eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
350 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." بابا گفت: «خلاصه بگم: من توی سفر نمی‌تونم مراقب علی‌اکبر باشم و نمی‌تونمم پسرمو به شما بسپارم، چون شما خودتون یه بخشی از نگرانی منین! پس... یا برای این سفر یه نیروی دیگه جایگزین کنین، یا اگر خیلی کارتون خراب میشه، من برای علی‌اکبر یه شغل جایگزین پیدا می‌کنم.» دیگه نمی‌تونستم ساکت بمونم. صورتم از حرارت وجودم، سرخ و داغ شده بود. به زور جلوی لرزش صدامو گرفتم. گفتم: «بابا! اون یه اتفاق بود! اگر همین تصادف جلوی بانک میوفتاد، شما دیگه بانک نمیرفتین؟ مقصر بانک و بانکدار و مراجعه من به بانک بود؟» بابا نگاه طولانی‌ای بهم کرد و گفت: «خودتم می‌دونی دارم چی میگم! بذار همینجا بحث تموم شه!» دیگه لرزش صدام دست خودم نبود! - «پس تکلیف اینهمه شهید چی میشه؟ اونا بخاطر این راه، کشته شدن! یعنی اینجا هم کسی مقصره؟» بابا با تاسف بهم نگاه کرد: «تو صلاح خودتو نمی‌دونی... .» مستاصل شده بودم. آروم تر گفتم: «باشه... اصلا بر فرض که چون عوض شدم، معین اون کار رو کرد! بعدش چی؟ اگه لطف امام حسین (ع) نبود که من الان اینجا نبودم! باید با عکس روی دیوار...» بابا حرفم رو قطع کرد. لحنش آشفته یود. گفت: «لطف؟ از کدوم لطف حرف میزنی؟ لطف این عینک روی چشمته، یا این عصای تو دستت؟» - «لطف زنده موندنمه بابا! همینکه میتونم ببینم لطفه!» بابا پوزخند تلخی زد. گفتم: «نامردی یه نارفیق رو نباید پای امام حسین (ع) بنویسیم بابا! من آدم راه اومدن با معین نبودم! حتی اگر همون علی‌اکبر قبلی هم میموندم، اون روز نه، چند وقت بعد، اما خلاصه یه روز اون دعوا پیش میومد و معین زهر خودشو می‌ریخت! شما منو جوری بزرگ نکردین که به کارایی که معین ازم میخواست تن بدم!» بابا چیزی نگفت. میدیدم که چطور جلوی خودشو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده. نگاهی به سعید و بقیه انداختم و رو به بابا گفتم: «من تصادف کردم، قبول! یک پامو از دست دادم، قبول! بینایی قبلمو از دست دادم، قبول! ولی بابا! من تو این چند ماه، بیشتر از تموم عمرم، حالم خوبه! این راه، این اعتقادات، این آدما بهم آرامش میدن! شما دیدین من حتی یکبار از وضعیتی که برام پیش اومده شکایت کنم؟ اینا همش بخاطر آرامش و صبریه که ازین مسیر دارم! شما همیشه میگفتین آدم وقتی کسیو دوست داره، همه چیزش رو با اون آدم تنظیم میکنه! من با امام حسین (ع) و با این خانواده، همه چیمو تنظیم کردم و... زندگیم روی ریله! همه چیز خوبه بابا! این خانواده اینقدر برام برکت و روزی داشتن که نقص جسمانیم اصلا به چشم نمیاد...!» آخرین زورمم زدم. - «شما همیشه می‌گفتین من وقتی چیزیو دوست داشته باشم، شما راضی‌این! بابا من این راهو دوست دارم، آدماشو بیشتر...!» بابا سرشو تکون داد و از کوره در رفت. گفت: «هی من می‌خوام هیچی نگم، می‌خوام بی‌دردسر بکشمت کنار، خودت نمی‌ذاری!» کامل برگشت سمتم: «آخه چرا چشماتو بستی؟ چرا نمیبینی پسر؟ این آدمایی که میگی، تو رو نمی‌خوان! دوسِت ندارن! دیگه چجوری باید بهت بفهمونن؟» از چیزی که شنیدم، جا خوردم. خشکم زده بود. بابا گفت: «تو دوسشون داری؟ باشه! ولی اونا دوست ندارن! آدم وقتی کسیو دوسش داشته باشه، وقتی کسیو بخواد، اینجوری بلا سرش نمیاره!» من با تک تک سلول‌هام مطمئن بودم حرف بابام درست نیست. پدره؛ منو تو این شرایط میبینه بهش فشار میاد! اما نمی‌دونستم باید چجوری قانعش کنم. با التماس به سعید و ایمان نگاه کردم. بابا که ادامه نداد، ایمان گفت: «چجوری بهتون ثابت میشه که اهل بیت (س) خیلی به علی اکبر مشتاقن؟» بابا که خودش هم فهمیده بود زیاده روی کرده، دستی به صورتش کشید و گفت: «من یه پدرم! نمی‌تونم ببینم پسر جوونم به همین سادگی پاشو از دست بده!» نگاه و رفتار ایمان خیلی محکم و مصمم بود. گفت: «حتی اگر این از دست دادن به صلاح علی‌اکبر بوده باشه؟» لحن بابا کاملا برگشته بود. مظلومانه گفت: «اگر حرفای شماها درست باشه، برای خدا و اهل بیت کار سختی نیست که صلاح علی اکبر رو جور دیگه کنن.» ایمان سرتکون داد و گفت: «حرفتون کاملا حقه!» نگاه هممون به ایمان دوخته شده بود. نمی‌دونستیم چی تو سرش میگذره و میخواد چیکار کنه! با آرامش گفت: «اگر من بهتون قول بدم که وقتی رفتیم مشهد، حرف شما رو به امام رضا (ع) بگم، چطور؟» بابا لبخند مایوسی زد و گفت: «یه جوری میگی انگار امام رضا (ع) نشستن اونجا ببینن شماها چی میگین!» ایمان گفت: «دقیقا همینطوره! امام رضا (ع) حرف تک تک زائراشون رو مثل یک پدر می‌شنون و هیچکس رو دست خالی رد نمی‌کنن!» بابا سکوت طولانی‌ای کرد. نگاهش روی عصاهای من قفل شده بود. