سَرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی ...
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
سعدی
وای بچهها...
سر مزار شهید حسن مختارزاده نشسته بودم
یه دختری هم کنارم بود
من حواسم بهش نبود ولی دیدم خیلی داره گریه میکنه
گفتم چی شده؟
گفت داداشمه...
هدایت شده از متنِسبز!
منو مامانم به این یه تا شهید خیلی حس خوبی داریم:)
هردفعه که میریم حرم اینجا هم میایم...
اون تسبیح قرمزه هست،
که اینجا هم هست: https://eitaa.com/53713872/57
مال منه فعلا...
روی قبر شهید مختارزاده بود، مامانم گفت برش دار حاجتت رو گرفتی با چندتا تسبیح دیگه بیار بزار سر جاش.
منم هنوز حاجت روا نشدم🥲
ولی حس خوبی که به این تسبیح دارم>>>
متنِسبز!
وای بچهها... سر مزار شهید حسن مختارزاده نشسته بودم یه دختری هم کنارم بود من حواسم بهش نبود ولی دیدم
من اینو یه نشونه میدونم...
_شاید باورتون نشه ولی باید یه حقیقتی رو بهتون بگم؛ مذهبیها هم یک نوع انسان هستند و طبیعتا انسان دارای احساس و عاطفه هست🚶🏽♀
همهی صورت ها قشنگه، همهی لبخندها قشنگه، همهی چشمها قشنگه، همهی خندهها قشنگه و همهی صداها هم قشنگه:)))
باران میبارید و ما میدویدیم. بعد از کلی غم، خندههایمان داشت گوش جهان را کر میکرد.
وقتی باران میبارد؛ انگار خدا تصمیم گرفته دنیا را کمی تمیز کند و مخلوقاتش را شاد.
وقتی آسمان اشک میریزد، اشکهای ما به خنده تبدیل میشود. خندههایی از ته دل و زیبا.
گفتم «بیا کفشهامون رو دربیاریم.»
«برای چی؟!»
«مگه دلیلی میخواد؟»
کفشهایمان را درآوردیم و با پای برهنه روی آسفالت خیس راه رفتیم و شروع کردیم به جیغ کشیدن. دیگر رفتارهایمان دلیلی نمیخواست...
_اِلآی وصالی
#متن_سبز