هدایت شده از قهوه تلخ
غلت میزنم.. پتو را تا بناگوشم بالا میکشم و از پنجره به ماه خیره میشوم.. چقدر عاشق ماه بودی.. چقدر عاشق تو بودم.. آن شب که صورت ماهت را به خاک سپردم هم ماه در آسمان خودنمایی میکرد..
دوباره غلت میزنم، سرم را در بالش میفشارم تا دست از یادآوری نبودنت بکشم.. این خانه بدون تو خیلی سوت و کور است.. هر جمعه شب با کیک خانگی که میپختی، کنارم لم میدادی و با ذوق از فیلمی که انتخاب کرده بودی حرف میزدی.. و تا آخر آنقدر میگفتی و میگفتی که نه گوشه ای از فیلم میفهمیدیم و نه گذر زمان را..
ولی امشب.. امشب این خانه برای من زندان است.. تاریک.. ساکت.. سوت و کور.. این خانهی بی روحِ خالی.. این خانهی بدون تو..
از تخت بلند میشوم و دوباره بیهدف دراز میکشم..
به دستهایم نگاه میکنم، لعنت به من و این دستها.. من با همین دستها خاکت کردم.. نعرهای میزنم و گلدان را پرت میکنم.. میشکند.. همراه با بغض من.. تو دیگر نیستی تا مرا آرام کنی.. تو دیگر نیستی..
موهایم را چنگ میزنم.. عقربههای ساعت زمانی نزدیک ۴ صبح را نشان میدهند.. اگر بودی باز هم با هم در کافه نشسته بودیم.. تو حرف میزدی و من دست به چانه گوش میدادم.. ولی نیستی.. تو دیگر نیستی و من مجبورم به جای کافه به خانه جدید تو بیایم.. خانه تنگ و تاریک جدید تو..
بارانی هدیهات را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم.. از خانه ای که عطر تو را وجب به وجب در اغوش دارد..
پس از ماه ها جرئت کردهام، قدم در راهی بگذارم که در انتهایش تو همآغوش خاکی.. قدم به قدم با خودم تکرار میکنم که باید آرام باشم.. باید کنار بیایم.. بیا لرزش دستانم و بغض گلویم را نادیده بگیریم تا بتوانیم بگوییم که تلاشهایم بی ثمر نبوده..
راه دور است و چه خوب که دور است.. ولی هر شروعی پایانی دارد.. مثل حضور روشنایی بخش تو در زندگی من..
.
.
.
به این خانه عذاب آورت نزدیک میشوم.. خورشید دنیای تیره مردم را روشن کرده.. فقط دنیای تیره مردم را.. نه دنیای من.. تو که خوب میدانی.. نور خورشید من زیر خاکها در آغوش تاریکیست..
بالای سر مزارت می رسم.. ناباور خیره میمانم.. من چرند گفتم.. من اشتباه کردم.. هر چه که دم از نبودنت میزد دروغ بود.. دروغ است.. من گفتم نبودنت را پذیرفتهام؟ من سر سنگی ایستادهام که میگویند تو را زیرش خواباندهاند؟ نه.. اینها اراجیفاند.. تو در خانه منتظر منی..همین ثانیه برمیگردم و کنار تو قهوه میخورم.. من هرگز نبودنت را باور نمیکنم.. میفهمی؟ تو اینجایی.. همینجا.. درد عجیبی در سرم میپیچد، اگر بخواهم دوباره میتوانم ببینمت؟ دوباره نبودنت را فراموش کنم؟ دوباره نمیگویند توهم زدهام؟ میبینی با من چه کردهای؟ حتی دیگر در خیالاتم هم نمیتوانم تصورت کنم..
داد میزنم.. با صدای گرفته و خش دارم.. :« میشنوی؟ صدامو میشنوی؟» اشک میریزم..«چطوری دلت اومد؟ چطوری تنهام گذاشتی؟ این شوخی احمقانه رو تمومش کن.. پاشو..»
به سمت سنگی که زیرش خوابیدهای حمله ور میشوم.. مشت میزنم.. با همه وجودم.. باید بشکنمش.. باید تو را بیرون بکشم.. من دوباره باید صدایت را بشنوم.. دوباره باید چشمهایت را ببینم.. باید دوباره موهای خرمایت را نوازش کنم.. من باید بیرونت بیاورم.. تو تاریکی را دوست نداری.. تو از جاهای تنگ متنفری..
برای بیرون آوردنت تقلا میکنم.. نعره میکشم و اشک میریزم.. تکهای از سنگت را شکستم.. به خون دستهایم خیره میشوم.. چند نفر از پشت مرا میگیرند؛:« ولم کنین.. من باید ببینمش.. من با این همه دلتنگی نمیتونم نفس بکشم.. ولم کنین..» دیگر چیزی یادم نمیآید..
چشم که باز میکنم روی تختی با ملافههای سفید خوابیده ام.. ملافههای سفیدی که با پیراهن سیاه من در تضاد است.. تضادی که از درکش عاجزم.. راستی تو کجایی؟ تو کجایی ملکه خوش خنده من؟..
#Matio
#Ana
#چرندیاتم
کللل وجودم میخواد که همه جای اتاقم رو تمیز کنم و یه عالمه توش تغییر ایجاد کنم
فعلا از تمیز کردن پنجره شروع میکنم
متنِسبز!
خدایا من یه غلطی کردم اومدم اتاقمو مرتب کنم؛ میشه چشام رو ببندم باز کنم ببینم همه چیز سر جاشه؟😭
اینجا هم مرتب شد
کشو هام مرتب شد
گیره لباسام که وحشتناااااک پر بود خالی شد
فقط جارو مونده تا بپرم روی تخت و بگم آخییش
اقا من دلم میخواد یه پیچک بزرگ، یه عالمه پوستر آبی، یه عالمه وسایل جینگول مونگولی برای اتاقم داشته باشم و دیواراشم سبز کنمممم