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." چند دقیقه‌ای که گذشت، بدون اینکه نگاهش رو بلند کنه، گفت: «به یک شرط می‌ذارم بری!» نگاهم کرد. گفت: «اگر وقتی برگشتی پات بهتر شده بود، حتی نمی‌گم خوب شه! اگر بهتر شده بود، خودت که تو این راه بمون، نوش جونت! منم میام بیینم حرف حسابتون چیه!» لبخند پررنگی روی صورت هممون نشست؛ رویایی بود اینکه بابام رو توی حسینیه و تو جمع سینه‌زن ها بیینم! بابا چشم از من برداشت و یکی یکی بچه‌ها رو نگاه کرد. گفت: «اما اگر بهتر نشدی، نگفتم بدتر! اگر بهتر نشدی، باید تموم این چند ماه گذشته رو ببوسی، بذاری کنار! این رفیقات هم همینطور!» لبخند و شادی قبل، بهم زهر شد! من به معجزه‌ی امام رضا (ع) باور داشتم، اما اگر واقعا به صلاحم نبود، چی...؟ نگاهم سمت بچه‌ها برگشت. برخلاف من، لبخندِ همشون پررنگ تر شده بود و حس پیروزی توی چشماشون می‌درخشید! نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هزار اما و اگر توی ذهنم ردیف شده بودن! تصویر همه‌ی دکترایی که جوابم کرده بودن جلوی چشمم رژه می‌رفت! انتخاب و دوراهی سختی بود! من هیچ جوابی برای نگرانی‌هام نداشتم... . بابا که سکوتم رو دید، لبخندی زد و با طعنه گفت: «مگه فکر نمیکنی دوسِت دارن؟ پس قطعا نمی‌خوان از این مسیر فاصله بگیری! دیگه معطل چی ای؟» بابا ناخواسته جوابم رو داده بود و منو ازین هول و ولای هولناک درآورد! من باید این سفر رو می‌رفتم و هیچ جایگزینی برام نبود و از طرفی، با همه وجودم می‌خواستم که توی این راه بمونم؛ این تصمیم رو ماه‌ها قبل، وقتی شک کردم که نکنه اصلا مالِ این حرف‌ها نیستم و خدا با آیه‌ی قرآن جوابم رو داد، گرفتم! باید قبول می‌کردم و می‌شستم به تماشای لطف امام رضا (ع)...! قلبم از زمزمه‌ی نام امام رضا (ع) آروم گرفته بود. سرمو بلند کردم و گفتم: «راست میگین! شرطتون قبوله!» بابا که این قبول کردنِ من رو، یک پیروزی می‌دید، دستاشو بهم زد و با خنده گفت: «مبارکه! برین به سلامت!» مجتبی دستم رو محکم توی دستش گرفت و آروم زیرگوشم گفت: «می‌فرماید که: دلخوشم من به محالاتِ رضا (ع)...!» کلمات مصرعی که مجتبی توی گوشم خوند، تا توی قلبم جریان گرفت و با ضربانم، تپید و خون شد و تموم وجودم رو گرفت... . هزار جلدِ شرح احوال من، خلاصه میشد تو همین یک مصرع! « دلخوشم من به محالاتِ رضا (ع)! » ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." چشمم روی صفحه‌ی گوشی خیره مونده بود. نه روی جواب دادن داشتم، نه دل جواب ندادن! دیشب فقط برای جور شدنِ سفر، همه چیز خوب پیش رفته بود؛ اما... حرف‌های بابا تا صبح توی گوشم زنگ می‌خورد... . لحظه‌ای که گفت اگر به خودش بود نمی‌خواست با سعید و بقیه‌شون رفاقتی داشته باشم، جلوی چشمم بود و هربار از نو شرمندم می‌کرد. دیشب وقتی می‌خواستن برن، تموم تلاششون رو کردن که بهم بگن ناراحت نشدن! شوخی کردن، خندیدن و سر به سر هم گذاشتن... . اما من خوب می‌دونستم این رفتارها بخاطر دل بزرگشونه؛ وگرنه کیه که این حرفا رو بشنوه و ناراحت نشه...؟ گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و درست قبل از اینکه قطع بشه، جواب دادم: «سلام داداش!» سعید مثل همیشه گرم و برادرانه جواب داد. سلامِ کش داری کرد و گفت: «چطوری پهلوون؟ ما رو نمی‌بینی خوش می‌گذره؟» برای حرف زدن معذب بودم. گفتم: «نه... چه خوشی؟» انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفت: «علی، خونه‌ای؟» ازینکه بخوام باهاش چشم تو چشم بشم، خجالت می‌کشیدم. گفتم: «چطور؟» خندید: «هیچی!» خیلی سریع حرفاشو جمع کرد و خداحافظی کردیم. نفهمیدم چرا زنگ زده بود و چرا اینقدر عجیب حرف زد! از روی صندلیم بلند شدم و روی تخت نشستم. نگاهم به اسپیلنت پام افتاد، جمله جمله پشت گلوم گله جمع می‌شد؛ سربلند کردم زبون باز کنم، چشمم به عکس شهید همت افتاد. چشماشون نگران بود. انگار می‌شنیدم که می‌گفتن: «نه علی‌اکبر! شکایت نکنی! بگو خداروشکر!» اشک تو چشمام جمع شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: «چشم! خداروشکر!» سرمو پایین انداختم و اشکمو پاک کردم. خندیدم و گفتم: «اصلا به من چه! خدایا بنده‌ی خودتم! پای خودتم! برا چی غصه‌ی چیزیو بخورم که مال من نیست؟ هوم؟» سرخوش، پاشدم و پنجره رو باز کردم. هوای تازه‌ی سر صبح رو نفس کشیدم و گفتم: «همچو ما دیوانه‌ی دیوانگی؛ نیست در افسانه‌ی دیوانگی!» هنوز جمله‌م تموم نشده بود که از کنار پنجره صدای آشنایی شنیدم: «ما همه شوریدگان کوی دوست؛ ما همه دیوانه‌ی دیوانگی...!» خواستم که بچرخم سمت صدا، انگشتم لای پنجره موند! بلند شدن صدای آخ من همانا و بلند شدن صدای خنده‌ی ایمان، همان! انگشتمو محکم تو دست دیگه‌م گرفتم و فشار دادم. ایمان و سعید، کنار هم توی قاب پنجره ایستاده بودن. سرمو پایین انداختم: «شما کِی اومدین؟» رومو برگردوندم: «اومدین شرمنده ترم کنین؟» ایمان خیلی جدی، انگار که چیزی نشنیده، گفت: «اولا که علیک سلام! دوما... یه وقت خدایی نکرده زبونم لال دعوتمون نکنی بیایم تو ها!» لبخند کمرنگی زدم. قبل ازینکه من چیزی بگم، صدای مامان از اونطرف‌تر اومد: «چرا اونجا ایستادین؟ بفرمایین! بفرمایین تو!» احوالپرسی‌شون با مامان که تموم شد، اومدن داخل اتاق. سعید، کنارم، تکیه داد به لبه‌ی پنجره. گفت: «قرار نبود بیایم تو، می‌خواستیم بگیریمت بریم امامزاده صالح (ع). ولی دیدم حالت جور نیست، گفتم بیایم ببینم چیشده؟» کنارم برای ایمان جا باز کردم و بالشت نرم‌تر تخت رو کنار دیوار گذاشتم. گفتم: «ایمان بیا بشین اینجا، کمرت اذیت نشه!» تشکر کرد و با احتیاط کنارم نشست، گفت: «از چیزی ناراحتی؟» سرمو پایین انداختم. آروم زمزمه کردم: «شرمندتونم...!» سعید انگار که بخواد چیزی رو کنار بزنه، دستش رو توی هوا تکون داد و گفت: «اینو ولش کن! برو سر اصل مطلب!» لبخند بی‌جونی روی صورتم نشست. گفتم: «علم غیب داری؟» ایمان ابرو بالا انداخت. گفت: «نه! مثل تو زیاد دیدیم!» - «جدی...؟» گوشه‌ی پیرهنم رو به بازی گرفتم: «مثل من، که یهو بعد بیست و چند سال بفهمه اشتباه رفته و برگرده، اما هیچکس از خونوادش پشتش نباشن؟» تک خنده‌ی تلخی کردم و گفتم: «که... مدام آبروشو پیش رفیقاشو... امامش میبرن؟» بغض توی گلوم دست و پا میزد. خیره شدم به سقف تا اشکام راه نگیرن. ایمان خندید. گفت: «نگا نگا! مرد گنده چه آبغوره‌ای گرفته! بابا برو خداتو شکر کن حداقل مهرت به دلشونه!» سعید بلافاصله بعد از ایمان گفت: «آبروی پیش امام، چیزی نیست که با نگرانی‌های یک پدر، که حالا شاید یکم تند بیان شده، بریزه و بره! پیش ما هم که... .» ایمان جمله‌ی سعید رو کامل کرد: «اگه برای یه جوجه رنگی اینقدر تکرار می‌کردیم که رفاقت بیدی نیست که با این بادا بلرزه، الان جلسات آداب رفاقت برگزار می‌کرد! بعد، تو!!!» سعید خندید و گفت: «خیلی تحویلت گرفتا! قبلا از حیواناتِ دوست داشتنی باربر اسم می‌برد!» کوتاه خندیدم. هنوز فکرم پیش جمله‌ی اول ایمان گیر کرده بود. گفتم: «یعنی شما کسیو میشناسین که بخاطر تغییر عقایدش، خونوادش طردش کرده باشن؟» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." سعید نفس عمیقی کشید و گفت: «مصعب بن عمیر رو می‌شناسی؟» - «نه.» - «مصعب جوونِ یکِ مکه بود! خوش‌تیپ، خوش‌قیافه، و به زبون امروزی، مولتی میلیاردر!» رو کرد سمت ایمان. ایمان یه دستش رو روی زانوش ستون کرد و گفت: «از نظر پدر و مادرش و تموم مردم شهر، هیچی کم نداشت! اصلا چیزی نمونده بود که مصعب نداشته باشه! هیچکدومشون نمی‌دونستن که مصعب دنبال ثروتِ دنیایی نبود! مصعب روحش تشنه بود و با پرستیدن بت‌های سنگی، آروم نمی‌گرفت... . برخلاف آدمای دور و برش، مصعب چشماشو باز کرده بود؛ دنیا رو می‌دید، خودش رو می‌دید و هزار و یک سوال داشت! که خالقِ من کیه؟ برای چی خلق شدم؟ دنیا رو کی بوجود آورده؟ من باید توی این دنیا چیکار کنم؟... مصعب احساس می‌کرد، هدف این زندگی فقط پول و رفاه و قدرت نیست! این همه پیچیدگی، هم توی وجود خودش، هم تو عمق دنیا، قطعا هدف بزرگتری رو دنبال می‌کرد و مصعب، دنبال فهمیدن اون هدف بود...! اون هدف، و خالقش... مصعب هزار هزار سوال داشت که جواباش رو تو صندوقی می‌دید که کلیدش گم شده! هر جا رو می‌گشت و به هر کی می‌رسید، سراغ گمشده‌ش رو می‌گرفت؛ ولی خبری نبود! با دانشمندا نشست و برخواست می‌کرد. تو سفرهاش، سراغ معابد و ادیان دیگه می‌رفت. با بزرگای یهودی و مسیحی ملاقات می‌کرد. اولش فکر می‌کرد گمشده‌ش پیدا شده! جواب سولاشو گرفته! اما بعد می‌فهمید اشتباه کرده و سردرگمی و ناامیدی‌ش بیشتر می‌شد...!» سعید صندلی میزم رو تا نزدیک تخت کشید و روش نشست. گفت: «تا زمزمه های کسی رو شنید، که حرف های قشنگی می‌زنه! بین نقل قول ها، جواب سوالاش رو می‌دید! کسی که می‌گفتن، چهره‌ش، تداعی خورشیده و صداش... جادو می‌کنه! نشده کسی نغمه‌ی دل‌انگیزش رو بشنوه و قلبش زیر و رو نشه...!» لبخند ایمان هر لحظه پررنگ تر میشد. گفت: «پرس و جو کرد. فهمید جلساتی توی خونه‌ی ارقم بن ابی ارقم برگزار میشه که این شخص، اونجا صحبتای جالبی می‌کنه.» می‌تونستم حدس بزنم اما بی‌اختیار پرسیدم: «کی...؟» مشتاق و منتظر خیره شدم به چشماش. ذوق توی صداش و احوال عجیب لحنش، توصیف ناپذیره. گفت: «محمد! محمدِ امین!» زیرلب صلوات فرستاد. دلم لرزید! بارها اسم پیامبرم رو شنیده بودم اما اینبار، انگار پرت شده بودم توی داستان و... درست مثل مصعب ِ تشنه‌ی حقیقت، اولین بار بود که این اسم به گوشم می‌خورد...؛ اولین باری که قلبم رو تکون داد...! ایمان نفس عمیقی کشید. آروم از جا بلند شد و نزدیک پنجره ایستاد. گفت: «روش نمیشد وارد خونه بشه. از پشت پنجره، پنهانی به حرف های پیامبر گوش می‌داد. با خودش فکر می‌کرد من! مصعب بن عمیر! ثروتمند ترین جوون مکه! حتما فکر می‌کنن مثل خیلیا ، برای مسخره کردن اومدن... از روی شکم سیری رام به اینجا کشیده! جدی‌م نمی‌گیرن! آرزو می‌کرد کاش فقیر می‌بود و راحت میرفت پیش پیامبر (ص)...! چند شب گذشت. هر شب عطشش بیشتر می‌شد! دیگه طاقت نداشت لب چشمه باشه و تشنه بمونه! دلو زد به دریا! وارد خونه شد!» نوسان تُنِ صداش، به داستان هیجان می‌داد. نظم ضربانم بهم ریخت. جای مصعب، من استرس گرفته بودم! شایدم خودم رو جای مصعب می‌دیدم! اون روزهایی که مشتاقِ امام حسین (ع) بودم اما... اینقدر خودم رو ازشون دور می‌دیدم که خجالت می‌کشیدم جلوتر برم...! اما خودشون دستم رو کشیدن و تا قلبِ مسیر، جلو برن... . درست مثل مصعب...! - «تا داخل شد، با اینکه