eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
*پشت صحنه عکس:
هدایت شده از نورا خانوم🇵🇸
سلام یه تقدیمی داریم شما لطفا این پیام رو فور کنید اینجا لطفا باشید تا منم یه عکس تقدیمتون کنم حله ان شاءالله؟ تشکر! یا علی (ع)🌱🌓
هدایت شده از متنِ‌سبز!
شب‌بخیر غریبه🌛✨
هدایت شده از - دُرِنـجف .
همین الان مشهد الرضا به یاد همتون🥹♥️
متنِ‌سبز!
همین الان مشهد الرضا به یاد همتون🥹♥️
خیلی ممنونمممممم زیارتتون قبول باشه
Khamenei.ir14040125_46900_1281k.mp3
زمان: حجم: 10M
صحبت‌های حضرت آقا در دیدار با مسئولان ارشد سه قوه _نکته برداری نکردید هم فقط گوش بدید🥲
روح و جسم گیلبرت همچنان داشت چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. _اصلا این حرفا به من میاد؟ داوید و عشق؟! جوابم را با نگاه پر از ناسزایش داد. _تا دو سه هفته دیگه کتاب رو تصحیح کن. و در را بدون خداحافظی بست. کتاب راشل را زیر پالتویم احساس می‌کردم، دقیقا کنار قلبم بود. برای خواندن دسترنج لحظه‌های زندگی تمام شده‌اش، به سوی خانه‌ام رفتم. وقتی می‌خواستم کلید را از جیب پالتویم دربیاورم، دستم به موهای راشل برخورد کرد. خون خشک شده، تارهای مویش را بهم چسبانده بود. حس بدی پیدا کردم، حسی مثل انزجار از خودم. لایه ضخیمی از گردوغبار، پیراهن تن برهنه‌ی خانه‌ام شده بود. بوی ظرف‌های نشسته را از جلوی در احساس می‌کردم. خانه نور نداشت؛ خاکستری بود‌. شاید روح راشل به خانه‌ام سر می‌زد و کمی زندگی‌ام را سبز می‌کرد. خودم را روی کاناپه‌ رها کردم. به چشم‌هایم راشل فکر می‌کردم؛ آبیِ کبود بودند. بدون اینکه بخواهم‌، گونه‌هایم تَر شد. برای بار دوم در امروز. خسته بودم. چشمان خیسم داشت بسته می‌شد... • عقربه‌ها ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان می‌دادند. از جیب پالتویم، تار موهای راشل را درآوردم. آن‌ها را در شیشه‌ی عطرم‌، همانی که راشل خیلی دوست داشت انداختم. دلم برای دستان ظریف راشل، هنگامی که محجوبانه پف‌های لباس آبی آسمانی‌اش را جمع می‌کرد تنگ شده. راشل سلیقه‌اش هم مثل جسمش و البته روحش زیبا بود‌. همه‌ی لباس‌هایش فوق‌العاده بودند؛ مخصوصا آن آبی آسمانی که من، هنگامی که راشل را کشمت پاره‌اش کردم. دیگر اختیاری نداشتم. انگار روح راشل دستم را گرفت و من را به سمت خانه‌اش برد. در خانه‌اش را نبسته بودم. اینکه یک جنازه را دنبال خودت بکشی و در را هم ببندی کار راحتی نیست. لیوان‌های قهوه‌مان هنوز روی میز بود. به اتاق خواب راشل رفتم و آن لباس آبی آسمانی را از روی تخت برداشتم. باز‌هم روح راشل دستم را گرفت و من را از خانه‌اش خارج کرد، شاید بیشتر از این نمی‌توانست من را در حریم خصوصی‌اش را تحمل کند. راشل، مردم در خیابان بد نگاهم می‌کردند. در این دنیا، اینکه دیوانه‌ای لباس خونی محبوبش را در آغوش بگیرد چیز معمولی‌ای نیست. بی‌توجه به نگاه مردم راه می‌رفتم‌. به خانه‌ام که رسیدم، دیگر نزدیک تمام شدن روز کوتاه پاییزی بود. امشب، به جای جسم راشل روحش را در آغوش می‌گیرم. لباسش را روی صندلی رو‌به‌رویم انداختم. کاش کمی آرام‌تر لباسش را باز کرده بودم تا پاره نمی‌شد! خون، رنگ جلوی سینه‌اش را عوض کرده بود. به لباسش خیره بودم و چندین ساعت با روحش دردودل کردم. شاید صدایم را می‌شنوید... _اِلآی وصالی
بچه‌ها شما قبل از پایتخت ساعت ۱۰ چیکار می‌کردید؟ من یادم رفته.
هدایت شده از متنِ‌سبز!
شب‌بخیر غریبه🌛✨