فکر میکنم که وای من چقدر قوی شدم دارم از شهرم میرم اصلا گریه نکردم و اینا تا اینکه سر یه اتفاق کوچیک اعصابم خرد میشه، گریهم میگیره و وقتی دارم گریه میکنم میبینم فقط دارم به تهران فکر میکنم و اون مسئله اصلا اهمیت نداره...
هم پارکمون رو دوست دارم، هم مسجدمونو، هم پایگاهمونو، هم هیئتمونو و هم محلهمونو...
یعنی از اون وقتی که عقلم دراومد و یکم مستقل شدم اینجا بودم و همهی خاطرههای جالب نوجوونیم اینجاست...
این آخرین غروبی بود که من توی تهران بودم و غروب جمعه هم بود. فکر کنم یکی از ناراحت کنندهترین غروبای عمرم باشه. کاش این غروب جمعه هم "بیدلیل" دلم گرفته بود. کاش نگران فردا و فرداها نبودم...
بچهها یه چیز برگریزون بگم؟ متن طبقه سیزده رو یادتونه؟
من وقتی داشتم مینوشتم اصلااااا و ابدا حواسم به پلاک خونهمون که سیزدهه نبود.
حالا که اومدیم قم پلاکمونو دیدم، پلاکمون سیزدهه=)
حالا عدد سیزده عزیز من یه متن نوشتم خیلی زحمت نکشیدم نیازی به اینهمه نشون دادن لطف نیست🥲