غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_هفدهم مجتبی گفت: « آقا بهروز، دومین روز ماه رمضانه. بیا ببخش تا بتونیم
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_هجدهم
بهروز گفت: «نمیدونم. پیش خودم فکر کردم اگه یه مبلغی از جایزه رو ببرم، بالاخره کمکی به بابا میشه.»
مجتبی کمی مکث کرد و گفت: «اما...»
بهروز حرفش را قطع کرد و ادامه داد: «میدونم. بعد از اینکه از پیشت رفتم، فکر کردم. دیدم حق با تو بود. این کار درست نیست.»
مجتبی گفت: «یعنی از دستم دلخوری نیستی؟»
بهروز جواب داد: «انتظار نداشتم حتماً درخواستم را بپذیری؛ اما به خاطر رفتارت ناراحت شدم.»
مجتبی روی چمن نشست و گفت: «پس حالا ناراحت نیستی؟»
بهروز جواب داد: «معلومه که نه. وگرنه باهات تا اینجا نمیاومدم.
مجتبی لبخندی زد و گفت: «نگران پول هم نباش! خدا خودش کمک میکنه. حالا پاشو بریم خونه. زبون روزه توی آفتاب نشستیم تا افطار از تشنگی شهید میشیم.»
ساعت از یک گذشته بود و مجتبی داخل اتاقش مشغول خواندن نماز ظهر بود. بین نماز ظهر و عصر مجتبی پیش مامان فهیمه و محیا رفت تا آیهی امروز را با هم بخوانند. مامان فهیمه قرآن را باز کرد. جزء دوم صفحه ۲۸، سوره بقره، آیه ۱۸۶ را آورد و گفت: خداوند در این آیه می فرماید: «و هنگامی که بندگان من از تو درباره من سوال می کنند، همانا من به آنها نزدیکم و دعای دعاکننده را وقتی که مرا میخواند، پاسخ میدهم، پس دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورد تا راه یابند(به مقصد برسند).»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━