توی یکی از مسجدای اراک داشتم از خانوما برنامههای محرم مسجده رو میپرسیدم که یکی ازم پرسید اینجا زندگی نمیکنی؟ گفتم نه ساکن تهرانم.
همه یهو اینجوری شدن که وااای تهرانی هستی؟ جنگ ترسوندت؟ حالت خوبه؟ فامیلاتون سالمن؟ خونهتون سرجاشه؟ اتفاقی برات نیفتاده؟
و واقعا این برخورد مردم برگام رو ریخت. شنیده بودم ولی ندیده بودم. توقعش رو نداشتم.
چقدر مردممون مهربونن.
هدایت شده از محبین
«دِلت رو گره بزن به دلِ اباعبدالله»
-محرمِ امسال رو متفاوت بگذورنید!
-چه کاری انجام بدم که نگاه اباعبدالله
به زندگی من بیفته؟
-با این روش تو همیشه عزادار مولا هستی!
با این محفل بهت قول میدم
که اگه تکرار بر عملی که گفته خواهد
شد داشته باشید دلت تا همیشه تو دست اربابه:)
روضه امشب رو مهمون ما باشید!
امشب راس ساعت 22 در کانال محبین
#فور_واجب
https://eitaa.com/joinchat/646971555C4afc13efcd
هروقت یه ماشین از کنارم رد میشه و ازش صدای مداحی میاد یه جون به جونهام اضافه میشه.
خود امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرده بعد اینا میگن به کسی ربطی نداره من چجوری میام مجلس امام حسین.
هدایت شده از _حآنُون³¹³ 🌱
عشق ، یعنی تمومِ سالو
همیشه بیقرارم
برای اربعینت:)))))))
هدایت شده از حنیفا
شب ِهفتم ِمحرم:
[ حضرت علی اصغر ]
علی جانم!
غنچهی نوشکفتهی من!
چه بر سرت آمده؟!
گلوی از مروارید سفیدترت چه شده؟!
من فقط آب میخواستم برایت!
مشک نه، جرعهای آب...
مگر یک غنچه چقدر آب میخواهد؟!
.
چه کسی این لانهی گهواره را بی کبوتر کرده؟!
چه کسی تیر سه شعبه در حلقوم غنچهام فرو کرده؟!
کودک ششماههی من چه کرده بود؟
او شیرخوارهای بیش نبود!
ای نااهل!
گلوی طفل من، جز بوسه، چیز دیگری نچشیده بود...
گردنش مگر چقدر ضخامت داشت؟
که با تیری سه شعبه گوش تا گوشش را بریدی؟!
.
وقتی حرمله
آن تیر را به گلویت انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
خون پاکت را به آسمان انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
عبایش را روی تو انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
خاک را روی تن کوچکت انداخت،
من دیدم...
.
مثلا تو رو تاب میدم،
مثلا به تو آب میدم!
مثلاً تو صدام کردی،
من با خنده جواب میدم!
مثلاً عمو برگشته،
شدم آره خیالاتی!
مثلاً همه جمعیم ُ
توی آغوش باباتی!
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
چند تکه شدهای؟
چقدر آن روزی که شروع به راه رفتن کردی برایم شیرین بود. وقتی هم که برای اولین بار بابا گفتی قند در دلم آب شد. کمکم قد کشیدی... محاسنت پرپشت و دور بازوهایت کلفت شد. دیگر مردی شده بودی. راستش را بگویم... این آخرها دیگر خجالت میکشیدم تو را در آغوش بگیرم.
حالا...
دیگر خجالت نمیکشم؛ ولی نمیدانم کدام تکه از تو را در آغوشم بگیرم. دور و برم پر از توست بابا. کاش عمه نبیندت... راستی؛ چند تکه شدهای؟ میشمارمت. هرچه میشمارم تمام نمیشوی. مگر چقدر زیاد شدهای که نمیتوانم بشمارمت؟ عبایم را پهن میکنم و بدنت را رویش میچینم... چقدر کوچک شدی! تو اکبر من بودی، چه شده که اصغر شدی؟ پسر رشید من کجاست؟ خودت بگو، من به مادرت لیلا چه جوابی بدهم؟
دیگر نمیتوانم بغضم را در گلو نگه دارم و مانع ترکیدنش شوم. برای اولین بار زجه زدم. داغ جوان خیلی سنگین است... میبینی که دشمن به گریههای پدر پیرت میخندد؟ بابا بلند شو... بلندشو و نگذار دشمن شاد بشوم.
وای... عمهات از خیمه بیرون آمد... علیجان بلندشو، اگر تکههای تو را در عبایم ببیند پیر میشود. بابا بلند شو... عمه آمد... بلند شو... بلند شو...!
الای وصالی
#متن_سبز