیلارستمخانی
#حجاب
به قلم لیلا رستم خانی
کارگروه نویسندگان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
.
بسم رب الشهدا
تا به حال سوزن در بدنتان فرو رفته؟ یا حداقل آمپول که زده اید؟ حالا فکر کنید جسمی چند لایه هیکلی تر و سختتر از سوزن، قد بزرگتر و تن خراش تر برود در تار و پود گوشت و استخوان و رگ و پی تان
. ۷۸ ترکش مهمان تن منوچهر بود و او میزبانی چند سرطان را می کرد.
شیمیایی، لفظش به زبان آسان است. اما آیا دهان پر از شکوفه های تاول را دیده ای؟ و یا دندانهایی که به سبکی و سستی پنبه یکی یکی می افتند و با لثه خداحافظی می کنند؟ خس خس سینه ای که راهش را مرگ بسته و نفسی که نه بالا می آید و نه پایین را چطور؟
شیمیایی دستپخت متمدن کشورهایی بود که دم از آزادی می زدند.
فرشته ۱۰ سالی بود که شبها درست و حسابی نخوابیده بود. با هر سرفه ی همسرش پلک وا می کرد به تمنا و دست می گشود به آسمان و التماس به خدا که منوچهرم را از من نگیر.
ماسک اکسیژن دیگر افاقه نمی کرد. آن شب منوچهر افتاده بود به سرفه: یکی، دو تا، ده تا، صد تا. فرشته و علی به سمتش دویدند. فرشته داروهایش را آورد. علی پشت پدر را ماساژ داد. هر کاری که بلد بودند کردند اما سیاهی چشمان منوچهر رفته و صورتش کبود و عضلاتش سفت شده بود. هدی در میانه در ایستاده بود و گریه می کرد و جیغ می کشید: بابام زنده است؟ و پاسخی نمی شنید.
فرشته دوید. اتو را به برق زد و تند تند رو تن حوله کشید. علی حوله داغ را روی گلوی پدر گذاشت و نالید: نمیشه!
منوچهر به خود می پیچید. راه گلویش بسته شده بود. دست و پایش را به زمین می کوفت. فرشته مستاصل نگاهش می کرد" خدایا نخواه منوچهر اینجوری جلو چشم بچه ها پرپر بشه"
نشست کنارش.دستش را برد پشت کمر منوچهر و آرام ماساژ داد. منوچهر سرفه شدیدی کرد. خلط و خون طوفان شد و از دهانش پاشید روی دست و صورت و لباس فرشته. راه گلویش باز شد و نفس راحتی کشید. فرشته به شکوفه های اناری روی پیراهنش، به لخته های خون کف دستانش و به رنجی که همسرش می کشید نگاه کرد.
لبهایش به دعا نجنبید. دیگر از خدا نخواست منوچهر را به هر قیمتی که شده زنده نگاه دارد. دیگر طاقت دیدن رنج دلشریکش را نداشت.تسلیم شده و همانجا بود که پرواز منوچهر را بر خواست خود ترجیح داد.
✍۱۳ تیر ۱۴۰۲
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#شهیدمنوچهر_مدق
#فرشته_ملکی
#اینک_شوکران
#جانبازان_شیمیایی
#لیلارستمخانی
به قلم لیلا رستم خانی
کارگروه نویسندگان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
.
باید بروم جلسه نقد کتاب" آقا رسول". هم دل نگرانم و هم خوشحال.
بالاخره بعد از برگزاری جلسات رونمایی و جشن امضا و چه چه و به به ها نوبت رسید به نقد کتاب.
خیلی وقت است که منتظرش بوده ام. انگار تا وقتی یک کارشناس کاردان نیامده و درباره کتاب نظر نداده، خیالم راحت نمی شود.
برای" آقا رسول" هر چه بلد بوده ام را گذاشته ام. اما آیا این برای کسانی که برای ما جان داده اند، کافیست؟
حاضر می شوم. به اتاقم می روم. آقا رسول از عکس کوچک روی دیوار زل زده به من. نگاهم را به نگاهش گره می زنم:
_ داداش خودت هوای ما را داشته باش. کمک کن جلسه خوب برگزار بشه.
ترافیک یک ساعته را پشت سر می گذارم. خانه کتاب و ادبیات ایران میزبانمان است. استاد قاسمی پور، خانم جمالی و برخی دوستان زودتر رسیده اند.
جلسه شروع می شود. لبانم به خنده کش می آید وقتی از زبان استاد می شنوم که کتاب از نظر کار پژوهشی و تحقیق ۹۵ درصد موفق بوده است.
استاد نقاط قوت کتاب را می گوید، نقاط ضعفش را هم. نقدها کارشناسانه و مفید است. جلسه پر خیر و برکت است، چه برای من، چه برای نویسندگان جوانی که آنجا حضور دارند. استاد مطالب خوبی می گوید و ما یاد می گیریم.
از جلسه که بیرون می آیم، انگیزه ام برای یادگیری، برای پژوهش، نوشتن، مطالعه بیشتر می شود.
چه قدر کتابهای نخوانده دارم. چقدر زندگی نامه شهدایی که نوشته نشده، چقدر کار رو زمین مانده، چقدر تلاش صد برابری لازم است.
۴مهر ۱۴۰۲
#آقارسول
#شهید
#شهیدرسول_کشاورز_نورمحمدی
#لیلارستمخانی
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