•|دریایفیروزهای|•
دختری که رضا جان رو هیچی نشده عصبی میکنه، بدرد نمیخوره!😶🌫
رفتم بیرون. علیرضا کنار مادرش نشسته بود. لبخند مادرش با دیدن ما، خشک شده بود.
مادرش گفت " چی شده؟ رضا چرا انقدر عصبی شدی؟ "
صدایش میلرزید.
من هم کنار مامانم نشستم. همهی نگاه ها، برگشت روی من. مادر علیرضا که از جواب دادنش ناامید پرسیدیم شده بود، دوباره سوال هایش را تکرار کرد؛ ولی ایندفعه من باید جواب میدادم.
گفتم " اتفاق بدی نیفتاده؛ به تفاهم نرسیدیم. "
مادرش با شک نگاهم کرد. من هیچوقت دروغگوی خوبی نبودم.
پرسید " پس چرا دوتاتون انقدر سرخین؟ "
جوابی نداشتم که بدهم! چند ثانیه که مکث کردم، مامان به دادم رسید.
گفت " حتما خجالت کشیدن! "
او هم دروغگوی خوبی، نبود.
عموی علیرضا بد نگاهم میکرد. انگار از دستم عصبانی بود. نگاهش را از روی صورتم برنمیداشت. کم کم، معذب شدم.
عموی علیرضا گفت " دیگه کم کم رفع زحمت کنیم! "
و بلند شد. هنوز نگاه عصبانیش روی من بود. علیرضا و مادرش هم بلند شدند و سمت در رفتند. علیرضا هنوز سرخ بود. مامان و بابا برای بدرقه کردن، بلند شدند. من هم باید میرفتم.
مادر علیرضا جلوی در، ایستاد و خطاب به مامان گفت " هفتهی دیگه بهتون زنگ میزنم. فعلا باید ببینیم این دوتا چیکار کردن! "
عموی علیرضا گفت " نه زنداداش. دیگه نیازی نیست. دختری که چند دقیقه نمیتونه آروم حرف بزنه و رضای صبور مارو عصبانی کرده؛ بدرد نمیخوره! خدانگهدار آقای شکری. "
رگ گردن بابا، با هر کلمهی عمو بزرگتر میشد. خیلی خیلی عصبی بود.
بابا گفت " خیلی ممنون حاج خانم؛ نمیخواد تماس بگیرین. ما دخترمون رو به خانوادهای که بزرگشون ایشونه نمیدیم! "
عمویش پوزخند زد. بابا خداحافظی تندی کرد و رفت توی اتاق. عموی علیرضا دستش را گرفت و از پله ها پایین رفتند. مادرش لبخند شرمگینی زد و گفت " حلال کنید خواهشا! برادر شوهرم همیشه اینجوری نیست. الان تحت فشاره، خانومش هشت ماه پیش فوت کرده و پسرش هم سه روز پیش تصادف کرده. تو کماست. "
مامان گفت " نه بابا، این چه حرفیه! شما مارو حلال کنین. انشاالله که هرچه زودتر پسرشون سلامتی شونو بدست بیارن. "
خداحافظی کردیم و سوال های مامان و سردرد های بابا شروع شد. جوری جواب مامان را دادم که نه دروغ باشد، نه راست. گفتم " مامان این خانومه یه پسر مجرد دیگه هم داره. توی جمکران اون رو به من نشون داد، من شماره دادم. حالا این رو با خودش آورده. من از قیافهی این پسره حالم بهم میخوره. نگاش میکنم حالت تهوع میگیرم. یه حرفای عهد قجری میزد که اصلا... میگفت نباید کار کنم، نباید زیاد برم بیرون، باید کمش هفت هشتا تا بچه داشته باشیم و من به دخل و خرج خونه، کار نداشته باشم. ولی اون پسرش اینطوری نبود. میشد بهش فکر کرد. "
" اولا، رو قیافهاش عیب نزار، خیلی خوشگله. دوما، حرفای عهد قجری هم معلومه که دروغ میگی. سوما، اون یکی پسرش رو از کجا میشناسی؟ "
جملهی آخر را عصبانی گفت. نمیدانستم چه بگویم. اگر میفهمید، کشته شدنم حتمی بود. راهی نداشتم، گفتم " مامان خود پسره تو جمکران، خیلی خیلی خیلی زیاد محترمانه خواستگاری کرد. منم حس بدی بهش نداشتم، دیدم از بقیهی خواستگارام بهتره، شماره دادم. به خدواندی خدا، همهی قواعد رو رعایت کردیم. "
نگاهِ 'دیگه از این گوه ها نخوری ها' بهم کرد. چند دقیقه داشت سرتا پایم را نگاه ' دیگه از این گوه ها نخوری ها' میکرد. آخر گفت " اینا که رفتن، ولی دیگه تکرار نشه! " و رفت.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
انقلاب ما، دل به اشخاص نبسته است. انقلاب ما خدا را دارد...✨
ما بچه های بسیجی و انقلابی، توی این یک هفته خیلی زحمت کشیدیم. ولی به جای تشکر، فحش شنیدیم. شب و روز نداشتیم. یا تماس میگرفتیم، یا پیامک میدادیم و یا حضوری با مردم حرف میزدیم و اعلامیه پخش میکردیم.
ما زحمت کشیدیم!
ما تلاش کردیم که به دولت سوم روحانی نزدیک هم نشیم. ولی خب... الان بهش سلام دادیم!
این اتفاق، از کم کاری ما نبوده. این اتفاق از بی عرضگی ما نبوده. این اتفاق نتیجهی نادونی مردم نبوده. این تقدیرمون بوده...