جا بود، ولی پیامبر کنار خودشون براش جا باز کردن!» لبخندم از سر شوق بود و بغضم از حسرت... . ایمان که برق چشمام رو دید، گفت: «تصور کن! چشم مصعب به روی مثل خورشید پیامبر (ص) میوفته... .» چشماشو بست: «چه لبخند قشنگ و دلنشینی دارن!» آسمون از گوشه‌ی پنجره سرک کشیده بود. نگاهی به ابرها کردم، نور خورشید، حتی از پشت ابرها هم پیدا بود... . یاد دو باری افتادم که بخاطر حضور علی، امامم به روضه‌م اومدن اما... هر دوبار نه، دیدم، نه تونستم برم دنبالشون بگردم... . توی دلم گفتم: «یک روز ابر چشمای منم کنار میره! یه روز منم خورشیدم رو می‌بینم...!» ایمان نفس عمیقی کشید. چشماشو باز کرد و گفت: «پیامبر (ص) با صدای زیبا و ملکوتی‌شون چند آیه از قرآن رو تلاوت کردن... بغض مصعب ناخواسته شکست! شروع کرد به گریه کردن... .» نفس عمیقی کشید. لبخند زیبایی روی صورت هردوشون نشسته بود. سعید آروم گفت: «السلام علیک حین تقراء و تبین...!» سعید می‌خندید و اشک هم، توی چشماش می‌درخشید. گفت: «ولی جدیا! تصور کنین...! مولا نشستن، ما هم نشستیم... و صوت حجازی قرآنِ مهدی (عج)!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." اولین قطره‌ی اشکم که روی صورتم سر خورد، تک خنده‌ای کردم و سرمو پایین انداختم. دلم می‌خواست چشمامو ببندم، سعید ادامه بده و من توی خیالاتم زندگی کنم...! اما خیال که راضی کننده نبود... . من باید با چشم‌های باز، به این رویا می‌رسیدم...؛ درست مثلِ مصعب...! ایمان نزدیکتر بهم ایستاد. لحنش بغض داشت. گفت: «وقتی به چهره‌ی پیامبر (ص) و امام علی (ع) نگاه می‌کرد، قلبش آروم می‌گرفت... .» سرشو پایین به نقطه‌ی نامعلوم خیره شد و هر لحظه لبخندش پررنگ تر شد. نگاهش رو بلند کرد و با لحنی که محبتی داشت، متفاوت از تموم محبت هایی که تا اون روز شنیده بودم؛ گفت: «چه نیازی‌ست به اعجاز؟ نگاهت کافیست...؛ تا مسلمان شود انسان، اگر انسان باشد...!» شعرش جرعه‌ای آب شد و به داد گلوی تشنه‌ی دلم رسید... . کبوترِ خیالم به پرواز درومد؛ خودم رو توی یکی از کوچه‌های مدینه می‌دیدم. صدای قرآن نوری بود که شهر رو روشن می‌کرد! دنبال صدا دویدم، یک نفس، فقط دویدم...! ایمان گفت: «هر چی می‌گذشت دلبستگی‌ش به پیامبر بیشتر می‌شد. گذشت، تا بالاخره یه روز جرئت کرد و از پیامبر پرسید: چطور بگم تو گمشده‌ی منی؟ چی بگم که مسلمون بشم؟ دارم از اشتیاق می‌سوزم!» لبخند، تموم صورتش رو گرفت. توی خیالاتم، نفس نفس زنان، متوقف شده بودم و با مصعب زمزمه می‌کردم: «کجا پیداتون کنم؟ چطور مسلمانِ این عشق بشم؟ نگاهتون رو کجا جستجو کنم...؟» ایمان برای گفتن ادامه‌ی داستان، خیلی هیجان داشت. این رو از لرزشِ دستاش فهمیدم که سعی می‌کرد پنهانشون کنه. گفت: «مولا علی علیه‌السلام همیشه در کنار پیامبر (ص) بودن. مصعب که این حرف‌ها رو زد، مولا فرمودن: شهادتین را با من تکرار کن!... علی‌اکبر! مصعب با امام علی علیه‌السلام مسلمون شد!» سعید گفت: «صراط، علی بن ابی‌طالب است...!» و هر دو با هم زمزمه کردن: «اهدنا الصراط المستقیم...!» توی همون کوچه‌ی مدینه، به زانو افتادم و با صدای تلاوت آیات سوره‌ی حمد، گریه کردم... . من راه رو پیدا کرده بودم؛ مولاعلی (ع) راه مسلمانی ان! راهِ نگاهِ پیامبر (ص)...؛ که کافیست، تا مسلمان شود انسان، اگر انسان باشد! آروم زمزمه کردم: «اهدنا الصراط المستقیم... اهدنا الصراط المستقیم... اهدنا الصراط المستقیم...!» تا سرمو بلند کردم، نگاهم به نگاه شهید همت گره خورد. صورتشون می‌خندید. چشماشون رنگ رضایت داشت. لبخندی زدم و توی دلم گفتم: «بل احیاء... عند ربهم یرزقون...!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." ایمان دوباره کنارم نشست. سعید قصه رو از سر گرفت: «ازینجا به بعد، مذهبی‌ها دو دسته میشن؛ یه دسته اونایی که ظاهر کار رو می‌بینن، یه دسته اونایی که صدای ضربانِ ماجرا رو می‌شنون!» نگاهم سمت ایمان برگشت. جمله‌ی سعید رو با شوق تکرار کردم: «صدای ضربانِ ماجرا...؟» ایمان سر تکون داد. گفت: «مثال دم دستیش من و سعیدیم! تو حسینیه که رفته بودیم، از یک کنار همه برامون دلسوزی کردن که آخی کمرت، آخی دستت، آخی فلان و این حرفا! ولی کسایی‌ام بودن مثل مجتبی، سیدمهدی، یا حتی تو خونواده‌هامون، خانومِ من و خواهر سعید، که شوق و ذوق ما رو می‌دیدن و دل به دلمون دادن! بیین من انکار نمی‌کنم که بعد اون حادثه، هفت جدم جلوی چشمم اومد تا یه مقدار بهتر شدم؛ ولی این یه بخش کوچیک و کم اهمیت، حتی بی‌اهمیته! من وقتی دیدم اون دختربچه و خواهر کوچولوش سالمن، انگار دنیا رو بهم دادن! یا سعید؛ درسته الان یه ذره آلودگی هوای تهران هم اینقدر اذیتش میکنه که گلوش زخم میشه، ولی این می‌ارزید به اینکه تونست اون خواهر و برادر رو بدون کوچکترین آسیب تنفسی برگردونه عقب!» لبخند تلخی زد و گفت: «تو زندگی روزمره‌مون که از مولامون غافلیم... حداقل اینجور وقتا می‌تونیم بعد ماموریت بگیم آقا! از جون مایه گذاشتیم! این زخما هم شاهدش!» تلخی از طرح لبخندش رفت. گفت: «تصور اینکه آقا اون لحظه یه لبخندی