10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝داستانی جالب برای نوجوانان 😊
👑 پادشاهی به وزیرش گفت: دقت کردی، همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیز ندارد!!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
🤵♂وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
👑پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
🤵♂وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذارید...
ادامه داستان را در کلیپ بالا ببینید 👆
تولیدگر 👈 خانم نبی
#قصه
#قرآن
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🌸ـــــــــــــــــــــــــــــ🌸وبالوالدین احسانا🌸ــــــــــــــــــــــــــــــــ🌸
سوره اسرا آیه۲۳
👱پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.👞
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.👴
پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به ایشان است .»
پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 😟
امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 😔
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.🚪
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 😊
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»😘
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.☺️
#قصه
#قرآن
#احترام_والدین
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🌼🌸فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین🌸🌼
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی.
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند.
#قصه
#قرآن
#خدا_حافظ
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🌹ــــــــــــــ🌸 اِستَعینوا بِالصَبرِ وَ الصَلاه 🌸ــــــــــــــ🌹
🏘
مدرسه فریبا كوچولو به خانهشان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت. البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفشفروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه كفشها را نگاه میكرد، چون كفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این كار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه كفشهای مغازه مال او بودند! دیدن مغازه كار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم كه از دور همه چیز را میدید، از او سوال میكرد كه آنجا چه خبر است كه مدام نگاه میكنی و فریبا هم در جواب میگفت كه كفشها را دوست دارم.😍
یكی از روزهایی كه طبق معمول جلوی مغازه آمد دید كه یك جفت كفش كتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فكر كرد كه اگر می توانست این كتانیها را بخرد چقدر خوب میشد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع كفشها را به مادرش گفت و از او خواست كه كفشها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری كرد كه كفشهای خودش را یكی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید كفش نو زود است، اما فریبا اینقدر اصرار كرد كه مادر گفت باید صبر كند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
👟💞
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی كه از مادرش پرسید این بود كه نظر بابا در مورد خرید كفش چه بوده است، و مامان هم جواب داد كه او گفته فعلا نمیشود، و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این كه ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
🙄
روزها یكی پس از دیگری گذشتند و او سعی میكرد از مدرسه كه تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نكند تا بتواند ماجرا را فراموش كند. اما یك روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشكی یك نگاه كوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد كه كفشها نیستند. خیلی ناراحت شد اما كاری نمیتوانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ كس هم چیزی نگفت.
🏡
بعد از ظهر همان روز، وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست كه با هم بروند و برایش یك دفتر بخرند و بابا هم قبول كرد و گفت كه اتفاقا من هم یك كاری دارم كه باید بیرون بروم.
🚙
چند دقیقه بعد، دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و كارهایشان را كه انجام دادند، موقع برگشت به مغازه كفشفروشی كه رسیدند بابا از فریبا خواست كه با هم داخل مغازه بروند كه آنجا هم یك كار كوچكی دارد. وارد مغازه كه شدند اول سلام كردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.🎁
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت:بله، حتما.
🎁
و بعد یك جعبه كفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر كوچولو كه از كارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب كرده بود، گفت: مال من!؟
- بله.
- چیه باباجون ؟🤔
- بازش كن خودت میفهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و در آن را باز كرد و از دیدن كفشهای داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
💕👟💕👧🤗
چند لحظهای ساكت شد و به كفشها نگاه كرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم كفشها نیستن؛ پس كار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محكم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
☺️😄
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
#قصه
#قرآن
#صبر
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه علی کوچولو
نوه باهوش امام خمینی ره
#موشن_گرافی
#رحلت_امام_خمینی
#قصه
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
ــــــــــــــــــــــــــــــ🌸استعینوا بالصبر و الصلاه🌸ــــــــــــــــــــــــــ
🐻
حوصله ی پشمینو سر رفته بود. به مامان خرسه گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. حالا کار دارم. »
🐻
پشمینو کمی بازی کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. هنوز کار دارم. »
📗
پشمینو کمی گردش کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه آه کشید و گفت: « حالا نه پشمینو. هنوز خیلی کار دارم. »
پشمینو ناراحت شد. با خودش گفت: « مامان خرسه من را دوست ندارد. من از این جا می روم. » کتاب قصه اش را برداشت و رفت.📕
ولی توی جنگل، همه مشغول کار بودند. هیچ کس وقت نداشت برایش قصه بگوید. کم کم شب شد. پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « یکی بود، یکی نبود... »
🐰🐇🐇🐇
پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت. توی لانه ی خرگوش ها، خانم خرگوشه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما. » ولی توی لانه ی آن ها پشمینو جا نمی شد.
پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « روزی، روزگاری... » پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت.
🐸وسط برکه، آقا قورباغه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما! »
#قصه
#قرآن
#صبر
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🎊 ویژه عید بزرگ غدیر 🤩
به نام خالق زیبایی ها
بازم مثل همیشه بابایی صدای تلویزیون را زیاد کرده بود. روی مبل نشسته بود. کنترل به دست هر چند ثانیه صدا را زیادتر میکرد.
من با خواهرم بازی منچ می کردیم. حسنا ۱٠ سالش بود،۲ سال از من بزرگتر بود.همیشه بازی را میبردم اما اون روز چون همه حواسم به صدای تلویزیون بود، نمیتونستم درست بازی کنم.
کنار بابایی رفتم. کنترل را از دستش کشیدم و صدای تلویزیون را کم کردم.
بابایی اخمی کرد و کنترل را از دستم گرفت. مادر غر غر کنان از اتاق بیرون اومد و گفت: مرد صدا رو کم کن بچه را با سختی خوابوندم.
بابایی گفت: دارم اخبار گوش میدم، داره از اوضاع کشورهای خارجی میگه.
حسنا که خیلی کنجکاو و باهوش بود، به بابایی گفت: بابایی قدیما که تلویزیون نبود چطوری مردم اخبار مهم را میفهمیدن؟؟
بابایی مکثی کرد و گفت: بعضیا تو کوچه ها راه میفتادن و طبل و شیپور میزدن، مامان با صدای آرامی گفت: یا مثل جریان غدیر....
بابایی تلویزیون را خاموش کرد و گفت: بیاید اینجا کنار من بشینید تا براتون ماجرای غدیر را بگم.
من سمت راست بابایی روی مبل نشستم، حسنا هم روبروی بابایی روی صندلی نشست.
هر دو به چشمان بابایی زل زدیم و منتظر بودیم تا جریان غدیر را برامون تعریف کنه.
بابایی گفت: حضرت محمد (ص) با عده زیادی از مسلمانان به مکه رفتند. میدونید که در مکه خانه خدا است. و هر ساله تعداد زیادی از شیعیان برای زیارت خانه خدا به آنجا میروند. پیامبر ص در آخرین سفرش به خانه ی خدا تصمیم داشت خبر مهمی به هزاران نفر از شیعیان بدهد.اما نه تلویزیونی بود نه میکروفون نه رادیو.
حسنا گفت: پس چطوری خبر مهمشو گفت؟
بابایی لبخندی زد و گفت: خیلی عجله داریا. 😊سپس ادامه داد: بله پسرهای عزیزم، پیامبر ص در محلی به نام غدیر خم ایستادند. از مردمی که همراهشان بودند خواستند از شترها و اسب ها پیاده شوند و در محلی به نام گودال خم جمع شوند. همه تعجب کردند. با خود می گفتند چرا محمد رسول الله ما را در این مکان گرم جمع کرده است؟ حتماخبر مهمی داردکه در هوای گرم فرمان داده جمع بشیم!
پیامبر دستور داد بارهای شترها را روی هم بزارند. سپس از اونها بالا رفت
او امام علی علیه السلام را هم با خودش بالا برد.
صد ها هزار نفر آنجا جمع شده بودند و به پیامبر ص نگاه میکردند.
حضرت محمد دست علی (ع) را بالا بردند و از مردم پرسیدند: ای مردم آیا من را قبول دارید؟
همه گفتند: بله رسول الله. شما پیامبر ما هستید.سپس حضرت محمد (ص) دست حضرت علی (ع) را بالا گرفتند و فرمودند: هرکس من مولا و رهبر او هستم، از این به بعد علی مولاو رهبر اوست…
پیامبر ص چند بار تکرار کرد سپس گفت: کسانی که شنیدند به گوش دیگران هم برسانند تا این خبر مهم به گوش همه برسد .
من با تعجب گفتم: چقدر خبر دادن در قدیم سخت بوده.
حسنا گفت: بعد از اون روز آیا مردمی که حاضر بودن خبر را به گوش غایبین رسوندن؟؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: بله پسرم پس ما از کجا اطلاع داریم؟؟؟
حسنا گفت: اصلا حواسم نبود. بعد از چند ثانیه سکوت دوباره گفت: پس ما هم باید این خبر مهم را به گوش همه اونهایی که الان نمیدونن برسونیم.
