eitaa logo
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
671 دنبال‌کننده
378 عکس
23 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خدای‌فلسطین‌ِ‌آزاد🇵🇸 شده‌آیابنویسی‌وغمت‌کم‌نشود؟! هرچه‌فریاد‌زنی‌، مرحم‌دردت‌نشود؟! شده‌روزی‌برسدبغض‌امانت‌ندهد؟! آنقدرگریه‌کنی‌، ولی‌هیچ‌زیادت‌نرود؟! کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد:) شنوام @Green987
مشاهده در ایتا
دانلود
اینکه تایپ شخصیتیم با آنه یکیه باعث می‌شه که به زندگی امیدوار بشم🥲🦦 *مامانم از بچگی بهم می‌‌گفت شبیه آنه شرلیم‌؛ هیچکس باور نمی‌کرد
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
اینکه تایپ شخصیتیم با آنه یکیه باعث می‌شه که به زندگی امیدوار بشم🥲🦦 *مامانم از بچگی بهم می‌‌گفت شبی
سه نفر اومدن گفتن اونا هم شبیه آنه‌ هستن😂 ولی واقعا آنه خیلی شخصیت پرستیدنیی داره🛐
آدمایی که احساساتشون رو بیان می‌کنن>>>
حقیقتا هوای امروز تهران خیلی خوب بود🌝
هدایت شده از قهوه تلخ
زبانِ انگلیسی. «موفقیت روی ستون‌های شکست شکل می‌گیرد.» -سری چینموی @Green128
«حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم و آنقدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند»... _فروغ فرخ‌زاد
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
«حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم و آنقدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا
استیصال امروز روز اول انتقالم به اینجاست، خیلی سردم است. سیگاری روشن می‌کنم و در دودش شهر خودمان را می‌بینم و گرم می‌شوم. شروع کردم به قدم زدن در راهروهای سرد و سفید اینجا. هی قدم زدم و فکر کردم.... هیچ جا را نمی‌شناختم و قیافه‌ها به نظرم تکراری می‌آمد. یاد شهر خودمان افتادم. می‎دانم من اینجا هیچ وقت گرمم نمی‌شود... به اولین مسئولی که رسیدم گفتم: «آقای محترم لطفا مرا به همان جایی که بودم بازگردانید، من نمی‌توانم اینجا دوام بیاورم،» گفت: «بحث سر شما و غیر شما نیست، از ما کاری ساخته نیست.» گفتم: «بالاخره باید یک راهی باشد! هر آنچه دارم می‌دهم فقط مرا باز گردانید.» گفت: «اینجا گل‎هایی می‌روید که عطری دارند بی نظیر! آپارتمان‌هایی دارد که زیبا و راحتند و زنان و مردانی دارد رنگارنگ! شما دیگر چه می‌خواهید؟!» گفتم: «من همان شهر خودم را می‌خواهم با همان زنان مردان و آب و هوای تک فصلی‌اش.» او باز تعریف کرد و من باز انکار کردم. کمی ‌که گذشت ناگهان متوجه سکوت حنجره‏ام شدم. هرچه تقاضای کمک می‎کردم صدایی برنمی‌خاست. زنی نزدیک می‌شد، به نظرم مسئولیت مهمی داشت. تقاضایم را برای او هم بازگو کردم، اما او فقط نوازشم کرد. چیزی نمی‌شنید. باز فریاد کشیدم. اما صدایی برنخاست. ولی فکر می‌کنم آن خانم چیزی از چشمانم خواند که این کمی آرامم کرد. دستم را گرفت و مرا به اتاق کارم برد. وقتی آنجا نشستم، فهمیدم دیگر چاره‎ای ندارم. مدت‌ها گذشت و من با آنجا خو نگرفتم اما کم کم داشتم تصویر کمرنگ شهرم را فراموش می‌کردم. تنها با کار جدیدم سرگرم بودم و سرگرم. تا اینکه در یک شب سرد خوابی دیدم.... در شهر خودم بودم و با دختر هم بازی‎ام بادبادک‌های رنگی هوا می‌کردیم. دخترک مدام می‌گفت: «تو عاشق منی چطور فراموشم کردی؟!» بیدار که شدم بالشم خیس از اشک‌هایم بود. هرچه به مغزم فشار آوردم دختری به یادم نیامد. او را نمی‌شناختم، فراموشش نکرده بودم، نمی‌شناختمش. از آن شب به بعد هر شب دخترک به خوابم می‌آمد و من در کودکی سیر می‌کردم و بزرگ می‌شدم و او همیشه موقع رفتن باز حرفش را تکرار می‌کرد؛ «تو عاشق منی چطور فراموشم کردی؟!» صبح‌ها که به سر کار می‌رفتم بی قرار و کلافه بودم و کارهایم با بی دقتی انجام می‌شد تا اینکه یک روز خانم مسئول گفت: «تو عاشق شده‌ای؟» گفتم: «نه، نه.... من هیچ کس را نمی‌شناسم.» اما او حرفم را باور نکرد. روز بعد قاب کوچکی روی میزم دیدم، همان دختر رویاهایم بود که در ساحل ایستاده بود و موهایش در آسمان آبی پخش بود، تعجب کردم، چطور به اینجا آمده؟ می‌خواستم زودتر شب برسد تا ببینمش و ازش بپرسم. آن شب باز در رویا دیدمش. از او خواهش کردم از رویایم بیرون بیاید و در بیداری ببینمش اما او قبول نمی‌کرد می‌گفت: «در رویا تو در بند منی، در بیداری من در بند تو خواهم بود.» هرچه گفتم نه، من چنین کاری نخواهم کرد بی فایده بود. فقط یک راه برایم باقی گذاشت.... اینکه بشناسمش. «اگر مرا بشناسی در بیداری به من خواهی رسید.» و من نمی‌شناختمش. کم کم حضورش در رویایم کمرنگ و کمرنگ‎تر می‌شد. من هم هر روز پژمرده و پژمرده‎تر می‌شدم. خواب‎هایم بویی داشت که به من توان تحمل کردن یک روز را در آن شهر سرد می‌داد. اما آن بو دیگر نبود و من بین آدم‌های آن شهر احساس خفگی می‌کردم. هوای مسموم آنجا هر روز مرا رنجورتر می‌کرد و من هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌شناختم. کم کم به نوعی بی تفاوتی رسیدم و وقتی چهره‎ام را در آینه دیدم شباهت عجیبی به مردم آن شهر پیدا کرده بودم. دیگر خودم نبودم و من این را فهمیده بودم. همیشه وقتی خفگی‎ام به اوج می‎رسید به تعادل جدیدی دست می‎یافتم، فکر می‌کنم تولد مردگی عنوان مناسبی برای زندگی بعد از خفگی‏ام باشد. هر روز بیشتر سردم می‌شد. آینه بزرگ اتاقم با نفس من قشر نازکی از یخ تولید می‌کرد و من هر روز صبح در آینه، خیره به چشم‌هایم سعی می‌کردم خاطرات تکه پاره شهرم را اندکی مجسم کنم. اما دیگر شهرم به خاطرم نمی‌آمد. روحم را می‌دیدم که سرگردان و بلاتکلیف خودش را به در و دیوار می‌کوبد و عصیان می‌کند و اما جسمم مثل ماشینی تنظیم شده هر روز راه خانه تا پشت میز محل کارم را می‌پیمود و اما من در بین نبودم و هیچ کس نبودم را حس نمی‌کرد. من سردم بود و مرده بودم ولی راهی برای اثبات مردگی‎ام برای هیچ کس نداشتم.... _معصومه عسکری ۱۳۸۲