متنِسبز!
دیوانهی عاشق خدایا؛ میشود دعایم را مستجاب کنی؟ میدانم که لیاقتش را ندارم. میدانم برایت بنده
دیوانهی عاشق
در این ۱۲ روز خیلیها شهید شدند و ما ماندیم. ما ماندیم و محرمِ امام حسین. شاید باید محرم ۱۴۰۴ را میدیدیم. شاید هم لیاقت شهادت را نداشتیم.
حالا جناب آقای امام حسین، من باز به محرمت رسیدهام و میگویم نگاهم کن. من عاشق را نگاه کن.
عاشق خودش را فراموش میکند و کل زندگیاش میشود معشوق. امام حسین، من وقتی که خودم را برای شما فراموش کردم، تازه فهمیدم که کیستم.
حالا که خودم را شناختم؛ میخواهم خودم را به شما معرفی کنم. من، دیوانهای هستم که کل زندگیاش شماست. درست است که شما خیلیها را دارید؛ ولی من فقط شما را دارم مولای من...
میدانم از من بهتر دور و برتان زیاد است. میدانم که بدون من هم هیئتهایتان برگزار میشود. میدانم که بهدرد شما نمیخورم؛ همهی اینها را میدانم. اما آمدهام که فقط یک کلام بگویم. مولای من؛ من میخوام شهید راه شما باشم. میخواهم بگویند او آنقدر عاشقی کرد که مولایش او را خرید. دوست دارم نهایت کاری که از دستم برایتان برمیآید را انجام دهم. آقای امام حسین، من میخواهم با شما معامله کنم. جانم را میدهم و نگاهتان را میخرم. بیشتر از این در بساطم نیست، وگرنه آن را میدادم. اصلا چیزهایی که ندارم هم فدایتان.
امام حسین، ببخشید که بلد نیستم درست با شما حرف بزنم.
الآی وصالی
#متن_سبز
هدایت شده از محبین
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.
#فور
@ir_mohebin
هدایت شده از دریایافکار
گفتم:《فاطمه بیا بیخیالش بشیم》 اما او پایش را کرده بود در یک کفش و کوتاه نمیآمد.
به طرف کتری روی گاز رفت و فنجان مخصوصم را لبریز از چای کرد . با قدم های آرام از آن سر آشپز خانه به طرفش رفتم . برگشت رو به من و فنجان را جلویم گرفت. با چشمان عسلی رنگش به دیدگانم خیره شد و با تبسم خاص خودش گفت:《محسن جان ، چند دفعه بگم؟ ... ما نمیتونیم نریم . اصلا چرا نریم؟ مگه مشکلی پیش میاد؟!》
فنجان را گرفتم و گفتم:《آخه عزیز من ی نگاه به خودت کردی؟ تو الان پا به ماهی ! چجوری میخوای با این وضعیتت بلندشی بیای راهپیمایی؟! بعدشم، این همه آدم... ما نریم که جمعیت خالی نمیشه ، کلی آدم دیگه هستن که بخوان جا ما برن ..》
در همان حال با مهربانی ادامه داد :《 حاج قاسمم میتونست نره ؛ خب اون همه آدم تو سپاه بود ، حاج قاسم میتونست نره و یکی دیگه رو جاش بفرستن ، ولی رفت ، رفت و نزاشت به ناموس ی ملت دیگه دست درازی بشه 》
به طرف شیر آب رفت :《بعدشم ، من که هنوز بیشتر از دوماهم نشده که . نترس ، بچه هم چیزیش نمیشه...》
همان جا ایستادم و آهی کشیدم .
خسته شده بودم . فاطمه هیچ خیال کوتاه آمدن را نداشت که به راهپیمایی سالگرد شهادت حاج قاسم نرویم . هی دلایل منطقی می آوردم که رفتنمان صلاح نیست ؛ اما گوشش بدهکار نبود که نبود .
آنقدر آنجا ایستادم که اصلا متوجه سرد شدن چایم نشدم .
《محسن ، چاییت یخ کردا》
☆☆☆
《محسن .. محسن جان. بلندشو ، نمازه》
با صدای لطیف فاطمه از خواب هفت پادشاه بیدار شدم .
