"🍉"
#در_مسیر_حوزه_چه_میگذرد؟
#داستان_اول
صبحا تو مسیری که از اتوبوس تا حوزه پیاده میرم، تو یه ساعت خاصی اگر از یه خیابون رد بشم همیشه یه پیرمرد عصا به دست داخل اون خیابونه👨🏻🦳
تصور کنید خیابون خلوت، همسایهها خواب، کلهی صبح؛ و وقتی من از ایشون میزنم جلو، هربار بدون استثناء شروع میکنه بلند بلند این جملات رو تکرار کردن:
دروووود بر باحجابهای باشرف
خدا همهی باحجابها رو سلامت نگه دارهههه
جمهوری اسلامی دختر باحجاب میخوااادددد
اولین باری که این حرکت رو زد برگام ریخت. با چشمایی که چهارتا شده بود برگشتم نگاش کردم دیدم با مشتهای گره کرده، جوری که انگار وسط میدون امام حسینه و اینجا یه تجمع علیه بیحجابیه، به من نگاه میکنه و شعار میده😐
هرسری وقتی این کارو میکنه گازشو میگیرم از خیابون دور شم فقط🫣
ولی اینجوری نمیشه..
یه بار باید برم بهش بگم حاجی به شرفم درود فرستادی ممنونتم. جون هرکی دوس داری این حرکت مؤثرت رو ترک کن حیثیت ما پیش مغازه دارها حفظ شهಥ-ಥ
《 @chaee_nabatt 》
"🍉"
#در_مسیر_حوزه_چه_میگذرد؟
#داستان_دوم
البته این خاطره برمیگرده به مسیر برگشت که مسیر خونه حساب میشه🗿
پاییز پارسال بود و هنوز با محدثه برمیگشتم خونه. اون روز محدثه پوشیه زده بود، منم یه ماسک مشکی زده بودم و جفتمونم روسریهامون مشکی بود.(این پوشش دائممون نیست. اون روز استثناء بود)
نشسته بودیم تو ایستگاه منتظر اتوبوس🫠
یهو دیدم دوتا پسربچه از پشت ایستگاه اومدن بیرون، با سرعت اسب دوییدن از خیابون رد شدن.
همزمان یه صدایی از پشت ما اومد که داد زد آقااااااا اون دوتا پسر گوشی تو زدننننننن؛ و اون فرد مالباخته دست زد به جیب پشت شلوارش دید گوشیش نیست. دویید دنبال اون دوتا ولی خب خیلی دیر بود🦦
این آقاهه که تنها شاهد لحظهی دزدی بود، از شدت هیجانی که داشت میخواست ماجرا رو برای یه نفر تعریف کنه؛ و از بدشانسیش، تنها انسانهای موجود در اونجا ما دوتا بودیم که فقط دوتا چشم ازمون معلوم بود.
آقاهه اومد سمت ما و بلند گفت دیدیییید پسره چیکاررر کرددددد؟؟؟😨
بنده خدا دید ما جز پلک زدن علائم حیاتی دیگهای نداریم. برای اینکه کمی ما رو شوکه کنه صداشو بلندتر کرد و گفت من خودم دیدم چجوری گوشی رو از جیب طرف برداشت. خیلی حرفهای بود اون اصلا متوجه نشددددد😨
حس کردم آقاهه ما رو با خبرنگارهای برنامه "درشهر" اشتباه گرفته. هی با جزئیات بیشتری ماجرا رو برای ما شرح میداد، به امید اینکه "وای خدا مرگم بده" ای بشنوه یا سوالی ازش بپرسیم.
ولی متأسفانه قیافهی ما دقیقا مثل عکس پروفایل کانال بود.
آقاهه یکم مکث کرد، دید نه انگاری اینا تو این عالم نیستن؛ بنده خدا ناامید شد رفت برای مغازهدارها تعریف کنه.
پ.ن۱: مراقب گوشیاتون باشید🦦
پ.ن۲: اگه شاهد ماجرای هیجان انگیزی بودید، برای تعریفش سمت ما نیاید چون آسیب روحی میبینید.
《 چایی نبات^-^ 》
"🍁"
#در_مسیر_حوزه_چه_میگذرد؟
#داستان_سوم
1_
دو هفتهای بود تو مسیر رفت یا برگشت از حوزه، مدام حس میکردم قراره ازم دزدی بشه. صدای قدم برداشتن تند هرکسی رو که میشنیدم یهو میپریدم کنار بنده خداها چپ چپ نگام میکردن😐😂
به محدثه که گفتم گفت صدقه بده. ولی شاید بخاطر سرد شدن بدنت هم باشه. یه صدقهی خوب دادم اما میدونستم بخاطر سردی بدنم نیست چون سابقه نداشت...
امروز که نشسته بودم تو ایستگاه منتظر اتوبوس، یه موتوری از پیاده روی اون سمت خیابون رد شد و بهم نگاه کرد. یه قابلیتی درونم دارم اونم اینکه کسی حتی از فاصلهی دور نگاهش بهم بخوره، نگاه و قصد نگاهشو معمولا متوجه میشم. این تا نگاه کرد من قلبم ریخت کف آسفالت. گفتم دزده😐💔
دیدم پارک کرد تو پیاده رو و وایساده همینجور داره به کیفم نگا میکنه. کیفم زیر چادر بود اما خب چون کتاب میذارم توش حجمش مشخصه. از موتور پیاده شد رفت سمت ایستگاه اتوبوس رو به روی من. داشتم گول میمالیدم رو ذهنم میگفتم نه بابا ایشالا که میخواد بره اتوبوس سوار شه منم هر حسی دارم بخاطر سرد شدن بدنمه🤥
اتوبوس اومد ولی سوار نشد. دیگه اونجا بود که اول اشهدمو خوندم🦦، بعد شروع کردم ذکر "یا صاحب الزمان ادرکنی، یا صاحب الزمان اغثنی" رو تکرار کردن. هرموقع به مرحلهی مضطر شدن میرسم این ذکر رو میگم و همیشه نجاتم میده💚
《 @Goll_Nesa 》
"🍁"
#در_مسیر_حوزه_چه_میگذرد؟
#داستان_سوم
2_
خلاصه این با موتورش حدود پنج دقیقه داشت میچرخید و از جهات مختلف ایستگاه رو بررسی میکرد. دیدم وایساد صد متر عقب تر از ایستگاه، از موتور پیاده شد و اومد تو پیاده رو😶
من شروع کردم کل ائمه رو قسم دادن. از حضرت آدم تا خاتم رو یاد کردم. پیامبرایی که اسمشونو بلد بودمو گفتم. هر شهیدی که اسمشو بلد بودم صدا زدم. شهدای گمنامو به حق مادر پدرشون قسم دادم که منه ره نجات بدین منه دارن میدزدن😂
خلاصه کل ساکنین هفت طبقه بهشت رو بسیج کرده بودم✋🏻
همزمان به این فکر میکردم که آیا بهتر نیست کیفم رو پرت کنم سمتش و خودم تقدیم کرده باشم تا آسیب جانی نبینم؟ بعد گفتم نه گوشیمو لازم دارم باید تا آخرین نفس مبارزه کنم. از اونور میگفتم خب پس میپرم وسط خیابون الکی جیغ میزنم ماشینا وایسن. دیدم نه سوار کردن یه جیغ جیغو از لحاظ منطقی درست نیست پس دزده میاد سمتم و اونوقت باید برم پِلَن B. یعنی تصادف عمدی با یه ماشین که شاید جسمم آسیب ببینه ولی بالاخره نجات پیدا میکنم تازه گوشیم ام سالم میمونه🤳🏻👀
از اونور دزده هی داشت نزدیکتر میشد. دیگه نذر کردم که یه اتوبوس پیداش شه من فرار کنم. قبل از سکتهی من اتوبوس اومد و من تنها عمل مفیدم این بود که سمت مردونه سوار شدم اگه دزده یهو پرید بالا چهارنفر باشن🥸
《 @Goll_Nesa 》
"🍁"
#در_مسیر_حوزه_چه_میگذرد؟
#داستان_سوم
3_
خواستم زنگ بزنم به بابام دیدم یا حسین ۴ درصد شارژ فقط دارمಥ-ಥ
زنگ زدم گفتم دزد دنبالمه چیکار کنم. گفت کجایی؛ توضیح دادم گفت یه جا پیاده شو اسنپ بگیر بیا. فکر اسنپ رو خودمم کرده بودم ولی میترسیدم دزده با موتور دنبال اتوبوس بیاد، ریسک داشت🚶🏻♀...
با این حال مبدأ رو دو ایستگاه جلوتر زدم و یه نفر قبل رسیدن من قبول کرد. گوشیم شده بود ۲ درصد میترسیدم لغو کنه🥲
از اتوبوس تا ماشین یکم باید پیاده میرفتم. پیاده شدم بدون اینکه به هیچ جا نگاه کنم تند رفتم سمت ماشین. یه موتوری از کنارم رد شد منم یه نیمچه سکته زدم نگو یه موتوریِ سادهس🦦
سوار شدم و شروع کردم تشکر از خدا و میلیونها نفری که واسطهی نجاتم شده بودن😂
🌿نتیجه اخلاقی:
دعا و توسل رو جدی بگیرید.
مشکلات بزرگ با دعا و توسل حل شدنیه :)
صدقهی روزانه رو فراموش نکنید💵
《 @Goll_Nesa 》