برای آبجیه شیش سالهم داستان کربلا رو گفتم
بعدش که ناراحت شده بود گفت دلم میخواد منم پیش اونا بودم و بهشون میگفتم الان بچهتون داره براتون گریه میکنه.
گفتم تو مگه بچهشونی؟ گفت اره.
بیشتر از چیزی که توقع داشتم تحت تاثیر قرار گرفت
روح و جسم
دستمالی برداشتم و دستم را خشک کردم.
_بریم روی مبل بشینیم؟
_بریم.
او دوباره صندلی کنار لباس راشل را انتخاب چرد و من هم روبهرویش نشستم.
_خب خانم کلر، از کدوم بُعد روحش براتون بگم؟
_هرکدوم که تو رو شیفتهی راشل کرده. انقدر هم بهم خانم کلر نگو. به من بگو رُز.
_رز؟ آخه شما از من خیلی بزرگترین.
_میتونی هم بگی مامان.
_مامان؟!
_بله، مامان.
_خب. باشه.
چند ثانیه به لباس راشل خیره شدم تا یادم بیاید دقیقا چرا عاشقش شدم.
_راشل یه کتاب بود و من تنها کسی بودم که اونو خوندم. آدمای مهربون کسایی هستن که لبخند میزنن و به بقیه کمک میکنن؛ ولی راشل نه زیاد لبخند میزد و نه بدون دلیل به کسی کمک میکرد. راشل فقط همه رو دوست داشت. برای مردم خورشید بود که نورش به همهی موجودات عالم خیر میرسونه. وجود اون بزرگترین کمک به کسایی بود که کنارش زندگی میکنن.
راشل خونوادهی درستی نداشت. اونا لیاقت بودن یه فرشته بینشون رو نداشتن.
یادمه یه بار راشل گفت یادش نمیاد آخرین بار کی اتاقش رو مرتب کرده.
میدونی مامان... راشل خیلی غم داشت. یه ابر سیاه بارونی روی زندگیش بود و راشل زیر اون ابر لبخند میزد. انگار از زندگی کردن خسته نمیشد. روحش سبز سبز بود.
_بهم گفتی یه نویسندهی فقیره. چی مینوشت؟
_توی ذهنش یه دنیای بزرگ داشت. زندگی بعضی از کسایی که توی اون دنیا زندگی میکردن رو مینوشت. و چقدر هم زیبا مینوشت. وقتی مینوشت کاغذها جون میگرفتن. قلمش جوونه میزد. راشل روحش رو مکتوب میکرد. من عاشق نوشتههاشم.
_اینجوری که میگی منم دلم میخواد اونا رو بخونم!
_یه رمان نوشته و من ویراستارشم. هنوز دارمش. بخونیمش؟
_اره! اسم رمانش چیه؟
_گل سرخی برای تو.
به سمت کتم رفتم و تیکههای قلب راشل را از جیبم درآوردم. کاغذها را ورق زدم و یک صفحه را انتخاب کردم.
_دستانمان را در هم گره زدیم. اشعههای نامرئی و گرمی از او ساطع میشد و تن سرد مرا گرم میکرد. دستانم را رها کرد و شانههایم را در آغوش کشید. قلبم کنار قلبش میتپید. احساس کردم چیزی بین موهایم رفت. سرم را از روی شانهاش برداشتم و به چشمانش خیره شدم. داشت گل سرخی بین موهایم میگذاشت. نجوای زیبایی از بین لبهایش میشنیدم.
کاش میتوانستم او را برای همیشه در آغوش بگیرم. کاش او برای من و من برای او ممنوعه نبودیم.
اِلآی وصالی
#متن_سبز
#روحوجسم
هدایت شده از شـاید من:)
بزرگترین دروغ یه نویسنده اینه که بگه
موقع نوشتنش گریه نکردم!
متنِسبز!
به یاد تو ...
بالاخره به آرزوم رسیدم و دوستام رو آوردم پیش شهید مختارزاده🥲