اگر امام حسین(ع) پسرم را شفا بدهد؛ اسمش را به حسین تغییر میدهم و تا آخر عمرش وقف امام حسین(ع) میشود. این قرارداد ما بود... .
اشک هایم را پاک کردم و اماده رفتن شدم. خادمی سمتم آمد.
_خانم اگه میخواین برین، برین؛ ولی من اگه جای شما بودم میموندم.
_چرا؟!
_قراره اتفاق خوبی بیفته. توضیح بیشتری نمیتونم بدم.
با حرف های خادم دودل شدم. آرشام این چندروز حالش بدتر است و نمیخواهم حتی یک لحظه با او بودن را از دست بدهم. این تئاتر را هم با اصرار محمد آمدم.
دلم را به دریا زدم و نشستم.
محمد میگفت، گریه کردن برای امام حسین(ع) ، در هر شرایطی واجب است. برای همین به تئاتری که به معرکه بودنش، ایمان داشت فرستادم.
آنقدر گریه کرده بودم، که بغض چند روزه گلویم باز شد. اگر آرشام میرفت چه میشد؟ با فکر کردن به این یک جمله باز گریهام گرفت. یا امام حسین(ع) ! من ازت یه نشونه میخوام. یه نشونه که بدونم حواست بهم هست. یه نشونه که ثابت کنه میخوای آرشامم رو شفا بدی... .
با صدای صلوات زن ها، از حال و هوایم درآمدم. صدای بلندگو در گوشم پیچید" پرچم حرم امام حسین(ع) بینمونه. زیاد یه جا نگه ندارینش! "
پرچم داشت کمکم به سمت من میآمد. اشک هایم اجازه نداد راحت ببینمش.
پس قرار بود حسین من وقف امام حسین(ع) باشد... !
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#عکس_های_شما
من نمیدانم که حال تو کِی بد است، نمیدانم کِی دلت گرفته است، نمیدانم با کدام حرفم خوشحال میشوی، نمیدانم چه شبی بیصدا گریه کردی؛ ولی میدانم که من دوستت دارم.
من نمیتوانم جلوی مرگت را بگیرم، نمیتوانم همیشه خوشحال نگه دارمت، نمیتوانم به همهی احساساتت آگاه باشم و از رَگ گردنت، به تو نزدیک تر باشم.
تو آنقدر برایم عزیزی که دیگر توانایی مراقبت از قلبت را ندارم؛ پس تو را به آن کسی میسپارم که برای من آفریدت.
عزیزترینم، خدا نگه دارت باشد!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
اسکل تو مگه اینو دوست نداری؟ مگه ناراحتیش برات مهم نیست؟ پس چرا باهاش بد حرف میزنی؛ بعد برای اینکه باهاش بد حرف زدی گریه میکنی؟
چه مرگته؟
چته؟
چرا به خودت نمیای؟
پریزاد با سینی چای زعفران و کیک نارگیلی خانگی، منتظر برگشتن رضا بود. بعد از چند دقیقه، رضا با ظرف خرمالو وارد خانه شد.
_چرا همهش رو نچیدی؟!
رضا دستی بین موهای خیسش کشید و پالتویش را درآورد.
_بارون گرفته.
پریزاد به پنجره نگاه کرد. حوض کوچک، درخت چنار و خرمالو، شمعدان های کنار حوض و هوای بارانی... .
_رضا؟
رضا چایش را روی زمین گذاشت و کیکی که در دهانش بود را قورت داد.
_بله؟
_به نظرت ما خوشبختیم؟!
رضا که از سوال ناگهانی پریزاد جا خورده بود، کمرش را صاف کرد و به فرش قرمز دستباف، پشتی های قدیمی و پیچکی که دور پنجره پیچیده بود نگاه کرد. بوی قرمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود. با صدایی آرام، چند بار تکرار کرد " ما خوشبختیم...؟ ما خوشبختیم...؟ ما خوشبختیم...؟ "
چشمهای درشت و قهوهای پریزاد، با نگرانی صورت رضا را میکاویید.
_چرا نباشیم؟ مگه خوشبختی چیه؟
پریزاد موهای مشکی و فِرش را دور انگشتش پیچید.
_بچه نداریم، ماشین نداریم، پول نداریم...
رضا لبخندی زد؛ از آن لبخند هایی که پریزاد را عاشقش کرد.
_همدیگه رو داریم!
پریزاد پیرهن بافت قرمزش را دور خودش پیچید.
_یعنی کافیه؟
_یعنی کافی نیست؟
_رضا من میترسم. انگار نباید همه چیز خوب باشه؛ دنیا اینجوری نیست. دنیا پر از درده. انگار الان داریم خلاف قانون دنیا زندگی میکنیم؛ دنیا هم یه روزی تلافی میکنه.
_حتی اگه پیش هم نباشیم، میدونیم که یه روزی همدیگه رو دوست داشتیم. این برای ادامه زندگی کافیه.
_ولش کن، چاییمون یخ کرد... !
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
•متنِسبز!🇵🇸•
پریزاد با سینی چای زعفران و کیک نارگیلی خانگی، منتظر برگشتن رضا بود. بعد از چند دقیقه، رضا با ظرف خر
این اولین باریه که متنم شخص سوم (راوی) داره
بدون شخص سوم بهتر بود
دیگه اینجوری نمینویسم
یهو کل وجودم استرس و غم میشه
با دیدن یه عکس یا فیلم شاد...!
خودم هم خودم رو درک نمیکنم
چه توقعی از بقیه دارم؟
کتاب قصهی شهزاد...
احتمالا هیچ کدومتون اسم شهید حسن بختیاری زاده رو نشنیدید.
خودمم نشنیده بودم.
ولی این شهید... نمیدونم چی بگم ازش.
یه زندگی عادی نداره. یه شهیدیه که باید یکی از شهدای معروفمون میشد. بهش اصلا پرداخته نشده.
این کتاب هم برای زندگی پربار این شهید خیلی کم حجمه(۱۰۳ ص)
این کتاب رو بخونین، عکس شهید بختیاری زاده رو توی کانال ها و پروفایل هاتون بذارین.
دمتون گرم.
#معرفی_کتاب