بابایی گفت: بله عزیزم. ما این روز را جشن میگیریم، لباس نو میپوشیم، مهمونی میدیم، و به همدیگه تبریک میگیم.
من بلند گفتم: عیدی، عیدی هم میدید؟؟
همه زدند زیر خنده.
مامان گفت: عیدی هم میدیم.
من در حالی که مشتاق رسیدن روز عید غدیر بودم، گفتم: مامان عید غدیر چند روز دیگه است؟؟؟
#قصه
#عید_غدیر
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
گربه از جغد تشکر کرد و به طرف حیوانات باغ رفت در راه سنجابی را دید که جغد او را فرستاده بود تا گربه را امتحان کند. همین که سنجاب توپ براق را در دست های گربه دید، آن را گرفت و شروع کرد به بازی کردن با آن. گربه عصبانی شد و می خواست به سنجاب چنگ بزند که ناگهان حرف های جغد به یادش آمد. بعد به جای اینکه به سنجاب چنگ بزند به او گفت : ” من عصبانی و ناراحتم که تو بدون اجازه ی من، توپم را برداشته ای. لطفا آن را به من بده.” سنجاب توپ را به او برگرداند و دوید و رفت. جغد که روی درختی نشسته بود ، همه چیز را دید و خیلی از کار گربه خوشش آمد
#قصه
#خشم
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
ــــــــــــــــــــــ🌸ــــــــــــــــــــــــ🌸ـــــــــــــــــــــــــ🌸ـــــــــــــــــــــ🌸ــــــــــــــــــــ
(( لئن شکرتم لازیدنکم ))
ابراهیم۷
(( الحمدلله ))
حمد۲
(( واشکروا نعمه الله ))
نحل۱۱۴
یكی بود یكی نبود غیر از خدای مهربان هیچ كس نبود. روزی روزگاری در یكی از روستاهای استان اصفهان پیرزنی زندگی میكرد.👵
پیرزن خوش قلب قصّهی ما به قدری مهربان بود كه تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.😍
وقتی كسی بیمار میشد 🤒 پیرزن فوراً به خانه او میرفت و تجربههایی كه از مادرش یاد گرفته بود به آنها منتقل میكرد . البتّه به اضافه گیاهان دارویی 🌾🌱.
پیرزن نه تنها برای بیماریهای اهالی روستا بلكه برای مشكلات آنها نیز به مردم كمك میكرد.💚
اهالی روستا همیشه دلشان میخواست به پاس تشكّر از زحمات پیرزن برای او كاری انجام دهند.
اما نمیدانستند چه كاری؟🤔
بالاخره یك روز تصمیم جدّی گرفتند .
همه میدانستند كه پیرزن حافظهاش ضعیف است. آنها با همه مردم توافق كردند كه در روستا حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.
پیرزن آنقدر درگیر مشكلات زندگی خود و مردم بود كه اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن كه در شهر زندگی میكرد شب عید به او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را تبریك بگوید .📞
وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف كوچه به راه افتاد.
او فكر میكرد كه مردم هم خبر ندارند كه امشب عید نوروز است .
جالب این بود كه وقتی به خیابان رسید پرنده در آن جا پر نمیزد .😯
پیرزن درمانده به طرف خانهاش راه افتاد وقتی در خانه را باز كرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود .
👨👩👧👦👨👩👧👨👩👧👧👱👧👦👵👴👨👩👧👦👨👩👧👨👩👦👦
تمامی اهالی روستا برای دید و بازدید و تبریک عید نوروز به خانه پیرزن مهربان آمده بودند و برایش سفره هفت سین چیده بودند .
🍎🌿🌿🌺🍶🍬🍭🍰💐💐
خلاصه آن شب همگی در كنار هم سال خوشی را تحویل كردند و عید نوروز آن سال یکی از بهترین عیدها بود.
#قصه
#قرآن
#قدر_دانی
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
ــــــــــــــــــــــ🌸ــــــــــــــــــــــــ🌸ـــــــــــــــــــــــــ🌸ـــــــــــــــــــــ🌸ــــــــــــــــــــ
(( لئن شکرتم لازیدنکم ))
ابراهیم۷
(( الحمدلله ))
حمد۲
(( واشکروا نعمه الله ))
نحل۱۱۴
🐠ریزه میزه
🌊دریا بزرگ بود، خیلی بزرگ. توی دریا موجوادت مختلفی بودند: لاک پشتهای بزرگ، خرچنگهای بزرگ، گیاهای بزرگ، سنگهای بزرگ، ماهیهای بزرگ و البته یک ماهی کوچولو: خیلیخیلی کوچولو!
