eitaa logo
گلچین تجربه ✍ 📚 🎬
952 دنبال‌کننده
659 عکس
1.7هزار ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ✍سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد: « در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم: 🔸«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏ اي.» گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.» 🔹گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟» من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: اگر حاضر باشي با من به خانه‏ ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد. 🔸زن با ناراحتي گفت: به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم. گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.» زن رفت. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد. 🔹من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏ اي. 🔸من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. زن گفت: چرا چنين مي‏كني؟ گفتم: از ترس مردم. زن گفت: پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟ 🔹گفتم: خداوند، آمرزنده و مهربان است. اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ زن گفت: از ترس خداي عزوجل. سپس ادامه داد: 🔸اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند. من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم. 🔹زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد. پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند. پرسيدم: آن زن از كدام خاندان بود؟ 🔸فرمود: از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله عليه و آله و سلّم). من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد ... سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند. @Golchintajrobeh 🎬