هدایت شده از محبین
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.
#فور
@ir_mohebin
هدایت شده از دریایافکار
گفتم:《فاطمه بیا بیخیالش بشیم》 اما او پایش را کرده بود در یک کفش و کوتاه نمیآمد.
به طرف کتری روی گاز رفت و فنجان مخصوصم را لبریز از چای کرد . با قدم های آرام از آن سر آشپز خانه به طرفش رفتم . برگشت رو به من و فنجان را جلویم گرفت. با چشمان عسلی رنگش به دیدگانم خیره شد و با تبسم خاص خودش گفت:《محسن جان ، چند دفعه بگم؟ ... ما نمیتونیم نریم . اصلا چرا نریم؟ مگه مشکلی پیش میاد؟!》
فنجان را گرفتم و گفتم:《آخه عزیز من ی نگاه به خودت کردی؟ تو الان پا به ماهی ! چجوری میخوای با این وضعیتت بلندشی بیای راهپیمایی؟! بعدشم، این همه آدم... ما نریم که جمعیت خالی نمیشه ، کلی آدم دیگه هستن که بخوان جا ما برن ..》
در همان حال با مهربانی ادامه داد :《 حاج قاسمم میتونست نره ؛ خب اون همه آدم تو سپاه بود ، حاج قاسم میتونست نره و یکی دیگه رو جاش بفرستن ، ولی رفت ، رفت و نزاشت به ناموس ی ملت دیگه دست درازی بشه 》
به طرف شیر آب رفت :《بعدشم ، من که هنوز بیشتر از دوماهم نشده که . نترس ، بچه هم چیزیش نمیشه...》
همان جا ایستادم و آهی کشیدم .
خسته شده بودم . فاطمه هیچ خیال کوتاه آمدن را نداشت که به راهپیمایی سالگرد شهادت حاج قاسم نرویم . هی دلایل منطقی می آوردم که رفتنمان صلاح نیست ؛ اما گوشش بدهکار نبود که نبود .
آنقدر آنجا ایستادم که اصلا متوجه سرد شدن چایم نشدم .
《محسن ، چاییت یخ کردا》
☆☆☆
《محسن .. محسن جان. بلندشو ، نمازه》
با صدای لطیف فاطمه از خواب هفت پادشاه بیدار شدم .
《 پاشو نماز صبحه》
چشمانم را باز کردم و دیدم دارد از اتاق بیرون میرود. هوا همچنان تاریک بود .
با اکراه از جایم برخاستم و به طرف روشویی رفتم . ... با چشمانی که به سختی باز میشدند سجاده ام را پهن کردم و قامت بستم . صدای الله اکبرم فضای مسکوت خانه را اشغال کرد .
سلام را که دادم و نمازم را به اتمام رساندم ، رویم را برگرداندم و دیدم فاطمه با آن چشمان پر نورش به مصحف و آیاتش چشم دوخته بود ؛ همانقدر با دقت آیه ها را میخواند.
با صدایی آرام گفتم :《فاطمه جان حالت خوبه؟》
قرآنش را تمام کرد و آن را بست ، بوسید و کنار سجاده اش گذاشت 《اره عزیزم ، راستی قبول باشه》
《ممنون قبول حق باشه ، همچنین. میگم فاطمه هنوز دیر نشده ها ! میخوای نریم؟ 》
کم کم از لبخندش کاسته شد و گفت:《ای بابا ، اصلا ... نه نمیشه ، باید بریم! 》 از حرفم کفرش درآمده بود . از جایش بلند شد و شروع کرد به جمع کرده سجاده اش . همینطور که به طرف اتاق میرفت ، جمله ردیف کرد که:《 بعد از اینکه صبحونه خوردیم ، باید بریم.》
آهی از سر حرص کشیدم و به سجده رفتم:《خدایا خودت مواظبمون باش》 آنگاه از سجده سر برداشتم و شروع کردم به تا کردن جانمازم .
...
در کمدم را باز کردم و پیراهنی مشکی با شلواری ماشی رنگ برداشتم .
همینطور که مشغول بستن دکمه های پیراهنم بودم ، چشمم افتاد به فاطمه که داشت جلو اینه با مشقت با چفیه اش کلنجار میرفت.
به طرفش رفتم و گیره و سر چفیه سبز و سیاهش را که از کربلا خریده بودیم گرفتم :《 تو همیشه خدا با این چفیه مشکل داری 》
از چشمان علس وارش نمیشد چیزی خواند . یادگار مادرش را از آویز برداشتم و روی سرش مرتبش کردم . حالا صورت ماه گونه اش میان آسمان مشکی چادر میرقصید.