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو دلش میخواست دوستهای جدید پیدا کند و با آنها بازی کند؛ اما خیلی وقتها ماهیهای دیگر با سرعت از کنارش رد میشدند و اصلاً او را نمیدیدند . ماهی کوچولو دلش میخواست کمی بزرگ تر باشد تا بقیه او را بهتر ببیند. برای همین هرروز یک عالمه غذا میخورد. تند و تند به جلبکها گاز میزد و آنها را میخورد؛ اما فقط کمی شکم اش بزرگتر میشد .
🐠🐠
🌊یک بار دوستش به ماهی کوچولو گفت: « هر قدر هم غذا بخوری فایده ندارد .تو همیشه همین اندازه باقی میمانی».
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو بعضی وقتها یک گوشه مینشست و فقط به بقیهی موجودات دریا نگاه میکرد. با خودش میگفت: « شاید خدا من را دوست ندارد؛ برای همین من را این قدر ریز و کوچک آفریده.»
🐠🐠
🌊تا اینکه یک روز وقتی ماهی کوچولو داشت یک جلبک خوشمزه را به آرامی میخورد؛ یک دفعه دید اطرافش تاریک شد. ماهی کوچولو ترسید؛ فهمید یک نهنگ بزرگ او را خورده است و او توی دهان نهنگ است. با ترس گفت: «حالا چکار کنم؟»
🐠🐠
🌊ولی دهان نهنگ خیلی تاریک بود. ماهی کوچولو از این طرف به آن طرف شنا کرد و بالا و پایین رفت؛ یک دفعه نوری را دید. نور از بین دندانهای نهنگ به داخل دهانش میتابید.
🐠🐠
🌊ماهی کوچولو فکری به ذهنش رسید. نزدیک دندانهای نهنگ رفت. وقتی نهنگ خوابیده بود ماهی کوچولو آرام شنا کرد و از وسط دندانهای نهنگ بیرون پرید.
🐠🐠
🌊او حالا آزاد شده بود. با خوش حالی توی دریای بزرگ شنا میکرد؛ میچرخید و با شادی آواز میخواند .
🐠🐠
🌊بعد از آن، هروقت دوستش از او میپرسید: «چراهمیشه این قدر شاد هستی؟» ماهی کوچولو زود جواب میداد: «چون حالا فهمیدهام خدا من را هم خیلی دوست دارد. اوآن قدر، من را کوچک آفریده که با خیال راحت میتوانم از لابه لای دندانهای نهنگ فرار کنم.»
#قصه
#قرآن
#قدردانی
#شکر
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🟢 ویژه عید غدیر
🌸اتــــــــــل متــــــــل انگشترو النگو
🌸قصه میگه باز، خانم قصه گو
حال و هوای خونه خیلی شاده، آخه قراره یه جشن بزرگ با حضور همه بچه ها گرفته بشه،
جشن چی؟؟؟
خوب گوش بدید تا براتون بگم
مامان کاغذ رنگیها را از کمد بیرون آورد و به علی کوچولو گفت: پسرم بیا کمک کن تا با هم سالن را تزیین کنیم.
علی که داشت با ماشینش بازی میکرد دوید سمت مامان و گفت: آخ جووونم، من خیلی جشن دوست دارم
بابا یه بشقاب از توی آشپزخونه برداشت تعدادی سکه توی بشقاب ریخت و گفت: اینم از عیدی بچه ها
علی: مگه قراره عیدی بدیم؟
مامان: بله عزیزم
علی: لباس نو هم که خریدیم، عید نوروز شد دوباره
بابا در حالی که میخندید گفت: نه عزیز من، عید غدیره
علی با تعجب گفت: عید غدیر چیه؟
بابا اشاره کرد به سی دی روی میز و گفت وقتی دوستات اومدن قراره فیلمشو ببینید.
در همون لحظه صدای زنگ خونه به صدا در اومد.
علی با خوشحالی به سمت در دوید و گفت: جانمی جانم دوستام اومدن.
با ورود بچه ها به سالن جشن شروع شد. مامان و بابا با بچه ها بازی کردن. شعر خوندن. خوراکی خوردن و کلی خوش گذروندن...
بابا تلویزیون را روشن کرد، سی دی را داخل دستگاه گذاشت. یکی یکی بچه ها روبروی تلویزیون نشستن، تا فیلم غدیر را ببینند.
بچه ها ساکت و آروم نشسته بودن و زل زدن به تلویزیون.