دل ها دست خداست! تقدیرمون این بوده که مردم فکر کنن آقای پزشکیان فرشتهی نجاتشونه. ولی خدا بد بنده هاش رو نمیخواد. نه؟ اگه همه چیز دست ما بود که ۴۵ سال پیش اصلا نمیتونستیم انقلاب کنیم؛ چه برسه به اینکه نگهش داریم!
مگه الان آخرالزمان نیست؟ مگه ما نسل ظهور نیستیم؟ مگه ما شیعه های امیرالمومنین(ع) نیستیم که شکست ناپذیرن؟ مگه قرار نیست سختی بکشیم و آخ نگیم؟ مگه قرار نیست بمیریم و زنده بشیم تا ولی عصر(عج) ظهور کنن؟ مگه ما آدمایی نیستیم که از در بندازنمون بیرون، از پنجره بیایم تو؟ پس نباید خودمون رو ببازیم. باید درس بگیریم و جهاد تبیین کنیم.
به چشم های همت نگاه کن... به صدای امام انقلاب گوش بده و راه رییسی رو ادامه بده.
براساس روایت، شیعه های آخرالزمان شیعه های پرومکسن! قراره به اقلیت برسیم تا ظهور اتفاق بیفته. به دنیای قشنگ بعد از ظهور فکر کن و براش تلاش کن. نگران هیچ چیز هم نباش، ما هنوز آقا رو داریم:)
یاعلی بچه های روح الله🌱
*توی این اوضاع، سعی کنیم آروم باشیم و بقیه رو آروم کنیم. نه اینکه بیشتر فضا رو متشنج کنیم👩🏻🦯
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
هدایت شده از سلاطین دهه هشتادونود🇮🇷
حاج محمود کریمیenc_17067596943554363954572.mp3
زمان:
حجم:
5.2M
هندزفری و ایرپاد جواب نمیده این مداحیو باید تزریق کرد تو رگ+
•|دریایفیروزهای|•
نمیتوانستم تحمل کنم علی، مال من نباشد!💔
دو هفته از خواستگاری علیرضا میگزشت. نفسم را به بیرون پرتاب کردم. حس خیلی بدی داشتم. انگار قرار نبود من، به علی برسم.
نه شمارهی خودش را داشتم تا فکری بکنیم، نه آدرسی داشتم و نه جایی را میشناختم که آنجا، ببینمش. دلم یکجوری بود. احساس ناآرامی داشتم. فکر کنم اینها یعنی... دلم برایش تنگ شده بود!
•••
در اتاقم را بسته بودم و داشتم درس میخواندم. صدای تلفن خانه بلند شد. بعد از چند ثانیه، دراتاقم باز شد. مامان تلفن را دستم داد و گفت " دوستته! "
تلفن را گرفتم.
" بله؟ "
صدایی دخترانه گفت " سلام. من آبجی علی هستم. به کسی نمیگم حرف زدین. خودم و شوهرم هم قدیما از این کارها میکردیم. راحت باش. "
تلفن را به علی داد.
" سلام. "
صدای زیبای علی، در گوشم پیچید. تمام حال بدم پودر شد.
" سلام. "
کلافه آهی کشید. گفت " چیکار کنیم؟ مامانم میگه تا رضا ازدواج نکرده، من نباید بحث ازدواج رو پیش بکشم. حتی اگه چهل سالش شد. "
گفتم " خب اینکه خیلی راحته. بیا علیرضا رو بیازدواجونیم. "
خندید. خندهی از ته دل.
" علیرضا رو بیازدجوانیم؟ یعنی چی بیازدجوانیم؟ "
" یعنی ازدواجش بدیم. "
" به این راحتی که نیست... تنها راه راضی کردن مامانمه.
من فردا میخوام تنهایی برم مشهد. برم به آقا متوسل بشم. دعا کن همه چیز درست بشه. بیشتر از این نمیشه حرف زد، خداخافظت باشه. راستی شمارهت رو هم به همین شماره پیامک کن. شمارهی خودمه. "
" حتما. خداحافظ تو هم باشه. "
•••
کنار مزار شهید علیوردی نشسته بودم. ایندفعه خلوت بود. من هم عاشق تنهایی!
چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. نمیتوانستم تحمل کنم علی، مال من نباشد.
داشتم گریه میکردم که علی زنگ زد. هنوز مشهد بود. گریه هایم را جمع کردم. " سلام. "
" سلام. ریحانه من کنار ضریحم. تا هروقت دلت میخواد گوش کن. "
صدای همهمهی زائر هارا شنیدم. دیگر مراعات نکردم و برایم مهم نبود که علی میشنود و مردم نگاهم میکنند. بلند بلند ضجه زدم.
بس بود. علی اذیت میشد. اسم زیبایش را صدا کردم. تلفن را از همهمه جدا کرد و صدایش درگوشم پیچید. " بس بود؟ "
" آره. دستت درد نکنه. خداحافظت باشه. "
" خداحافظ توهم باشه. "
•••
حدود دوماه همین ارتباط های تیکه پاره را داشتیم؛ که برای من بس نبود.
معمولا سه روز یک بار زنگ میزد؛ ولی امروز روز هفتم بود که زنگ نزده بود و، جواب نمیداد. پیام هایم را چک میکرد؛ جواب نمیداد. نگرانش شده بودم و کم کم، از خواب و خوراک افتادم.
باید پیامی میدادم که حساس شود. وقتی حساس شود زنگ میزند. فقط یک جمله، نوشتم " ازت متنفرم. " دروغ گفتم. امیدوارم ایندفعه خوب دروغ گفته باشم.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای