"❄️"
[ملاقاتی از جنس نور✨]
#قسمت_هفتم
ساعت شده بود ۴ و انقدر خسته و علیالخصوص گشنه بودم که داشتم فکر میکردم بهتر نبود از خونه عرض ارادت میکردم و مزاحم شخص اول مملکت نمیشدم؟
آقایونم دیگه گاطی کرده بودن. تا مجری میخواست حرف بزنه دسته جمعی میگفتن:
"ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم"
مجری ام تو اون وضعیت به اون همه گشنه و تشنه گیر داده بود و کلاس اخلاق گذاشته بود که نخیرشم؛ توووو نه! شما🤌🏻
یه بار دیگه همه باهم بگین "ای پسر فاطمه منتظر شماییم"؛ تا دهنتون عادت کنه😀
برگشتم دیدم محدثه قیافهش ده دقیقه قبل از شهادته. رنگ و رو براش نمونده بود؛ با چشمایی که توش "زینب من اگر تو رو تنها گیر بیارم" موج میزد، داشت به من نگاه میکرد.
زکیه یکم اون طرفتر شبیه قحطیزدگان سومالی در خودش فرو رفته رفته بود. فائزه کنارش نشسته بود و معلوم بود دیگه تو این عالم نیست.
داشتم نفسای آخرمو میکشیدم که دیدم از پشت شیشه محافظا رخ دادن. نفسم تو سینه حبس شده بود و با نیشی تا ته باز منتظر بودم بیاد که تارهای صوتیمو در راه شعار دادن براش پاره کنم.
و اما بالاخره دیدار محقق شد🥲...
اونقدرررر گریه کردم که اصلا نتونستم ببینمش. کم مونده بود بشینم خودمم یه فس بزنم🦦
آقا شروع کردن به صحبت. دیگه جون نمونده بود برام. هیچی از صحبتها متوجه نمیشدم. فقط مردمک چشمم کار میکرد👀
بین صحبتشون یهو نفر گفت تکبیرررر. و دوربین سمت ما روشن شد. گفتم درسته که توان شعار دادن ندارم؛ بذار حداقل ژست شعارو داشته باشم که بد نباشه. و بدون شعار دادن، مشتهای گرهکردمو میزدم تو دهن آمریکا و صهیونیست🥸
وقتی برگشتم خونه، چهارتا از دوستام این صحنه رو از تلویزیون برام فیلم گرفته بودن گفتن حواسمون هست شعار نمیدی😐🤦🏻♀
《 @Goll_Nesa 》