کودک که بودیم اخم یا تشر اگر بهمان میزدند، گوشه چادر مادر را میگرفتیم و سر را میان دامانش پنهان میکردیم. دستش که میان موهایمان غلت میخورد، انگار دیگر نه اخمی در کار بود و نه تشری. امنیت میآمد و راهش را میان سلولهایمان باز میکرد. لبخند، گرههای ابرو را از هم باز میکرد. دامن مادر پناهمان بود. نه اینکه امروز نباشد. مادر پناه همیشه است. فرقی ندارد سه ساله یا سی ساله. مادر همیشه مادر است.
کودک که بودیم طوطی میشدیم و دست ادب بر سینه میگذاشتیم و به امامی که برای دیدنش فاصلهها را پشت سرمان گذاشته بودیم و آمده بودیم حرم، مثل مادر سلام میدادیم.
کودک که بودیم طعم شیرین حرم را در دویدنها و سُر خوردنها میچشیدیم.
بزرگ شدیم. بزرگ و بزرگتر. غصهها و بیپناهیهایمان هم بزرگتر. هنوز هم دامن مادر امنیتمان بود و هست؛ گاهی اما غصه مادر، دورهمان میکرد و میکند یا روی نگاه کردن و گفتن از غصه به مادر را نداشتیم نداریم. حالا تکیهگاه مادر را میشناختیم. دلش که پر میشد و میشود از غصهها، یعنی حرم لازم است. حالا، حالا که دیگر بزرگ شدهایم خودمان هم حرم لازم میشویم. حالا که میدانیم همان صحن سُر خوردنهایمان پناه مادر است.
حالا هر که تشرمان میزند، اینجا راهمان میدهند.
اینجایی که برایمان انگار با همه جغرافیای عالم متفاوت است.
هنوز موی سپیدی روی شقیقههایم جا خوش نکرده بود. اصلا موی سپید را در مخیلهام هم جا نمیدادم. هنوز نه شغل داشتم نه غم بود و نبود دنیا. هنوز دانشجو صدایم میکردند که طعم شیرین حج را ریختند در کامم.
هفته اول مدینه بود و هفته بعدش مکه.
ساعت زیارت روضه رسول الله(ص) اما دلخواه تو نبود. برای زیارتت ساعت مقرر کرده بودند. انگار ساعت شماتهداری کوک کرده باشند، کریه المنظرهایی را روانه میکردند به سویمان تا بیرونمان کنند. ما عادتمان این بود که با سلام وصلوات تحویلمان بگیرند و خوشامدمان گویند. ما همیشه زائر امام رضا(ع) بودیم و روی چشم خادمان حرم جا داشتیم. اینجا اما اوضاع جور دیگری بود. اینجا زائر رسول الله(ص) را ناصبی میدانستند. با چوب دستیهایشان رو رو راه میانداختند.
آن وقت بغض میآمد و ته گلویمان جا خوش میکرد. بغض ۱۴۰۰ ساله. بغضی از ندیدن مزار مادر به خون نشستهمان.
نمیدانم این حال من بود یا حال همه. نه کربلا رفته بودم و نه میدانستم چه طعم و مزهای دارد. فقط از گفتهها میدانستم بسیار شیرین است. زیر زبانت که برود دیوانهات میکند. من فقط طعم حرم امام رضا علیه السلام را چشیده بودم. روی دیوارهای حرم او سر گذاشته بودم. درهای حرم او را بوسهباران کرده بودم و چشمهایم را به نور روضه او منور کرده بودم. من امام رضایی بودم. من هنوز نمیدانستم خانه پدری امنترین جای این عالم است برایمان. ایوان نجف را ندیده بودم. لذت آرامشش را در کامم نریخته بودند. من امام رضایی بودم. چوبدستی که به سمتم میآمد، امام رضا را صدا میکردم. من هنوز هم همانم. غصهها که فرمان حمله را اجرا میکنند، حرم لازم میشوم. نقشه پشت نقشه طراحی میکنم برای اینکه اول کدامشان را بگویم. عکس گنبد طلا که در مردمک چشمم مینشیند، طراحیها نقش بر آب میشود. اصلا خودش میداند چه حاجت به بیان.
به قلم منصوره جاسبی (کارگروه نویسندگان)
#امام_رضا
#زیارت
#منصوره_جاسبی
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
🌱شاید طعم شیرینش را نچشیدهاند آنانی که زیارتت را سهم پیرمردها و پیرزنها میدانند. کوه و جنگل و دریا را نه مایه آرامش که خود آرامش میدانند اما تو را نه.
برای خرید کتاب رفته بودم. یک ماهی میشد سفارش داده بودم اما پولی ته جیبم باقی نمیماند که تحویلشان بگیرم. کارم شده بود هر چند روز یک بار زنگ زدن و عذرخواستن از نوبهای که حاصل نمیشود. کریمانه تقصیرم را پذیرا بودند. خوش خلقی پیشهشان است و چه دوست شدهایم به همین راحتی. امروز اما دل به دریا زدم تا کتابهایم سهم خرید این ماهم شوند. کار به حال و احوال مادر کشید. حرف زیارتت که پیش آمد رسید به اینکه زیارت که همهاش گریه است و گریه و گریه.
پایم که آسفالت کوچه را لمس کرد، دیوانهوار این کلمات خودشان را نه یواشکی که به هجاهای شمرده شمرده روی زبانم جا دادند. اینکه تو آقای جهانی. اینکه کوه و دشت و صحرا همه مهربانیشان را وامدار تواند.
برایشان دعا کردم. از تو خواستم تا مهربانی و آقاییات را قطرهای هم اگر شده در کامشان بریزی. نمکگیرت که شوند از هر جا که رانده و مانده شوند، راهشان را به سوی تو کج میکنند.
امام رضای من کاش همه را نمکگیر خودت کنی. کاش پرچمت نه بالای گنبد طلایت که بر بلندای آسمان سرزمینم به اهتزاز در آید.
#امام_رضا
#منصوره_جاسبی
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