بزنن و ازمون راضی باشن، همون وعده‌ی فوزاً عظیم و مصداق آیه‌ی بُشْرَاكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ هـ!» سعید سری به تایید تکون داد و گفت: «فهمیدن این جنبه‌ی قصه، میشه شنیدن صدای ضربانِ ماجرا!» حرف‌هاشون عجیب به دلم نشست. راست میگفتن؛ جسم که یک روز زیر چند مشت خاک دفن میشه و تمام؛ باید علت و اثر این زخم‌ها رو از روح پرسید... . زخم‌هایی که اگر درست نگاه کنیم، شکوفه‌ی محبت امامن...! سعید بلند شد و دستاشو روی پشتی صندلی ستون کرد. گفت: ««مصعب دشمن کم نداشت! یکیش هم برادرش، که می‌خواست سوگلی و عزیزدردونه پدر مادرش خودش باشه، نه مصعب! همه جا رو پر کرد که مصعب مسلمون شده! خبر تو شهر پیچید! دهن به دهن و گوش به گوش، که مصعب بن عمیر، جوونِ معروف مکه، به دینِ محمد درومده...!» من هم مثل سعید و ایمان، زیرلب صلوات فرستادم. ایمان گفت: «شنیدن این خبر برای کسایی که از جهل و بت پرستی مردم پول درمی‌آوردن خیلی سنگین بود؛ کسایی مثلِ ابوسفیان و ابولهب! چون اگر این خبر به گوش بقیه جوونا هم می‌رسید، کم کم همه به پیروی از مصعب مسلمون میشدن و این برای اون یک عده، کابوس بود! آقا، برادر مصعب از وحشت ثروتمندای مکه استفاده کرد و همه رو جمع کرد، پاشدن رفتن پیش پدر و مادر مصعب که: وامصیبتا! کجایین که مصعب از دست رفت! مصعب جادو شده! و یک سری خزعبل دیگه... .» سعید چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد. گفت: «پدر و مادر مصعب، پسر عزیزدردونه‌شون رو، توی قصر خودش، جایی که بزرگ شده بود، توی یه اتاق تنگ و تاریک زندونیش کردن! آب و غذا هم تا زمانی که سر عقل بیاد و از پیامبر (ص) دست بکشه، ممنوع بود...!» شاید اگر ایمان اون حرف‌ها رو نمی‌زد و ادامه قصه رو می‌شنیدم، غصه‌م می‌گرفت... . اما حالا قضیه فرق می‌کرد! نگاه من عوض شده بود. مصعب حتما اون لحظات به خودش و تصمیمش افتخار می‌کرد! ایمان گفت: «برادرش می‌ترسید مصعب بخاطر فشار گرسنگی و تشنگی و اون وضعیت آزاردهنده، قید همه چی رو بزنه و دوباره همون مصعب قبل و سوگلی پدر و مادرش بشه! برای همینم بِلال و بقیه مسلمونا رو خبر کرد که بیان و شبونه مصعب رو خبر کنن!» خندیدم و گفتم: «مصعب که بیخیال بشو نبود، فقط تو اون شرایط جونشو از دست می‌داد! میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، همینه!» سعید سری به تایید تکون داد. گفت: «خدا مصعب رو برای پیامبر (ص) زنده می‌خواست...!» ایمان نفس عمیقی کشید. گفت: «آره داداشم! پهلوون من و سعید نیستیم که تا چشم باز کردیم از اسلام و مسلمونی تو گوشمون خوندن و اگر پا کج می‌ذاشتیم، قلم پامونو خورد می‌کردن! پهلوون مصعبه که قید پول و امکانات و همه چیو، حتی مهر پدر و مادرش رو زد تا کنار پیامبر (ص) باشه! مصعب ثروت و ارزش واقعی رو شناخته بود، چشم روی دنیا بست و حقیقت رو دید...! مصعب بعد از شهادتینی که گفت، تازه ثروتمند شده بود. شاید دیگه محبتِ پدر و مادرش رو نداشت، اما برای کسی عزیز شده بود که یه لبخندش، به کل دنیا می‌ارزید...!» روی شونه‌م زد و گفت: «پهلوون، مثل تو...!» سرمو پایین انداختم. تلخ خندیدم و گفتم: «نه... اگر مصعب پهلوونه، خیلی مونده تا منم پهلوون بشم!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." سرمو بلند کردم. خنده‌م، از گریه‌ی پنهانم بود... . - «فکر می‌کردم خیلی دارم کار بزرگی می‌کنم... چقدر اجر خودمو ضایع کردم!» سعید کنارم نشست. دست روی شونه‌م گذاشت و گفت: «هر جای مسیر که فهمیدی اشتباه رفتی، برگرد! هیچوقت دیر نیست رفیق!» تک خنده‌ای کردم و اشک رو از گوشه‌ی چشمم گرفتم. سعید گفت: «خدا اینقدر مهربونه که حتی وقتی اشتباه هم می‌کنیم و میریم پیشش، توبه‌مونو که می‌پذیره، هیچ! یه چیزی هم بهمون میده، دست خالی برنگردیم...!» امید توی رگ هام جریان گرفت. یاد خیالِ مدینه افتادم. سرتکون دادم و گفتم: «صراط علی بن ابی‌طالب است؛ اهدنا الصراط المستقیم...!» لبخند روی صورت هردوشون نشست. بلند شدن. ایمان گفت: «ما میریم تو ماشین، تو هم حاضر شو بریم بهشت زهرا (س)!» رفتن. منم حاضر شدم و از اتاق بیرون اومدم. با مامان که خداحافظی کردم، مژگان، دخترخاله‌م از طبقه بالا پایین اومد و جلومو گرفت. جاخوردم: «سلام! کی اومدی؟» انگار فکرش جای دیگه‌ای بود. گفت: «سلام. یکم بعد از دوستات... .» - «خوبه مامان تنها نمی‌مونه. من رفـ...» حرفمو قطع کرد و گفت: «کارت دارم!» نگاهی به آشپزخونه و مامان انداخت و به بیرون اشاره کرد: «بریم تو حیاط حرف بزنیم؟» جلوتر از من رفت. پشت سرش راه افتادم و گفتم: «مژگان دم در منتظرمنن... دو سه ساعت دیگه برمی‌گردم بعد حرف بزنیم!» مثل فشنگ دویید و رفت بیرون. هر چی هم صداش زدم بی‌فایده بود. وقتی برگشت، گفت: «گفتن عجله‌ای ندارن! بیا زیاد طول نمی‌کشه!» هر کدوم یک طرف تخت توی حیاط نشستیم. گوشه‌ی شالش رو به بازی گرفت و گفت: «می‌دونی که از همون چندماه پیش که عوض شدی، هیچوقت به عقایدت بی‌احترامی نکردم! الانم... یه چیزایی می‌خوام بگم، ولی خیلی بلد نیستم چجوری باید بیانشون