یکی از سکه های داخل بشقاب که خیلی ورجه وورجه میکرد گفت: آخه مگه جای ما داخل بشقابه؟؟؟
ظرف شیرینی لبخندی زد و گفت: قراره شما را عیدی بدند به بچه ها
سکه: عیدی؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟
ظرف: چون امروز عید غدیره، روزی که امام علی ع توسط پیامبربزرگ اسلام ص به امامت رسیدند.
سکه: خب حالا چرا عیدی میدند؟
ظرف: آخه امروز بزرگترین عید شیعیان هست حتی از عید نوروز هم بزرگتر. شیعیان امروز لباس نو میپوشن به دیدار هم میرند و چه خوبه که عیدی هم بدند
ظرف.شیرینی آهی کشید و گفت: خوش به حالتون بچه ها با دیدن شما خیلی خوشحال میشند.
مامان به طرف میز اومد و ظرف شیرینی را برداشت و جلوی بچه ها گرفت. بچه ها یکی یکی شیرینی ها را خوردند.
بابا هم ظرف سکه را برداشت و به سمت یچه ها رفت. بچه ها که خیلی خوشحال شدند همه به سمت بابا دویدند
بابا که هول شده بود گفت: عجله نکنید عجله نکنید به همتون میرسه
راوی: وقتی بچه ها رفتند. مامان مشغول شستن ظر فها بود، بابا هم کمک مامان جارو میکرد.
صدای گریه به گوش میرسید
ای وای سکه کوچولو ته ظرف تنها مونده بود
ظرف شیرینی که خالی بود گفت : چرا گریه میکنی؟
سکه: منو عیدی ندادن، هیچ کس از دیدن من خوشحال نشد
راوی: زنگ خونه به صدا در اومد باباجارو برقی را خاموش کرد و به سمت دررفت بعد از چند دقیقه ای اومد و تنها سکه را برداشت وبه علی گفت: دوستت پارسا سکه برنداشته، خجالت کشیده
حالا باباش اومده بیا بریم با هم بهش عیدی بدیم.
سکه بسیار خوشحال شد و گفت: خداحافظ ظرفی جون منم رفتم تاپارسا را خوشحال کنم
نویسنده 👈 خانم نبی
#قصه
#عید_غدیر
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
ــــــــــــ🌼ـــــــــــــــــ🌼ـــــــــــــــــ🌼ــــــــــــــــ🌼ــــــــــــــــــ🌼ــــــــــــــ
(( والله یحب المطهرین ))
سوره توبه آیه ۱۰۸
(( وثیابک فطهر ))
سوره مدثر آیه ۴
✏️دختر کوچولو مدادش را برداشت. دلش می خواست یك نقاشی بزرگ بكشد، خیلی بزرگ. نگاهی به برگه های دفترش انداخت.
برگه ها كوچك بودند. كنار دیوار رفت. دیوار اتاقش سفید وبزرگ بود. مداد های شمعی اش را برداشت. روی دیوارخط كشید:
✏️خط های راست ،خط های خمیده...
عقب ایستاد و نگاه کرد. یك خرگوش بزرگ كشیده بود. خرگش به او نگاه می کرد.🐰
✏️دختر خندید، اماخرگوش چیزی نگفت. دختر با خودش فکر کرد: «شاید خرگوش گرسنه است.» جلو رفت و مداد نارنجی را برداشت. 🐇
یك هویج، توی دست خرگوش نقاشی كرد. دختر خندید. اما خرگوش هنوز ناراحت بود.دختر پرسید: «تو از همه ی خرگوش ها بزرگ تر هستی، چراهنوزناراحتی؟»
✏️خرگوش جواب داد:« بزرگ بودن چه فایده ای دارد ؟» دختر چیزی نگفت.
خرگوش ادامه داد: « من تنهاهستم. دلم نمی خواهد تنها باشم. توی دفترنقاشی ات، یك عالمه حیوان كشیده ای.
✏️من هم می خواهم كنار آن ها باشم.»
دخترسرش را پایین انداخت و فكركرد. دفترش را آوردو گفت: «باشد،قبول! می توانی توی دفترم بیایی.»
✏️خرگوش با خوش حالی به این طرف و آن طرف پرید و از دختر تشكركرد.🐇
بعد خرگوش كوچك شد، خیلی كوچك.
✏️جستی زد و رفت توی دفتر نقاشی.
دیوار هم مثل همیشه سفید و تمیز باقی ماند.
✏️حالا همه خوش حال بودند : دختر،خرگوش و دیوار...
#قصه
#قرآن
#نظافت
(◉‿◉) ❤️ (◠‿◕)
http://zil.ink/malih_nabi
@Golhayebeheshtee
(◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)