بسم رب الشهدا
صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم. ساعت گرد و قدیمیام را چهل و هشت سال پیش خریده بودم. درست وقتی که با فاطمه ازدواج کردم. این خانه و وسایلش را همان موقع باهم خریدیم.
ساعتمان به تندی حرکت میکرد و ما به دنبالش زندگیمان را میساختیم.
اول محسن آمد. او داشت قدمهای اولش را میرفت که مینا آمد. محسن و مینا مدرسه میرفتند که دوقلوهای بانمکمان، محمد و علی آمدند.
ساعت نمیایستاد و بچههای من و فاطمه همینطور قد میکشیدند. انقدر قد کشیدند تا... محمد رفت. محمد زیبایی که من و فاطمه مانند یک نهال از او مراقبت کرده بودیم، رفت. شب که خواب بود، قلب کوچکش از شش سال تپیدن خسته شد، و ایستاد...
چه میشود کرد، زندگیست دیگر؛ ادامه دادیم.
محسن دیپلمش را که گرفت، جنگ شد. ده سال از رفتن محمد گذشته بود و علی، شانزده ساله بود. علی دیگر فقط علی نبود؛ او برای ما جای قُل دیگرش، محمد را هم برایمان پر کرده بود.
انگار کم کم خسته شد. این دنیا برای روح بزرگ علی، مانند قفس بود. انقدر به خدا نزدیک شده بود که باید پر میکشید و به سویش پرواز میکرد.
گیر داده بود که باید بروم جبهه. یک سال و خردهای التماس کرد تا من و مادرش اجازه دادیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود. هنوز به نبودن موقتش عادت نکرده بودیم که خبر آوردند: «از پسرتان دل بکنید؛ او دائمی رفته است.» علی آغوش خاکهای گرم خرمشهر را، آغوش خدا دیده بود و برایش حاضر شده بود از آغوش مادرش دل بکند. منتظر جنازهاش بودیم. روزها گذشت، ماهها گذشت و شد یک سال. من و فاطمه پدر و مادر شهید گمنام شده بودیم.
محسن سرش توی درس و مشقش بود و به ما کاری نداشت. برای مینا هم کمکم داشت خواستگار پیدا میشد. وقتی محسن فوق لیسانس حقوق را گرفت، برایش آستین بالا زدیم و دختر عمویش را خواستگاری کردیم. مینا هم عاشق پسر دوست فاطمه شده بود. نه ما از آن سختگیرها بودین و نه دوست فاطمه و همسرش. در کمتر از یکسال مینا با ابراهیم ازدواج کرد.
حالا فاطمه چشم به راهتر شده بود. منتظر استخوانها و پلاک علی بود. هر روز خانه را آب و جارو میکرد که: «شاید امروز پسرم برگرد.» چهارده سال منتظر ماندیم. دیگر محسن و مینا کاملاً فراموشمان کرده بودند. هم من و فاطمه را، هم محمد را و هم علی را... فاطمه هم از این همه انتظار خسته شد. چادرش را دور کمرش بست و خودش به دنبال علی رفت. او به سمت آسمان رفت و تکه سنگ سردی گوشهی قبرستان، به رسم یادگاری برایم گذاشت.
حالا فقط من مانده بودم. من و گویندهی خشک خبرها؛ من و قناری های گوشهی اتاق؛ من و گلهای خشکیده؛ من و فرشهای قرمز رنگ و رو رفته؛ من و کوه لباسهای اتو نخورده؛ من و ظرفهای نشسته؛ من و تیکتیک ساعت؛ من و یک مشت خاطره...
_الای وصالی
#متن_سبز
هدایت شده از •متنِسبز!🇵🇸•
از اینکه بیان متنام رو نقد کنن خوشم میاد
یکی رو میخوام که بیاد ایرادای همهی متنام رو بگه
https://eitaa.com/mersadd128/6113
https://eitaa.com/array_400/15078
سه تا بابا فردا قراره دل اون یکی رو شاد کنیم😂
•متنِسبز!🇵🇸•
https://eitaa.com/mersadd128/6113 https://eitaa.com/array_400/15078 سه تا بابا فردا قراره دل اون یکی
ولی واقعا خوشحال شدن
ممنون که کمک کردین=)))
هدایت شده از آرایـــarrayــه⁴⁸²
دم شما نیز گرم
بخاطر پایه بودنتون🦖👻
به یاد بچه هایی ک دوستاشتن پیشمون
باشن و شرایط اجازه نداد هم بودیم.
بدونید همین که قصدشو داشتید
دعاشون شامل حالتون میشه. :)
#شرحواقعه
•متنِسبز!🇵🇸•
دم شما نیز گرم بخاطر پایه بودنتون🦖👻 به یاد بچه هایی ک دوستاشتن پیشمون باشن و شرایط اجازه نداد هم ب
همه افراد در تصویر فردا امتحان دارن😂
اینکه بتونی همه چیز رو پیشبینی کنی، همه چیز رو تجزیه تحلیل کنی، به هرچیزی که دلت میخواد فکر کنی، توی رویاهات یه عالمه مسافرت بری و... خیلی قابلیت جذابیه که ما داریم
واقعا چرا ازش استفاده نمیکنین؟
مشکل اینجاست که همزمان هم اجتماعی بودن رو خیلی دوست دارم و هم دلم میخواد تنها باشم
•متنِسبز!🇵🇸•
بسم رب الشهدا صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به س
عزیزِ من:))))
نمیدونی که چقدر با دیدین پیامهات ذوق کردم🥺
خیلی حس قشنگیه که یکی اینجوری از متنت تعریف کنه...
و البته متن من نبود؛ متن شهدای گمنام بود🥲
لبخند روی لبم اومد قشنگم:)
خیلی ممنونم زیبا🫀