کنم! اگر حرفی زدم که درست نبود، پیشاپیش ببخشید!» آروم گفتم: «خیر باشه!» گفت: «علی اکبر... شماها، یعنی... تو و دوستات و... حتی آدمایی که در موردشون حرف می‌زنین، خیلی عجیبین! یه حالی‌این اصلا!» خندیدم: «چجوری ایم مگه؟» - «تو، سعید و ایمان و مجتبی رو خیلی دوست داری! میلاد خودشو کشت بهش بگی داداش، آخرشم نگفتی! ولی به این سه تا میگی داداش! تو بیمارستان هم بعضی وقتا تو هذیون گفتنات صداشون می‌کردی! اینا که اینقدر برات عزیزن، خب چرا شرط عمو رو قبول کردی؟» دستاشو بالا آورد: «میدونی که من تو تیم تو ام! همیشه بودم؛ از همون بچگی! ولی... .» نفسشو محکم بیرون داد: «نمی‌خوام ناراحتت کنم ولی علی! همه‌ی دکترا جوابت کردن! حتی اگر دوست داشتی بری مشهد، یه دفعه دیگه میتونستی بری، اینجوری دوستاتو از دست میدی!» لبخند روی صورتم نشست. گفت: «توروخدا دلخور نشو! ولی... معین خودش گفت بخاطر اینکه عوض شدی اونکار رو باهات کرد! تو بخاطر اون اتفاق خیلی از آرزوهاتو از دست دادی! چرا... چرا هنوز امام حسین (ع) رو دوست داری؟ رفیقات برات مرام به خرج دادن، اوکی! باهاشون بمون! ولی... من نمی‌فهمم چرا بخاطر امام رضا (ع) دوستاتو میخوای از دست بدی؟ کسایی که بخاطر تو، چند ماه از همه‌چیشون زدن! که اینهمه ازشون تعریف میکنی! یا... به قول خودت با وجود اینهمه درد و سختی، با اونا حالت خوبه!» مکثش اینقدر کوتاه بود نتونستم جواب بدم. گفت: «یا اینی که در موردش صحبت می‌کردین... مصعب! ملت واسه داشتن وضعیت اون حاضرن همه چیشونو بدن! بعد اون بخاطر پیامبر (ص) همه چیزو ول کرد! خب می‌تونست پیامبر (ص) رو دوست داشته، ولی دورادور! تو دلش! ها؟ چرا زندگی‌شو نابود کرد؟» خودشم فهمید خیلی تند تند داره حرف میزنه. نفش عمیقی کشید و گفت: «صبر کن!» شمرده شمرده گفت: «بذار اینجوری بپرسم: مگه چی دیدی که اینجوری شدی؟» تا خواستم حرف بزنم، گفت: «تو آدمی نیستی که رو هوا تصمیم بگیری! احساسات لطیفی داری ولی منطقی‌ای! من قبولت دارم، اینو خودتم می‌دونی! ما قبلا شبیه هم بودیم... اما الان... قطعا یکیمون داره اشتباه می‌کنه دیگه!» برای ادامه دادن مردد بود. هی یک کلمه می‌گفت، هی ساکت میشد. گفتم: «می‌خوای حرفامو بشنوی، بعد ادامه بدی؟» نفسشو محکم بیرون داد و گفت: «نه! شجاعتشو دارم!» تو چشمام نگاه کرد. - «اگر اونی که اشتباه میکنه، من باشم؛ دوست ندارم به اشتباهم ادامه بدم...!» لبخند تموم صورتم رو گرفت. گفتم: «ببین...» باز حرفم رو قطع کرد. گفت: «من به دوستات گفتم فقط چند دقیقه. حتما تو این چند ماه و با این همه اتفاقات اینقدر بلد شدی که بتونی، با یه حرف خیلی کوتاه، حداقل منو مشتاق کنی که بیشتر بدونم، نه...؟» سرتکون دادم. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ سفر ." گفت: «خب همونو بگو، برو! بقیه‌شو بعدا حرف می‌زنیم!» نفس کوتاهی کشیدم و گفتم: «یادته یه بار می‌گفتی هر چی هم که همه چی سرجاشه، همه چی خوب پیش میره، بازم حالت خوب خوب نیست؟ حتی وقتی خیلی خوشحالیم، دورهمیم، جشنه، بازم حس میکنی یه چیزی کمه؟ مثل کسی که یه چیزی رو گم کرده...؟» سرتکون داد. گفتم: «اون روز بهت گفتم منم همینم! ولی... .» احساس افتخار و غرور می‌کردم. - «من گمشده‌م رو پیدا کردم! دلیل تموم اون سوالایی که پرسیدی همینه...! آرامشی که تو این راه به دست میاری، حس پیدا کردن اون گمشده‌ی قلبت، یه قدرتی بهت میده، که این چیزایی که یکی یکی شمردی، دیگه برات اهمیتی ندارن! سعید و ایمان و مجتبی برام عزیزن، اما اگر اینقدر عزیز شدن که بهشون میگم داداش، بخاطر این عشقِ مشترکه...!» چشمای مژگان درومد. گفت: «چی گفتی؟ عشق؟ تو؟ تو مگه نمی‌گفتی هیچوقت عاشق نمیشی؟» خندیدم و گفتم: «چرا... ولی یه چیز دیگه هم گفتم! گفتم مگر این چیزی که من از دنیا می‌بینم همه چیز نباشه!» باورش نمیشد. با تردید گفت: «نبود...؟» - «نه! نبود...! امام حسین (ع)، امام رضا (ع) و این خانواده، همون کسایی بودن که من ندیده بودمشون!» با تعجب گفت: «یعنی...» لبخند پررنگی زدم و گفتم: «یعنی من عشق رو با این خانواده باور کردم...!» سکوت کرد و به زمین خیره شد. گفتم: «یادته در مورد عاشق چیا می‌گفتی؟ این کارایی که شمردی و گفتی، شبیه کارای آدم عاشق نیست؟» هنوز توی بهت و حیرت بود. گفت: «چرا... همون عاشقِ افسانه‌ای...!» - «پس ما عجیب نیستیم!» سربلند کرد. طرز نگاهش فرق کرده بود. گفت: «شما عاشقین!» بلند شدم و گفتم: «من دیگه برم... خداحافظ!» آروم خداحافظی کرد. نزدیک در که رسیدم، یهو گفت: «علی! عمو گفت میتونین یه همراه با خودتون ببرین! میشه من باهات بیام؟» جاخوردم. خیلی هم جا خوردم! - «مشهد؟» انگشتاشو توی هم گره کرد. گفت: «میدونم! میدونم! عجیبه! از من بعیده! ولی می‌خوام کسی که عاشقت کرده رو بیشتر بشناسم! میخوام بیینم شماها چجوری این!» حرفش شبیه روزهای اول خودم بود. که هر چی میشد، می‌گفتم میدونم بهم نمیاد، ازم بعیده و از این حرفا! لبخندی زدم و گفتم: «مطمئنی؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «آره! می‌خوام "بدونم" و اگر خواستم، سمتتون نیام! نه اینه "ندونسته" راه خودمو برم!» لبخندم پررنگ تر شد. گفتم: «خیلی خوشحالم که خواهری مثل تو دارم!» گل از گلش شکفت. مژگان واقعا مثل خواهرم بود اما کمتر به زبون میاوردم، و هر بار که می‌گفتم، خوشحال میشد. گفتم: «من با مجتبی مطرح می‌کنم، اگر برای بلیط و یه سری ملاحظات مشکلی نباشه، ان‌شاءالله با هم میریم!» تشکر کرد و رفت. دلم خیلی روشن بود. مژگان دلِ پاکی داشت اگر میشد باهامون بیاد، بعید نبود که مژگان بعد از سفر، مژگانِ قبل از سفر، نباشه...! نه حتما مژگانِ مذهبی و چادری، اما حداقل مژگانی که قشنگی‌های دنیا رو هم می‌بینه؛ اون رویِ نور علی نورِ دنیا! ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