چرا دلم رضا به رفتن نبود ؟ چرا انگار قرار بود اتفاقی برایمان بیوفتد ؟ چرا انگار چشمانم برای بار آخر صورت فاطمه ام را میکاوید ؟
درِ آسانسور تقی صدا داد و گشوده شد . سویچ را از جیبم درآوردم و ماشین قفل هایش را به رویمان باز کرد .
فاطمه آرام و متین در را گشود و سوار شد ، من هم نشستم و ماشین را به حرکت درآوردم.
خورشید بارقه های نورش را آرام روانه زمین میکرد. باد از پنجره هجوم می آورد و لا به لای مو هایم میخزید . پلاک یا زهرا ی آویزان به اینه جلو با هر تکانی از ماشین به لرزه می افتاد ،همانند دل من ؛ انگار قرار بود آتشی بر سرمان آوار شود . آخر چرا چنین حسی به من تحمیل میشد؟!
ناگهان درد معده از قبال استرس خنجر کشید ، دستانم بیشتر دور فرمون قفل شد و دانه های درشت آب از پشت سرم شُره کرد . دیگر صدای دعا عهد از ضبط بیرون نمیآمد، تمام شده بود ؟ صدای فاطمه به مغزم تشر زد :《عه محسن گلزار شهدا رو رد کردی که .》
حواسم کجا پرت شده بود ؟ دلیل این همه نگرانی چه بود؟
میدانستم اگر دهانم را باز کنم فاطمه میرود تو قیافه و دیگر صدایم را نمیشنود. نمیخواستم دل کوچکش را تنگ کنم .
چند دقیقه به سکوت گذشت .
درد معده ام بیشتر فریاد می کشید ، آبشار عرق سیل آسا تر شده بود .《محسن خوبی؟》
هدایت شده از دریایافکار
به گفتن اره. ایی اکتفا کردم . چرا انقدر مسیر کش می آمد؟
بلاخره رسیدیم . مسیر راهپیمایی طولانی تا مزار شهید سلیمانی حالا دیگر برایمان نصف شده بود ؛ برای مراعات حال فاطمه سعی کردم از اول مسیر نرویم که خسته نشود ، خوشبختانه ناراحت نشد .
ماشین ره گوشه ایی پارک کردم و به راه افتادیم . موج جمعیت هر دقیقه بزرگ و بزرگتر میشد. افرادی با بچه هایشان آمده بودند ، بسیاری پرچم به دست داشتند و دیگر افراد عکس حاج قاسم و تابلو شعار مرگ بر آمریکا. موکب ها خیابان ها را اشغال کرده بودند ، هر کدام چیزهای مختلفی به دست مردم میرساندند.
پسری تقریبا ۱۷ ، ۱۸ ساله با سینی پر از شربت آبلیمو روبرویمان ایستاد. دست دراز کردم و دوتا لیوان شربت برداشتم ؛ یکی برا خودم و دیگری برای فاطمه .
ناگهان در همان حین که داشتیم شربت میخوردیم زمان و مکان بهم ریخت ؛ جوانی فریاد زد و به ناگه ، صدای انفجار زمین را لرزاند . انگار از آسمان بلا نازل شده بود . موج انفجار بر صورت ها سیلی میزد . صدای جیغ و فریاد کودکان از پارک به گوش ضربه وارد میکرد و گواهی میداد انفجار در آن نزدیکی رخ داده .
شربت هایمان روی زمین زار میزدند و دستان من دور گرد فاطمه حلقه شده بود . سرش را به پایین میفشاردم و پلک هایم را سنگین تر از هر لحظه ایی بر هم غلاف میکردم .
فاطمه خودش را از آغوشم جدا کرد . چشمانم را باز کردم . همه جا همانند خط مقدمِ جنگ فریاد میزد که صدام حمله کرده است .
مردم چون پرندگان پر و بال کنده به این طرف و آنطرف میدویدند، شیون افراد گوش ها را میان دست هایش میفشرد.
نگاه نگران و ترسیده فاطمه بر جایی میان کتف و بازویم قفل شد 《محسن...》 نگاهی پر درد به بازویم انداختم ، ترکشی موجب شده بود آبشار خون بر روی بازویم به وجود بیاید ، چرا دردش را خس نمیکردم ؟ ذهنم همچنان گنگ مانده بود و عصب های شناسایی دردم از کار افتاده بودند .
از جا بلند شدم . انگار سیستم مغز و اعصابم تازه به راه افتادند که درد بازو شد خنجر و بر جانم فرو رفت .