《 پاشو نماز صبحه》
چشمانم را باز کردم و دیدم دارد از اتاق بیرون میرود. هوا همچنان تاریک بود .
با اکراه از جایم برخاستم و به طرف روشویی رفتم . ... با چشمانی که به سختی باز میشدند سجاده ام را پهن کردم و قامت بستم . صدای الله اکبرم فضای مسکوت خانه را اشغال کرد .
سلام را که دادم و نمازم را به اتمام رساندم ، رویم را برگرداندم و دیدم فاطمه با آن چشمان پر نورش به مصحف و آیاتش چشم دوخته بود ؛ همانقدر با دقت آیه ها را میخواند.
با صدایی آرام گفتم :《فاطمه جان حالت خوبه؟》
قرآنش را تمام کرد و آن را بست ، بوسید و کنار سجاده اش گذاشت 《اره عزیزم ، راستی قبول باشه》
《ممنون قبول حق باشه ، همچنین. میگم فاطمه هنوز دیر نشده ها ! میخوای نریم؟ 》
کم کم از لبخندش کاسته شد و گفت:《ای بابا ، اصلا ... نه نمیشه ، باید بریم! 》 از حرفم کفرش درآمده بود . از جایش بلند شد و شروع کرد به جمع کرده سجاده اش . همینطور که به طرف اتاق میرفت ، جمله ردیف کرد که:《 بعد از اینکه صبحونه خوردیم ، باید بریم.》
آهی از سر حرص کشیدم و به سجده رفتم:《خدایا خودت مواظبمون باش》 آنگاه از سجده سر برداشتم و شروع کردم به تا کردن جانمازم .
...
در کمدم را باز کردم و پیراهنی مشکی با شلواری ماشی رنگ برداشتم .
همینطور که مشغول بستن دکمه های پیراهنم بودم ، چشمم افتاد به فاطمه که داشت جلو اینه با مشقت با چفیه اش کلنجار میرفت.
به طرفش رفتم و گیره و سر چفیه سبز و سیاهش را که از کربلا خریده بودیم گرفتم :《 تو همیشه خدا با این چفیه مشکل داری 》
از چشمان علس وارش نمیشد چیزی خواند . یادگار مادرش را از آویز برداشتم و روی سرش مرتبش کردم . حالا صورت ماه گونه اش میان آسمان مشکی چادر میرقصید.
چرا دلم رضا به رفتن نبود ؟ چرا انگار قرار بود اتفاقی برایمان بیوفتد ؟ چرا انگار چشمانم برای بار آخر صورت فاطمه ام را میکاوید ؟
درِ آسانسور تقی صدا داد و گشوده شد . سویچ را از جیبم درآوردم و ماشین قفل هایش را به رویمان باز کرد .
فاطمه آرام و متین در را گشود و سوار شد ، من هم نشستم و ماشین را به حرکت درآوردم.
خورشید بارقه های نورش را آرام روانه زمین میکرد. باد از پنجره هجوم می آورد و لا به لای مو هایم میخزید . پلاک یا زهرا ی آویزان به اینه جلو با هر تکانی از ماشین به لرزه می افتاد ،همانند دل من ؛ انگار قرار بود آتشی بر سرمان آوار شود . آخر چرا چنین حسی به من تحمیل میشد؟!
ناگهان درد معده از قبال استرس خنجر کشید ، دستانم بیشتر دور فرمون قفل شد و دانه های درشت آب از پشت سرم شُره کرد . دیگر صدای دعا عهد از ضبط بیرون نمیآمد، تمام شده بود ؟ صدای فاطمه به مغزم تشر زد :《عه محسن گلزار شهدا رو رد کردی که .》
حواسم کجا پرت شده بود ؟ دلیل این همه نگرانی چه بود؟
میدانستم اگر دهانم را باز کنم فاطمه میرود تو قیافه و دیگر صدایم را نمیشنود. نمیخواستم دل کوچکش را تنگ کنم .
چند دقیقه به سکوت گذشت .
درد معده ام بیشتر فریاد می کشید ، آبشار عرق سیل آسا تر شده بود .《محسن خوبی؟》