#شاید_داستانکوتاه
تازه گوشیم و خاموش کردم و گذاشتم کنار تا خوابم ببره..
آلارم گذاشتم
نوشت : ۲ ساعت و ۲۵ دیقه تنظیم شد.
قرار بود ساعت ۳ از خواب بلند بشم و درس بخونم..
به پهلو شدم و چشمام رو بستم..
شبها کنار هم میخوابیم با فاصله حدودا ۱ متر..
خواهرمو میگم...
تازه داشت چشمام گرم میشد که فهمیدم داره آروم آروم از رخت و خوابش بلند میشه و میاد پیش من..
انگاری میخواست که من از خواب بلند نشم
خیلی آروم سرش رو گذاشت کنار من و چشمهاش رو بست..
کاملا که متوجه حضورش شدم..
در چند ثانیه اول ناخودآگاه اصابم خورد شد و بدون توجه به این که چی دارم میگم
بهش گفتم :
برای چی اومدی اینجا؟
محیا با تو ام برای چی اومدی اینجا؟
بشدت خسته بودم
دلم میخواست بخوابم.
و از اینکه اومده کنارم و قراره هی بهم لگد بزنه اصابم خورد شده بود..
هرچی ازش سوال کردم جوابی نداد!
منم بیشتر لج کردم و برای اینکه یه جوابی بهم بده
بهش گفتم :
میرم به مامان میگماا!!
تا اینو گفتم دیدم سرش رو بلند کرد
و با بغض و ترس عجیبی که رو صورتش بود
گفت :
آبجی خواب بد دیدم...
اینو گفت و شروع کرد ریز ریز گریه کردن
همون لحظه احساس تهی و خالی بودن بهم دست داد.
از خودم متنفر شدم..
و بدون ذره ای مکث ازش پرسیدم :
چی خواب دیدی ؟
باز هم جوابی نداد..
بار دیگه ازش پرسیدم
و چنان که به هق هق افتاده بود و با وجود ترسی که داشت مواظب بود صدای گریه و هق هق ش بلند نشه و مامان و بابا متوجه نشن..
لب باز کرد و با همان لحن کودکانش گفت :
خواب دیدم دزد داره منو میبره..
این را گفت و به گریه کردنش ادامه داد..
حالم یجوری شد..
دقیق نمیدونم چجوری
ولی از خودم بدم اومد
خیلی بدم اومد..!
از برخوردم
از کسی که نتونسته برای خواهرش پناهگاه و آغوشی امن باشه..
از زود قضاوت کردنم..!
از همچی..!
آروم دستای کوچولوش رو گرفتم و بهش گفتم :
همینجا پیش من بخواب ...
و دیگه نتونستم کلمه ای صحبت کنم..
اونجاست که آلبر کامو میگه :
در وجود انسان ها همیشه آرامشی است که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن...🌱
#ادمیننوشت✍