چشمانم را میان مردم گرداندم .《فاطمه همینجا بمون الان برمیگردم .》 فاطمه ی میان زمین و آسمان مانده را رها کردم و به طرف ملت زخمی تاختم .
صدای مردی بر روانم کوبیده شد :《 یا ابولفضل! بجنبید مردم! بچه های ملت کباب شدن ! یکی زنگ بزنه اورژانس ، بدویید ! یا ابولفضل!.... بدونید !》 دوان دوان به پارک سوخته یورش میبرد. همه اجزای صورتم قفل شدند .《بچه ها...》
دردِ جایی که ترکش خورده بود عین دیوانه ها فریاد میزد. آمدم بدوم به طرف جهنمی که روزی بچه ها در آن بازی میکردند که ....
بلایی دیگر از آسمان نازل شد . انفجار مهیب تری زمین و زمان را لرزاند . موج از کمرم آویزان شد و پرتم کرد بر روی زمین . صورتم با آسفالت سلام و علیک کرد . ترکش های بزرگتری بر روی کمرم فرود آمده بودند .
بازهم زمان و مکان در هم شکست و شیون ها به آسمان رسید .
درد توان بلند شدن را از من گرفته بود . خون دست و دل بازانه از پشتم بیرون میریخت. هوشیاریم کمکم تحلیل رفت که ناگهان .... فاطمه!.... انفجار از پشتم بود و فاطمه را همان حوالی پشت رها کرده بودم ! . به زور جا کندن از زمین کنده شدم . درد از کمر و بازو بهم تشر زد .
گر نیمه جانی مانده بود به پاهایم سرایت کرد .
هرچه توان داشتم را جمع کردم در دوپایم
و دویدم ، دویدم به طرف ماهم《فاطمه ! فاطمه !》
افراد پخش زمین بودند و خون هایشان آسفالت را آبیاری میکرد.
صدای آمبولانس به مهلکه ی صدای ناله و شیون پیوست .
جاده ایی که با پیکر بیجان مردم آراسته شده بود تمامی نداشت .
پاهایم میخ شدند سر جایشان . چشمانم آسمان مشکی روی زمین را کاوید . ماهش کجا بود ؟
پاهای منقبض شده ام را به دنبال خود کشیدم . خم شدم بر روی چادرش . 《فا..فاطمه..》 صدایش کردم . یک بار ، دوبار ، سه بار . نه. جواب نمیداد آهسته دست بردم بر پیکر نحیفش، و ... صورتش را برگرداندم طرف خودم .
صورت سفیدش از هجوم سنگ ها در امان مانده بود . چشم هایش با باز شدن خداحافظی کرده بودند . اما لبانش ، لبخندش برایم دست تکان میداد. فاطمه جان ، الان موقع خواب بود ؟
سیل اشک بر روی گونه ام جاری شد . نه ، باید فاطمه ام را بیدار میکردم . باز هم صدا زدم:《فاطمه... فاطمه جانم ، بلند شو ...》
رد خون بر روی چفیه اش یادگاری مانده بود .
با تمام وجود فریاد زدم:《فاطمه!!!》
ماه تابانم خاموش شد .
دیگر دیدن درخشش مُهر آرزو بر دلم کوباند .
فاطمه ام عازم رفتن شده بود
رفتن به جایی که حاج قاسم میزبانش بود
مهمانی قشنگی بود ، نه ؟
و آن شب دیگر ماهم را ندیدم
نه آن شب و نه شب های بعدش را .....
+تقدیم به شهدای کرمان . کسانی که با ریختن خون هایشان به پای لاله های سرخ راه حاج قاسم ، چراغ راه این شهید را روشن نگه داشتند .
_نهال غلامی
هدایت شده از قهوه تلخ
روحم به ستوه آمده، هندفری را در گوشم میچپانم و نوای ستوده را پخش میکنم...
بیاختیار چشم هایم میبارد: "رسم این نبود آقای امام حسین... "
قلم را برمیدارم و با خشونت کاغذ را نوازش میکنم، زخم های روحم جوانه میزنند و سبز میشوند...
شاید در خیال توانستم کربلایت را ببینم نه؟ یا دست کم هیئتت را..
برای؟ @Green128 واقعا سبز
متنِسبز!
روحم به ستوه آمده، هندفری را در گوشم میچپانم و نوای ستوده را پخش میکنم... بیاختیار چشم هایم میب
این کاملا من نیست؟🥲
محشر بود...
ممنونم🌿