هدایت شده از `{کلبهیآرامش}`
چشمانت، سرنوشتام خواهند ماند
حتی اگر تو سرنوشتِ من نباشی.
موضوع: وصف چشم
چشم ها راست میگویند.
این را همیشه پدرم میگفت. درست هم بود.
من قبل از اینکه برای بار اول بگویی ' دوستت دارم ' ؛ از چشمانت فهمیدم که چه در دلت می گذرد. به روی خودم نمیآوردم؛ ولی من هم کم کم، غرق نوشیدن از قهوهی چشمانت شدم. قبل از آن نمیدانستم میشود با قهوه هم مست شد.
انگار چشمانم مرا لو داده بود. فهمیدی به چه دردی گرفتار شدهام و گفتی " دوستت دارم. "
دیگر راحت بودم. به دو چشم زیبایت خیره میشدم و تو وقتی متوجه میشدی، به جای اخم کردن لبخند میزدی.
انقدر مستم کرده بودی که نفهمیدم کِی چشمانت ' دوستت ندارم. ' را فریاد زد. نفهمیدم کِی عاشق دریا شدهای و دیگر نگاه خیرهات را نصیب آن دختر چشم آبی میکنی.
من معتاد بودم و تو ترکم دادی.
عزیزم... کاش وقتی برای آخرین بار به چشمانت نگاه کردم، تو هم نگاهم میکردی و صدای ' دوستت دارم' گفتن چشمانم را میشنیدی.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#موضوع_شما
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
[✍🏻❤️]
از دستت کلافه شده بودم. مثلا آمده بودی خواستگاری، نمیخواستی یک نگاه هم به من بیندازی؟!
اصلا نگاه نکردن به کنار، اخمت را کجای دلم بگذارم؟
من که جوابم منفیست، ولی تو یکم با ادب باش!👩🏻🦯
•
_الو، سلام.
_سلام.
_بیام دنبالت بریم اتو و چایی ساز بخریم؟
_باشه.
_چهل دقیقه دیگه حاضر باشیا؛ الکی نگی روسریم با مانتوم ست نمیشد، گیرهی هم رنگ روسریمو پیدا نمیکردم، ساق دستم نبود...
_برو ادای خودتو دربیار. میخوای نیام راحت باشی؟ نه میخوای نیام؟
_حالا قهر نکن.
_باشه بابا. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ.
مثلا قرار بود جوابم منفی باشد! ولی وقتی باهم حرف زدیم؛ آرامش صدایت جوری بود که باید مال من میشد. وقتی سرت را بالا گرفتی و چشمانت را دیدم، فهمیدم چرا سرت را انقدر پایین میگرفتی؛ میخواستی مردم عاشقت نشوند!
•
_داشتی برمیگشتی شیر، نون و بادمجون هم بخر.
خم شدی تا بند کفشت را ببندی.
_خب؟ دیگه چی؟ اینایی که میگی رو برام پیامک هم بکن، یادم میره.
_باشه. قارچم میخوایم. پنیر، خیار، پرتقال و آرد هم بخر.
خندیدی.
_خب...؟!
لبخندی زدم و گفتم" بستنی شکلاتی، لواشک، پاستیل و چیپس لیمویی هم بخر. "
_کیفمو بده من برم تا ورشکست نشدم!
•
_برای منم چایی بگیر.
با حرکت سر 'باشه' گفتم. صف چای زن ها، همیشه کوتاه تر است.
بین دو زن عراقی قرار گرفتم.
من و تو کاملا شبیه عراقی ها شده بودیم. تو با دشاشه بودی و من با شال کویتی. چهار روز دیگر همهی این خوشی ها تمام میشد و باز من بودم، تو بودی و خانه. البته که با تو میشد لب جوب هم خوش بود.
حالا من در یک تیکه از بهشت که از آسمان افتاده، با تو خوش بودم. من و تو نزدیک کربلا بودیم.🌱
•
ثمر دو سال زندگی مشترک، درون من بود و تو خبر نداشتی.
دوربین را کار گذاشتم و برای شام صدایت کردم. آمدی و مثل همیشه شروع کردی به بهبه و چهچه کردن.
یک لحظه دلم برایت سوخت؛ مثل بچه ها نشسته بودی و غذایت را میخوردی، روحت هم خبر نداشت که 'بابا' شدهای!
گفتم" فردا باید بریم خرید. "
_خرید چی؟
_لباس، کمد، تخت، کالسکه، شیشه شیر، پستونک... چه میدونم! بچه هزارتا چیز میخواد. چند ماه دیگه میاد دیگه، ماهم هیچی آماده نکردیم. اسمشو چی بذاریم؟
با دهان پر، جوری نگاهم میکردی انگار گفتم آدم فضایی ها حمله کردند!
خندهام گرفته بود. من از خنده ریسه میرفتم و تو هنوز این خبر را هضم نکرده بودی. کمکم توهم خندهات گرفت. خنده و گریهات قاطی شده بود. من و تو، تبدیل به مادر و پدر شده بودیم!✨
•
مداح میخواند و من گریه میکردم. دور و برم شلوغ بود، اما تنها بودم. من ' تو ' را ندارم. دختر زیبایمان که هنوز پا به این دنیا نگذاشته را، تنها میگذاری؟ دختر یتیم من نباید یک بار میدیدت...؟!💔
_اِلآی وصالی
*تقدیم به:
همسر شهید یحیی سنوار
همسر شهید دانیال رضا زاده
همسر شهید حمید سیاهکالی
همسر شهید محمد ابراهیم همت
و تمام زنانی که پشت و پناه خود را به اسلام تقدیم کردهاند.✨
🆔 @Clad_girls | دختران چادری
هزارتا کار دارم ولی میشینم و به دیوار نگاه میکنم.
میدونم دیرم شده ولی پا نمیشم برم
دلم میخواد با همه دوست بشم ولی اگه کسی حتی دستمم بگیره حالم بد میشه.
دوست دارم یه دختر پر انرژی باشم که یه عالمه کلاس میره ولی حوصلهی راه رفتنم ندارم چه برسه به کلاس رفتن.
دوست دارم مهربون باشم و اخلاقای گندم رو بندازم دور ولی نمیتونم.
نمیتونم.
پر از تضادم.
توی سرم یه دعوای بزرگه.
شاید خیلیها الای وصالی رو دوست داشته باشن؛ ولی هیچکس 'من' رو دوست نداره.
همه ازم توقع دارن.
هیچکس واقعا درکم نمیکنه.
هیچ رابطهی کوچیکی رو هم نمیتونم نگه دارم.
به هیچ جا نمیرسم.
دارم هیچی میشم.
نمیدونم اصلا برای چی به وجود اومدم.
حالم بده.
نمیتونم.
نمیتونم.
خستهام.
الکی مثلا #متن_سبز