eitaa logo
متنِ‌سبز!
595 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌نهایت پیام اینجا تایپ شده و فرستاده شده و بعد من فکر کردم آخه به کی ربط داره و پاکش کردم. عالی.
لطفا تولدم اینو برام بخرید. مرسی.
هدایت شده از ‌نوجوون جنوبی⋆
نویسنده - سبز - زیبایی اگر توی فیلمی بودی شخصیت اون نویسنده‌ای رو داشتی که عاشق طبیعت بود و کتاب‌های پرفروشش رو توی طبیعت می‌نوشت🤍
هدایت شده از ‌نوجوون جنوبی⋆
این یه تقدیمی از نوجوونِ‌جنوبیه! این پیام رو فور‌ می‌کنی چنلت و متقابلا به شما تقدیمی‌ای میدم که شاملِ↓ عکس رندوم از یک شخصیت معروف و اسم فیلمی که توی اون نقش داشته رو بهتون معرفی می‌کنم+ موسیقی ناقابل هدیه به شما . برای تگ‌ت اینجارو بزن🪄 ظرفیت:30 چنل. * پیام تا وقتی تقدیمی داده نشد پاک نشه. تا درودی دیگر بدرود🕯.
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
اقا فرمان دادن آییی اونایی که ادعای ولایتمداری دارین کجا نشستید؟ الان زمان رقم زدن کربلاتونه‌ها حسین زمانتون فریاد هل من ناصر سر داده‌ها کجا نشستیم؟ وقتش نیست لبیک بگیم؟
و اینگونه بود که حرم حضرت معصومه به مهدکودک تبدیل شد...
روح و جسم عقربه‌ها ساعت ۲ صبح را نشان می‌داد و خیابان خلوت بود. پالتویم را پوشیدم و چاقوی خونی را درون جیبش گذاشتم. به جنازه‌ی برهنه‌ی راشل نگاه کردم. موهای مشکی‌اش آشفته شده بود. خون گلویش موهایش را خیس کرده بود. خم شدم و موهای نرم و خیسش را از روی صورت سردش کنار زدم. راشل واقعا زیباست. البته زیبا بود. آرام طره‌ای از موهایش را گرفتم و نوازش کردم. راشل، نمی‌خواهی یک یادگاری از تَنَت به من بدهی؟! موهاش را کشیدم. سخت بود، کنده نمی‌شد. سرش را با دست دیگرم نگه داشتم و موهایش را در مشتم گرفتم. به سختی چند تار مو را کندم. موهایش را هم کنار چاقو؛ درون جیبم گذاشتم. به سمت اتاق خوابش رفتم. به لباس‌هایی که روی تخت انداخته شده بود نگاه کردم. چقدر راشل بی‌نظم بود! از روی تختش ملحفه‌ی سفیدی برداشتم. ملحفه را روی تَنَش انداختم. دستانش را گرفتم و بدن بدون جانش را به سمت در ورودی کشیدم. وقتی که خواستم در را ببندم، به کتاب راشل که روی میز بود نگاه کردم. صدایش درون مغزم پیچید: «خوشحالم که انقدر از کتابم خوشتون اومده...» کاغذ پاره‌ها را از روی میز برداشتم. 'گل سرخی برای تو' اسم کتاب را عوض کرده بود. کاغذها را زیر پالتویم گذاشتم و به سمت جنازه‌ی راشل رفتم. چشمانش نیمه باز بود و مثل همیشه مجذوب برق آن دو گوی آبی رنگ شدم. دختر دوست داشتنی‌ای بود. شاید اگر من بهش مهلت می‌دادم مادر مهربانی هم می‌شد. جنازه‌اش را به سمت رودخانه کشاندم.‌ سبک‌تر از چیزی بود که توقع داشتم. صدای پارس سگی لرزه بر اندامم انداخت. همیشه از آن موجودات نفرت‌انگیز می‌ترسیدم. صدا دور بود؛ ولی اگر نمی‌جنبیدم نزدیک می‌شد. راه زیادی تا رودخانه نبود. کم‌تر از ۳۰ متر به رودخانه مانده بود که باران شروع شد. این‌هم از بدی‌های فصل پاییز است. راشل را می‌کشاندم و او ردی از خون برجای می‌گذاشت. وقتی به رودخانه رسیدیم، کمی نگاهش کردم. جنازه‌‌ی خونی و گلی‌اش را دوست داشتم. این هم نوعی عشق است دیگر! موهاش را مرتب کردم. ملحفه‌ی سفید که سرخ شده بود را از روی تنش کشیدم. دیگر برهنه‌ی برهنه است. بوسه‌ای بر ملحفه خونی‌اش زدم. طعم شور خون را مزه مزه کردم. شوری خون؛ برایم شیرین بود. دوباره خون را چشیدم. لبان ترک خورده‌اش را نوازش کردم و به چشمان نیمه بازش دوباره خیره شدم. راشل؟ صدایم را می‌شنوی؟ نمی‌شنید. دیگر شنیدن اسمش از دهان من سرخش نمی‌کرد. لبان سرد و خیسش حالم را بد کرد.‌ راشل تمام شده بود. دیگر باید به رودخانه می‌رفت تا طعم گاز ماهی‌ها را هم بچشد. خداحافظ راشل...! _اِلآی وصالی