وقتی میگم گفتن حس و حالتون بهمون انرژی میده، یعنی اینکه الان به خاطر این پیام و پیام‌های قبلی، و چند
این پیام رو حتماً ببینید ؛🚁 وقتی اینجوری میاین پایِ کار و نظر میدین ، ما هم سر ذوق میایم و بیشتر تقدیمتون می‌کنیم!˘˘🌿 بازم منتظر پیام‌هاتون هستیم🌊✨
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ دوشنبه ." - «ببین چه گلابی گرفتم برات! رفتم عطاری، به مغازه داره گفتم بطری ها رو دونه دونه وا کن! باید خودم بفهمم کدوم خوش عطر ترن. اولش راه اومد. بعد که دید دارم خیلی اذیت می‌کنم، خنده خنده گفت حالا برا چی می‌خوای؟ گفتم برا رفیقم! یعنی ببین؛ تا از مغازه‌ش بیام بیرون فقط صلوات فرستادم از ترس اینکه نکنه یه وقت چشم بخوریم...!» خندیدم و راحت تر کنارش نشستم. درِ گلاب را بستم و کنارش گذاشتم. با لبخند، خیره شدم به چشمانش. نگاهش خندید. گفتم: «منتظری باز از هزار در گله کنم؟ نه داداشم اینبار اومدم فقط ببینمت!» بغض به گلوم چنگ انداخت. جمله‌ای که گفته بودم، داغ شد و به دلم نشست. تلخ خندیدم و زیرلب زمزمه کردم: «اومدم ببینمت... ببینمت! اصلا گیرم که باشی، یا بیای... چجوری ببینمت؟» سربلند کردم. نگاهش هنوز منتظر بود. جا به جا شدم و گفتم: «خیلی اصرار داری حرف بزنم؟ باشه... ولی یادت باشه خودت خواستی!» فیگور فکر کردن گرفتم و با مکث کوتاهی گفتم: «با مرور خاطرات چطوری؟» دستامو به هم زدم و نفسی گرفتم. انگار دو نفر شده بودم. یکی که دست و پا زدنش وسط اقیانوس عمیق بغض را شوخی گرفته بود و می‌خندید. و آن یکی، که دلش عجیب برای مظلومیت این یکی می‌سوخت... . نگاهش کردم: «با شب سوم محرم موافقی؟» بی‌اختیار مقاومت سختی در برابر بغضم نشان می‌دادم. انگار هم با خودم، هم با او، لج کرده بودم... . سری تکان دادم. اشک، کم کم در چشمانم حلقه زد. می‌خواستم با همین فرمان جلو بروم و روی حال قهرگونه‌ای که داشتم پافشاری کنم، اما زور دلم بیشتر بود انگار... خودم را ول کردم. تک ناله‌ای کردم و گفتم: «ولی خیلی بی‌وفایی!» خودم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم: «بذار برم عقب‌تر. اون عملیاتو یادته؟ همون که ناغافل بهتون حمله کردن. که یه گروه اطلاعات رو جمع کردن و رفتن عقب تا به یه جای امن برسوننشون و... یک گروه برای ساپورت گروه اول، جلو رفتن.» بغضی تلخ گلویم را فشرد: «بدون مهمات کافی!» نفس عمیقی کشیدم. باید تسلطم را حفظ می‌کردم: «آره خوب یادته... مطمئنم! یادمه گفتن، هر چی گروه اول عقب تر می‌رفتن، از تعداد گروه دوم کمتر می‌شد. عده‌ای که زخمی میشدن و عده‌ای هم همراه گروه اول می‌رفتن تا جلوی خطرات احتمالی رو بگیرن. اونها که به جای امن رسیدن، پنج نفر جلو مونده بودن. ایمان که یکی از اون پنج نفر بود، وقتی دید از بیسیم صداهایی میاد، سیمش رو قطع کرد و از کار انداختش تا اگر داعش روی بیسیم ها مسلط شده، جای گروه اول رو نفهمه. و دو نفر رو فرستاد عقب تا به گروه اول خبر بدن تا می‌تونن عقب برن و سعی نکنن با این سه نفری که موندن ارتباط بگیرن.» حرف زدن برایم سخت شده بود. زخم کهنه‌ی دلم سرباز کرده بود و می‌سوخت. - «سه نفر مونده بودن. با نفری یه اسلحه و خشاب هایی که تقریبا خالی بودن، اینقدر نزدیک به دشمن، که انگار جنگشون تن به تن شده بود. سه نفری که باید می‌موندن تا داعش رو فریب بدن و امنیت گروه اول رو تامین کنن. با هم قرار گذاشتن، تا لحظه‌ای که مطمئن بشن هیچ خطری گروه اول رو تهدید نمی‌کنه، زمین نیوفتن! گفتن بچه ها مشغول ادایِ واجبی ان که ترکش، موجب ارتکاب حرام از سمت داعش میشه! گفته بودن ما قلیلیم و سپاه مقابل کثیر! سپاه دشمنی که قصد شکستن واجبمون رو داره! اذان ظهر رو که گفتن؛ مهر تایید خدا به حال و هواشون خورد. گفتن: پس... اینجا کربلاست! امروز عاشورا و... وقت نماز! به هم نگاه کردن. از لبخند هاشون عطر شهادت توی بیابون پیچیده بود. همزمان با هم گفتن: نمی‌ذاریم نماز مولامون رو بشکنن!» سرم را بلند کردم. چشم در چشمان معصومش. نگاهم هم از بغض می‌لرزید. لبخند تلخی زدم و گفتم: «انگار یکی‌شون از بقیه عاشق تر بود که گفت: مولایی که بی‌بی زینب (س) بهشون اقتدا کردن!» سر خم کردم و مظلومانه گفتم: «همونجا بود ما رو جا گذاشتی، نه؟ اون گلوله ها بهانه بود...! تو اونجا از همه‌مون جلو زدی... .» نگاهم را از چشمانش گرفتم. - «تو پرونده‌ی اون عملیات اینطور نوشتن: طی عملیات ذکر شده، بیش از ده زخمی، یک مفقود و... یک شهید برجای ماند!... اما داغی که رو دل من موند که این چهار تا کلمه نیست. تا اینجا رو خواستم بشنوی، مرورشون کنی. ازینجا به بعدش رو بشنو، که بدونی!» بغضم دست و پا میزد تا بشکند اما چیزی مانعش میشد. درست نمی‌دانم، حس مسئولیتی بود که در برابر او داشتم یا هزار جمله شکایتِ نکرده‌ی در گلویم مانده، بود که جلوی بغضم را می‌گرفت. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ دوشنبه ." به سختی نفسی گرفتم و آرام شروع کردم: «بعد اون عملیات، تا نزدیک به دوماه هیچ خبری ازتون نداشتیم. فقط یه عکس به دستمون رسیده بود که از روی بازوبند میثم، شناختمش. عکسی که اگر کسی نمی‌دونست و می‌دیدش، فکر می‌کرد میثم لباس سرخ پوشیده! دو هفته‌م با همین عکس سر شد. شب سوم محرم بود. رقیه، دختر مهدی با ذوق و شوق دویید سمتم، خبر داد ایمان برگشته. فکر کردم بچه دلش تنگه، خیالاتی شده! ولی رقیه که رفت، دست ایمان رو شونه‌م نشست. لازم نبود برگردم تا مطئن بشم، عطر یاسشو که گرفتم، اشک تو چشمام جمع شد. فکر کردم هر سه‌تون برگشتین. فقط کم مونده بود از خوشحالی سکته کنم. تا خواستم برگردم، ایمان جفت شونه‌هامو محکم چسبید. گفت: نه! برنگرد!... صداش بغض داشت، میلرزید. گفت: اگه چشمم به چشمات بیوفته، نمی‌تونم بگم!... دلم ریخت. نمی‌خواستم فکر کنم به اینکه ممکنه با این حال و روز چی بخواد بگه. خواستم چیزی بگم. باز گفت: نه! هیچی نگو! بذار اول من بگم!... نفس عمیقی کشید. مکثش طولانی شد. دستمو روی دستش گذاشتم. انگشتاش یخ زده بود. گفت: سه تایی رفتیم. دوتایی برگشتیم... نخواستم به چیزی که حقیقت داشت، فکر کنم. به خودم دلداری دادم که حتما ماموریت یکیشون طولانی تر شده. گفت: وقتی می‌رفتیم، من خوابیده بودم. محسن بیدار بود. وقتی برمی‌گشتیم، محسن خوابیده بود! وقتی رسیدیم سوریه، محسن بیدارم کرد. اما... ...بغضش شکست. گفت: وقتی رسیدیم ایران، هر کار کردم، نتونستم بیدارش کنم... دستاشو از رو شونه‌م برداشت. گفت: من بهش گفتم پاشو! می‌خوایم بریم پیش سعید! ولی بی‌فایده بود... شرمندتم سعید... شرمندتم! فهمیدم چی شده. اما نمی‌تونستم باور کنم. آروم برگشتم. گریه نمی‌کردم ولی اشکام می‌ریخت. گفتم: عیب نداره... خسته بود! نه؟ سرشو بلند کرد. رنگ به رو نداشت. چشماش سرخ سرخ بود. خندید، تلخ! گفت: خیلی! گفتم: خب... بنظرت کی میاد؟ صورتش رو پاک کرد. گفت: هر وقت امام زمان (عج) بیان... . منم مثل بچه هایی که هیچی بلد نیستن، پرسیدم: امام زمان (عج) کی میان...؟» اشکاهایم را پاک کردم. از شدت بغض، خندیدم و گفتم: «هیچکس جدیم نگرفت. همه فکر کردن شوکه شدم، فکر کردن حالم بده، حرف زدنم دست خودم نیست... در حالی که به حرفایی که اون چند ساعت می‌زدم، از همه چیز مطمئن ترم!» چشم های خیسم را سمت نگاهش جهت دادم: «محسن! تو بگو... امام زمان (عج) کی میان؟» اشک توی چشمام جمع شد. مظلومانه گفتم: «من دلم برات تنگ شده خب!» صدای پای کسی، توجهم را سمت خودش کشاند. تا خواستم اشک‌هایم را پاک کنم، عطر آشنایی خاطراتم را تازه کرد. همان عطر یاس، که چند لحظه بعد از شنیدنش، پر کشیدن یک تکه از جانم را چشیدم! بالاسر مزار محسن ایستاد. گفت: «هر وقت دلت، درست تنگ شه!» به سه نفر، هیچ ابایی نداشتم اشک هایم را نشان دهم. یعنی، فقط به سه نفر... . چشم های یکیشان را که خاک در آغوش کشید. چشم های آن یکی هم کیلومترها دورتر از اشک هایم، هر روز گنبد بی‌بی را می‌بوسید. مانده بود دو چشم، که باید جای میثم و محسن هم اشک هایم را میدید. از آن جمعی که کنارشان، غم دنیا از دلم منها میشد، تنها یک ایمان برایم مانده بود... که هربار، درست در اوج دلتنگی هایم سر می‌رسید... . نگاهش کردم. چشم هایش را ازم می‌دزدید. گفت: «مگه نپرسیدی امام زمان (عج) کی میان...؟» روی یک زانویش نشست. کف دستش را روی سنگ مزار محسن گذاشت و گفت: «تا دلت تنگ مولات نشه، تا امامتتو برای خودت بخوای، نمیان...! باید ولی خدا رو برای خودشون بخوای! نه برای رفع دلتنگی های خودت...» حرف هایش را می‌شنیدم. اما چیزی نمی‌گذاشت که درکش کنم. پرسیدم: «چرا نگام نمی‌کنی؟» رویش را به طرفم برگرداند. گفت: «اگه نگات می‌کردم، نمی‌تونستم حرفمو بزنم!» شب سوم محرم برایم زنده شد. تلخ خندیدم و گفتم: «گفتن یا نگفتن تو، چیزی رو عوض نمی‌کنه ایمان! حقیقت، حقیقته! محسن رو اون گلوله ها از ما گرفته بودن؛ چه اونشب نگام می‌کردی، چه نه...!» سکوتش سرم را بلند کرد. نگاهش رویم قفل شده بود. چشم هایش مثل همیشه پر از حرف های نگفته بود. اینبار جملات چشم هایش بغض داشت. نمی‌دانم؛ از آن شبِ تلخ، چه رازی را نگفته بود که چشم هایش اینطور تقلا می‌کرد برملایش کند. آرام سرش را پایین انداخت. و تمام حرف های نگفته‌اش را در یک کلمه خلاصه کرد و گفت: «شاید...!» آهی کشید. از آن شب گذشت. گفت: «ولی اینبار فرق داره. گفتن یا نگفتن خیلی چیزا رو عوض می‌کنه...» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8